بیا که مَقدمِ نوروز را خُجسته بداریم
به راهِ رفتۀ پیرار و پار، پا نگذاریم
اگر قلمروِ ظُلمت رهی به روزنهای داشت
به سوی صبحِ سعادت چرا قدم نشماریم؟
هزار ساله زمستان بس است و جانِ طبیعت
بهانهای نپذیرد ز ما که پیکِ بهاریم!
زبهر تجربۀ زیستن به رادی و شادی
اگر مجال نباشد در این جهان به چه کاریم؟
چرا ز دفتر تقدیرِ خود غریبه، چنانیم
که دیگری نگذارد، به خطّ ِ خود بنگاریم
جهان فضا و زمان را به ما سپرده که هرگز
روان به رنج نسائیم و دل به غم نسپاریم!
ز دانهای که نهان در وجودِ ماست مباد آنک
به کشتزارِ مَحبّت، درختِ شوق نکاریم!
سفر به بویۀ آزادی است و زین رهِ خونین
به دستِ بسته چه داریم، اگر به دست نیاریم؟
زما مباد روَد یاد در صحیفۀ تاریخ
که در عبورِ سواران فرونشسته غباریم!
اگر چه از پیِ هر سالِ کُهنه، سال نوی هست
رواست، مَقدمِ نوروز را خُجسته بداریم!
م. سحر
پاریس یکم فروردین ۱۴۰۳
۲۰ مارس ۲۰۲۴
https://msahar.blogspot.com/