Sunday, May 5, 2024

صفحه نخست » دین مردم را در دست داشته باش، تا قدرت را در اختیار داشته باشی، طاهره بارئی

Tahereh_Barei.jpgمطالعه انقلابات گذشته، یا به هر حال آنچه انقلاب نامیده شده یا میشود، اغلب یا برای یادگیری از آموزش های آن در جهت تولید مجددشان بوده یا در جهت انتقاد از آنها بخاطر پدیدار شدن مشکلات برای کسانی که منافع از دست داده یا دچار موانعی در زندگی فردی یا گروهی خود شده اند.

اما این حوادث تاریخی هرگز برای فهم عکس العمل های انسانی در قبال آنها در حیطه وقوع شان مورد بررسی قرار نگرفته است. عکس العمل های مردمی را در حد تولید احزاب و گروههای انگشت شمار مخالف و اغلب خود جویای قدرت، فرو کاسته، به نحوه عمومی رویاروئی مردمی، با شرایطی که بر آنها تحمیل شده نپرداخته اند.

و حال انکه این مناطق، از بهترین نقاط شناسائی خواستهای عمیق موجود زنده ای ست که انسان نامیده میشود. چرا که بطور مضحک یا ترسناکی، «خواستها » ئی به انسان تحمیل شده با بسته بندی های جذاب یا توپ و تفنگ های ترسناک، که خواستهای برخاسته از عمق وجود خود او نبوده اند.

مصاحبه اخیر خانم خراسانی در مورد جنبش زن زندگی آزادی، که به درستی تفاوت جایگزینی یک گرایش سایسی به گرایش سیاسی دیگر را بدون آنکه جایگاه زنان از ابژه به سوژه، تغییر کند نشان میدهد، به گمان من هشداری در همین موارد است. در نتیجه تصمیم گرفتم مقالاتی را که در مورد تاریخ روسیه در چهار پنج سال گذشته نوشته بودم مجددا مطالعه کرده و اینبار سراغ جستجوی نکات دیگری بروم. بخصوص جستجوی روش تحمل مردم روسیه در قبال اتقلاب تحمیلیشان و توجه به خواستهای عمیق و فراگیر آنها قبل از تحمیل شدن این شرایط.

نتیجه آنکه: مطالعه تاریخ سیاسی روسیه از قرن نوزده تا اوائل قرن بیستم نه تنها از دل کتب تاریخی بلکه از دل هنرنقاشی و ادبیات روس، به نگارنده چنین نشان داد که علیرغم گستردگی خواستهائی که از سوی گروه انقلابیون مطرح شده وبه میان مردم مخابره میشد، آنچه بیش از همه مردم را بسیج کرده و مورد علاقه قرار می گرفت، نه زیر هر چه اخلاق و اخوت و عطوفت و سخاوت زدن، و بیرحمی و چسبیدن به منافع خود و طبقه خود ، بلکه آن هوای تازه همه بشریت یعنی « آزادی » بوده است. در این مورد عکسی از نقاشی ایلیا رپین، نقاش رئالیست روس را که در سال ۱۹۰۳ خلق شده ضمیمه میکنم که بر آن «چه آزادیی!» نام نهاده اند. بخاطر این تابلو «رپین» بلافاصله توسط منتقد نامدار روس ولادیمیر استاسوو ، مورد انتقاد قرار می گیرد که گویا دارد طرف سمبولیسم میرود. سمبولیسمی که البته در آن فضای رئالیسم جوئی تا حد چسبیدن به سطح، نوعی نظر منفی محسوب میشد که رپین با پاسخی هوشمند نگاه منفی را متوقف میکند. او می گوید ای بابا چه سمبلی!با این سن و سال رفتن طرف سمبول ها وچیز های گذرا؟ نه این دو فقط دو تا دانشجو هستند که مازورکا می رقصند.( تابلو در موزه روس شهر سنت پطرزبورگ موجود است)

بله مردم هز همه قشر بیش از همه چیز آزادی می خواستند. ( مثل امروز در همه جای جهان) نها نه نیهیلیسم و گسستن موانع عرف و اخلاق و ریشه ها، بلکه رهائی از استبداد را می خواستند. و نشان دادند که با استبداد لنین همانقدر در عذاب و مخالفند که با استبداد هر کدام از تزار ها. ( رپین که بخاطر نفرت از نیکلای دوم روسیه را ترک کرده به فنلاند رفته بود، بعد از انقلاب هم با سبک سنگین کردن شرایط زیست، به روسیه بازنگشت.)

آنها خشونتی را که با برچسب علمی و با شباهت سازی با زایمان ، خونریزی و درد را طبیعی ِهر تحولی تعریف می کرد همانقدر هولناک تلقی می کردند که فاقد هویت آزاد انسانی بودن و همراه زمین بعنوان کشتگر، فروخته شدن را.

تاریخ رفتار مردم روسیه بعنوان بخشی از مردم و انسانیت موجود در جهان، در قبال چاقو کشانی که منتهای خشونت را نوعی تخصص تلقی کرده و بابت این هنرنمائی «قدرت» را می خواستند نشان میدهد که مردم هواخواه آنها نبوده و از آنان

گریزان بوده اند. فضای ادبیات داستایوسکی چنین بیزاری از قساوت و درنده خوئی را که بعنوان رفتار صحیح توسط جناحی از سر دسته های غلیان طلب، نظیر نشایو تبلیغ میشد، می نمایاند.

مردم روسیه نشان دادند که مشکلی با «مشروطه» که لازمه اش پذیرش حقوق دیگران برای زیستی مشترک زیر سقف یک سرزمین است نداشته و الزامات آنرا درک کرده و می فهمیدند. هواداری اقشار مختلف وغیر همسان روسی از انقلاب مشروطه سال ۱۹۰۵ این موضوع را کاملا نشان میدهد.

آنها به فرقه گرائی مذهبی ِبخشی از فلسفه دوستان روسی که فکر میکردند کلیسای ارتدکس روسی مسئولیت راندن ظلمت غرب را با نور خود دارد، نپیوسته، آری نگفتند و این فرقه گرائی بعنوان بخشی از تجهیزات نظامی در دست قدرت حاکمه ماند.

طنز تاریخ آنکه گسترش روسیه در اروپا و زیر سلطه خود گرفتن اروپای شرقی از سوی آن نیروی سیاسی انجام گرفت که با مذهب می جنگید ولی از بقیه داستان یعنی سریال تسلط بدش نمی آمد. تسلط را به اروپا برد اما نور در لامپای کهنه کلیسا جا ماند. و مردم روسیه وارد جنگ کلیسا ها نشدند. بعکس نشان دادند که طالب رواداری مذهبیند.

در این مورد میتوان به الهیات دان ارتدکس روس، جرج فدروسکی اشاره کرد که عمیقا به اصالت آموزش های کلیسای ارتدوکس باور داشت و معتقد بود تنها این کلیسا ست که غنای اموزه های عیسا را حفظ کرده، باید آنرا آموخت و به نسل های بعدی منتقل کرد. معذلک وقتی دید فضای لنینی شوروی برایا و قابل زیست نیست بعد از گذر از چکسلواکی و پاریس سرانجام بدون تعصب به تدریس در نیویورک (یعنی در امریکا ) رسید. و دو محور اصلی دغدغه خاطر او در مورد دینی که تدریس میکرد، لزوم مدرن کردن کلیسای ارتدوکس و لزوم گفتگو با دیگر شاخه های مسیحیت بودند. نه پرچم برتری یک کلیسا را به دست گرفتن و زیرآن برای جهانی کردنش، سرباز جمع کردن.

مردم اروپای شرقی هم بلافاصله بعد از سقوط دیوار آزادی با انتخاب های خود نشان دادند که ایمان به ماوراء الطبیعه را نمیتوان به همان وضعی که لنین را سوار واگنی مخفیانه به روسیه فرستادند تا مملکت را به هم بریزد، با فرستادن واگنی از سرباز ها و توپ و تشرمنکوب کرد.

اخیرا در یکی از دانشگاه های معتبر «چک » دانشجوئی با شلیک به همکلاسی هایش نزدیک به بیست تن از آنها را از پا درآورد. جادثه ای که در پراگ، که امنیت آن غیر قابل انکار بوده و چنین حوادثی اتفاق نمی افتند برای ساکنانش هولناک بود. در بزرگداشت جان باختگان کشیشی که در مراسم حاضر شده بود گفت: «شر» در این نقطه بروز و تظاهر کرده است و پیشنهاد کرد در جهت اطفا این حضور تاریک، آتش روشن کنند. یعنی ایجاد روشنائی را برای خاموش کردن ظلمت پیشنهاد کرد نه حمله کردن به آن را.

مردم روسیه که صبوری افسانه ای انها در قبال درد سوزه بسیاری از ادبیات و نقاشی ها بوده است، با روشی که در قبال شرایط تلخ سرکوب و سانسور پیش گرفتند، نشان دادند که بهتر است بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنند اما خود « نیک » بمانند.در همان حدی که بوده اند. اگر سالیانی ناچار بوده اند زیر برق چکاچک تیغه ها دم نزده و زندگی را ادامه دهند، انتخاب شخصی آنان نبوده است. ما ت شدن در مقابل کودتا بوده است. اما دست از نیک بودن و ارج نهادن به زندگی برنداشتند. رمان محبوب «مرشد و مارگریتا» اثر میخائیل بولگاکوف، به خوبی به پستو رفتن ایمان مذهبی مردم را، که تردید معنی میشود، نشان میدهد. شیطان در مسکو دیده شده و شخصیت عیسی مسیح و «پونتیوس پیلاتس» همان امپراتور روم که فرمان مصلوب شدن عیسی را امضا کرد، هر دو در رمان حضور دارند. اما این ایمان به پستو رانده شده بخاطر حضور پونتیوس پیلاتس، کماکان دست از باریدن عشق و ابراز منتهای فداکاری در حق آنچه نیک می پندارد، دست از تلاش برای بازخرید اسارت خود بر نمی دارد.

در عین حال در طی صفحات این تاریخ، مردم نشان دادند که انسان گول تبلیغات را میخورد آنهم وقتی با ظاهری رنگ گرفته از برآورد شدن خواسته های بشریش ارائه شوند.

«ایلیا رپین» که به نقاش روح روس شناخته میشود، هم تابلوی کشتن فرزند توسط ایوان مخوف را قبل ازدوره منتهی به ۱۹۱۷نقاشی کرده هم تابلوئی بعد از این دوره که گوئی عیسی را به دار زده اند. به نظر نگارنده ، نقاش در این تابلو روسیه مصلوب را به نمایش می گذارد و رخت بر بستن زندگی و زیبائی.

در ادامه یکی از مقالات چند سال پیشم را با باز نگری مختصری ضمیمه میکنم که شاید گفته های سطور بالا را روشن تر سازد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سال ۲۰۱۷ صدسال از کودتای اکتبر۱۹۱۷در روسیه گذشت. بله درست شنیدید گفتم کودتا. چرا؟ چون انقلاب روسیه، که بمعنای واقعی کلمه انقلاب باشد و همراه با جوشش اقشار مختلف مردم ، در سال ۱۹۰۵اتفاق افتاده بود. این تاریخ، چیزی را به یاد شما نمی آورد؟ تاریخ انقلاب مشروطۀ ایران!( البته این تاریخ به معنای این نیست که انقلاب مشروطه ایران درست روز خاصی و ساعت خاصی اتفاق افتاده باشد. معمولا این نوع رویداد ها تا رسیدنشان به نقطه صدور شناسنامه و تاریخ تولد، مدتها گاهی چندین سال طول میکشد و علیرغم تاریخ مندرج در شناسنامه نمیتوان وجود و تولد آنرا در این تاریخ خلاصه کرد.)

انقلاب ۱۹۰۵روسیه هم یک انقلاب مشروطه بود، قدرت مطلقۀ فردی، قدرت تزار را محدود می خواست و آزادی های فردی، آزادی اجتماعات و تشکلات را می طلبید. نه تنها کارگران بلکه روشنفکران سرشناس، چهره های شناخته شده علمی و فکری در آن شرکت داشتند. انقلاب که از یکی دو سال قبل با ناآرامی های اجتماعی آغاز شده بود. در بیست و دو ژانویه که به یکشنبه خونین معروف شد و در آن به تظاهرات دهها هزار نفره ای که با عریضه ای شامل درخواست های آزادیخواهانه به درگاه تزار رفته بودند شلیک می شود، شدت گرفت.در نهایت نیز این انقلاب که در آن قشر های وسیعی از مردم شرکت داشتند، موفق به اخذ تقاضا های خود میشود و قانون اساسی جدید در برگیرنده اصلاحاتی تدوین میگردد. درست مثل انقلاب مشروطه ایران. این انقلاب با پیشگامی حزب مشروطه دموکراتیک، انقلابی «رفرمیست» است و انقلابیون از نتایج و دستاورد تظاهرات و جنبش خود راضیند، مگر افراطیون رادیکال، از جمله شاخۀ بلشویک وابسته به لنین که به هیچ چیز جز رسیدن به خواسته اش که براندازی تزار و قدرت بخشیدن به خلق، که در زبان روسی شامل روستائیان است (گرچه بعد ها به قشر های دیگری نیز اطلاق شد)، آنهم از راه اعمال ترور وخشونت راضی نیست.

تیری وولتن Thierry Wolton در کتاب تاریخ کمونیسم از قول دو نفر، آرکادی واسبرگ و دیمیتری ولکونوونقل میکند که در طی این انقلاب لنین که در سویس بود با اطلاع از اوج گیری جنبش خود را به روسیه میرساند ولی حضورش در برابر انقلاب وزنه ای نبوده و به رهنمود هائی در زمینه خشونت بار کردن تظاهرات محدود میشده. رهنمود هائی ازین دست که روی پلیس که جلوی مردم را می گرفت اسید بریزند یا از بالای ساختمانها روی سر سربازان آب جوش خالی کنند و ازین گونه شگرد ها که از ذکر آنها در اینجا می گذرم.

انقلاب ۱۹۰۵کشته بسیار داد اما انقلاب خشنی از آن نوع که لنین می خواست نبود. و بعد از پیروزی انقلاب ۱۹۰۵ او لجاجت خود را برای آنکه جریان را به خط خشونتی که خودش می خواست بیندازد حفظ کرد. برای از بین بردن نتایج به دست آمده، موفقیت ها در زمینه محدود کردن قدرت مطلقه تزار، تدوین قانونهای جدید، برای تضمین عدالت و آرامش نسبی جامعه ، به گردباد «ترور» های نسخه پیچی شده سپرده شد تا میز اصلاحات مشروطه دموکراتیک بهم ریخته شود.

افت و خیز نیکلای دوم در برابر انقلاب مشروطه روسی، شباهت بسیار به رفتار دربار ایران وقت در برابر دستاورد های مشروطه و مقاومت آنها در تن در دادن به خواسته های اکتسابی مردم دارد. زیر قول زدنها، دوباره پذیرفتن ها...

در فاصله این انقلاب در روسیه و کودتای ۱۹۱۷جنگ جهانی اول را داریم که در طی آن روسیه بیش از پانزده میلیون و پانصد هزار سرباز به جبهه ها فرستاده، بیش از هر ارتشی کشته داده یعنی یک ملیون و ششصد هزار نفر، نزدیک چهار میلیون زخمی، قریب به دو نیم میلیون اسیر جنگی. به این ترتیب در شهر ها نیروی دفاعی بشدت ضعیف است. کمبود آذوقه و سوخت وجود دارد. و حساب کنید تعداد خانواده هائی را که بدین خاطر پریشان شده اند. مضافا ضرر ها و هزینه های مالی گزاف چند سال جنگ در جبهه های روسیه توام با از دست دادن سرزمینهائی، حکوت مرکزی را تضعیف و بخصوص نیروی دفاعی آنرا فلج کرده است.

بخصوص کشته های جنگ کافی بود و آنها حوصله انقلاب نداشتند از ترور ها و خشونت های جاری در طی سالها هم به تنگ آمده بودند. بخشی از نیروی مردم هم صرف کمک به پشت جبهه ها میشد. در مورد همین جنگ که مردم اصلا توقع نداشتند آنهمه طول بکشد ، اعتقاد داشتند نه از سوی روسیه بلکه نیرو های «شر» آغاز شده و دست آلمان را پشتش میدیدند . و تا آنجا درین اعتقاد مُصر بودند که میگفتند ملکه را که اصلیت آلمانی داشت باید در صومعه ای تحت بازداشت قرار داد، لنین در مقاله ای برای کنفرانس چیمر والد Zimmerwald Conference نوشت که نه به حمایت از روسیه بر می خیزد نه برای صلح صدایش را بلند میکند وخواهان شکست دولت روسیه شد (۱۹۱۵).

بر خلاف پروپاگاند حکومتی که لنین بعد ها پایه اش را به زمین میخ کرد، "عصر سیمین" تفکر در روسیه در آن سالها از تز های ساده لوحانه ای که لنین و یارانش تبلیغ می کردند دور شده بود. ماتریالیسم و utilitarisme و گرویدن به دین ِ "عمل" جاذبه ای نداشت. بعد از الغا سیستم ارباب- رعیتی تا کودتای اکتبر، روسیه به لحاظ علمی، در همه شاخه ها و درفرهنگ و ادب و هنر رشد بسیاری داشته و نمونه های قابل افتخاری تحویل دنیا داده بود.

در چنین شرایطی برای پیروزی باید به سرعت و غافلگیرانه عمل میشد. بخصوص که شایعاتی راجع به طرح کودتائی از داخل ِخود قدرت حاکمه و نزدیکانش برای جابجائی قدرت به گوش می رسید و لنین باید عجله میکرد تا مبادا زودتر از او به سر قدرت بروند. موضوع ازین قرار بود که در غیبت نیکلای دوم قدرت در دست همسر آلمانی الاصلش الکساندرا بود که این یکی نیز به بهانه هائی از نظر نزدیکان دربار کاملا مطرود ، به راسپوتین نامی که فردی مشکوک محسوب میشد قدرت عمل و موقعیت مهم ولی بی دلیلی اعطا کرده بود. تصمیمات و اعمال راسپوتین بیش از سلطه گری و شخصیت عصبی ملکه که به حرف و مشاوره هیج کس گوش نمیکرد، اطرافیان را بر می آشفت، تا جائی که راسپوتین در سال ۱۹۱۶ زمان کوتاهی قبل از آغاز کودتا توسط یکی از افراد وابسته به دربار ترور شد. همین راسپوتین در همان سالهای قبل از کودتا در شهر علیه حکومت بدگوئی های تکان دهنده ای در بیرون دربار پخش میکرده و بلندگوی اخبار دربار در بیرون بوده گر چه از سوی دربار یا حداقل ملکه حمایت میشده است. حالا این خبر بردن ها و ایجاد ضدیت علیه تزار با چه نیتی انجام میشده، تاریخ نویسانی که من کارهایشان را مطالعه کردم، اشاره صریحی نمیکنند و گمانم باید با در کنار هم قرار دادن دیگر رویدادها لابلای خطوط را خواند.

در ژوئن ۱۹۱۷چند ماه قبل از کودتا بمناسبت اولین کنگره soviets، لنین گفته بود میگویند در روسیه حزبی که بخواهد قدرت را کاملا در دست بگیرد، وجود ندارد. چرا هست! ما آماده ایم هر لحظه قدرت را کاملا در دست بگیریم.

به نوشته دیمیتری لگونوو، در کتاب "لنین واقعی" که بر مبنای آرشیو های پنهان شوروی نوشته شده، این سخنان با کف زدنهای بسیار محتاطانه و تُنُکی روبرو شد. اما از سوی نمایندگان بلشویکها که اقلیت این مجمع را تشکیل میدادند، پروپاگاند حزب ادامه یافت که آماده اند تمام قدرت را به دست بگیرند. اما کسی آنها را جدی نمی گرفت. بس که لنین و هوادارانش حاشیه ای محسوب میشدند. در ۱۹۰۵ با این حال کمیته مرکزی حزب بطور پنهانی روز ۲۳ اکتبر را روز خیزش تعین کرده و لنین رفقایش را برای انجام اینکار تحت فشار قرار داد. دو هفته قبل، اکثریت کمیته مرکزی بلشویک برای گرفتن نابهنگام قدرت رأی مخالف داده بود. لنین با لحبازی و سخت سری همیشگیش تهدید کرده بود اگر طرح او پذیرفته نشود استعفا خواهد داد. دهم اکتبر در آپارتمانی جلسه دارند و از بیست و یک عضو فقط دوازده نفر آمده اند. ازین دوازده نفر هم دو نفر رای مخالف میدهند. بقیه چرا نیآمده اند؟ شرایط را نامناسب و نارس تلقی میکنند. می خواهند کنگره نوامبر برسد، بیشتر بحث کنند. در نتیجه اقدام برای شورش، توسط عده بسیار کوچکی از حزب بلشویک، نه همه حزب تصمیم گیری میشود و زیر فشار لنین.در کشوری جنگزده وهنوز به صلح دست نیافته که از جلسه ای به جلسه ای میرود تا خودش را از جنگی که در آن شکست خورده بیرون بکشد و وزیر جنگ و نظامی آن تغییر میکند و ارتشش نابسامان و نیروی نظامیش استوار نیست، تعداد افرادی که از کارگران بیکار و ناراضیان جمع کرده اند کمتر از نیروی منشویک ها، حزب رقیب است. و حتی کمتر از حزب سوسیالیست های انقلابی.

این انقلاب نیست که انرژی آن با همراهی مردم، از اقشار مختلف و خود جوش آزاد میشود و در پی رسیدن به خواستهایش به خیابانها روانه میشود. نه! این با سوءاستفاده از شرایط ضعفی که بر نیروی حاکمه بخصوص نیروی دفاع شهری آن برقرار است، تدارک یک کودتا دیدن است. جمعیت و هوادار کم است؟ مردم حوصله انقلاب ندارند؟ نداشته باشند! لنین اتکا به روش ژاکوبن های خونریز فرانسه و توسل به ایجاد توحش را همیشه پاس داشته است.

از گفته های اوست که خشونت، قابلۀ انقلاب است. زایمان بخصوص سزارین، در ادبیات لنین حضور آشکاری دارند. چنین که هر انقلاب باید با فریاد های جنون آمیز زائو و خونریزی و صحنه های خشونت توام باشد. بخصوص به سزارین بسیار ارادت دارد . غافل از آنکه خشونت و خونریزی از اجزاء غیر قابل تفکیکِ زایش نیستند، بلکه از عوارض عقب ماندگی علمیند و بشر روز به روز نه تنها راههای زایمانهای بدون درد را یافته و می یابد بلکه، تولید مثل اساسا در آینده ای نه چندان دور به عهده آزمایشگاهها گذاشته شده و اشکال بدوی زائیدن که لنین احیانا در دهات روسیه زمانه اش از آنها تاثیر گرفته و گمان کرده شق القمرعلمی سیاسی ماتریالیستی کرده بعنوان فکت علمی و نتیجه گیری سیاسی اجتماعی منطبق با قوانین طبیعت آنها را در دفتر سینه اش با تفاخر نگاشته، چه بسا بالکل یا بخشاً منسوخ شود. اما برای لنین، انقلاب و تغییر کهنه به نو در زایمان، از نوعی که در روستا ها شاهد بوده خود را نشان میداد، و تا پایان، تغییر کهنه به نو را در جمع آمدن خشونت و فریاد و صدای ضجه و خونریزی تصور کرد.

باز هم غافل از آن که زایمان، تغییر کهنه به نو نیست بلکه ادامه کهنه به نوست. جنگی هم بین کهنه با نو نیست بلکه آنچه به نظرش کهنه آمده است، خود برای تولد و ظهور نو، نیرو صرف میکند و نو را به جلو فشار میدهد.

جهان بینی خون آلود و خشن لنین که راه حل سزارین را برای پاسخگوئی به عجول بودن خود، از خاطر دور نمیکرد، کودتای، یا سزارین ۱۹۱۷رابه پیش برد. اما نه بخاطر محبوبیت اجتماعیش، نه هوش و درایتی که در نزد امثال بوخارین یافت میشد اما نه نزد او، بلکه بخاطر شرایط اجتماعی مردمانی خسته و ناامید که فروریزی خشونتی از آندست که در مخیله لنین می گنجید، آنها را از پا در انداخت و تسلیم کرد. تازه کودتا بدون مقاومت هم نبود و مدتها برای جا انداختن خود وحشیانه می جنگید. مقاومتی شکل گرفته از شاگردان دبیرستانها، افسران، طبقه متوسط، تحصیلکرده ها، قزاق ها، نیروهای منتهای راست تا منتهای چپ در بین آنها بود. روستائیان، همان خلقی که کودتا مدعی بود به نام آنها و برای قدرت بخشیدن به آنها باید اقدام کند از هر دو دسته متنفر بودند چون از آنها فرزندانشان را برای پیوستن به مبارزه می خواستند و ثباتی را که در زندگی به آن نیاز داشتند، می آشفتند. وقتی به شهر هائی که بیشترین مقاومت را انجام میدادند نگاه میکنیم می بینم چقدر به مرز های سرزمین هائی با فرهنگ دیر ین ایرانی نزدیک هستند.

مقاومت ضد بلشویک سراسری ست. و در بعضی نقاط بسیار نیرومند و پیشرویشان با تمام نیرو. تا جائی که مسکو و پطروگراد که دست بلشویکها ست در آستانه سقوط قرار می گیرد. در سال ۱۹۲۰فرمانده چکا از سوی ضد کودتا از پای درآمده خود لنین نیز مورد حمله قرار گرفته زخمی میشود. بنا به برخی روایت ها به مرز فنلاند می گریزد ( لنین چهار سال بعد جان می سپارد) ولی اتفاقی روی میدهد که جهت پیشرونده جریان را به نفع کودتا تغیر میدهد.خانواده سلطنتی، نیکلای دوم، همسرش الکساندرا ، پسر و چهار دخترشان توسط بلشویکها به قتل می رسند تا امید هر نوع بازگشت سیستم سابق را خاموش کرده باشند.

برخلاف آنچه در وصف منفعل بودن و زیست غیر مسئولانه نیکلای دوم سروده شده، مطالعات از نزدیک مغایرت این برداشت ها را با واقعیت نشان میدهد. برای مثال در زمان جنگ و وقتی که محصولی مخملی به نام لنین را آلمانها از سویس از طریق فنلاند وارد پطروگراد روسیه می کردند، نیکلای دوم در جبهه ها بود و در قصر نلمیده بود تا با فرمانهای انقلابی و مقداری غرولند و اخ و پیف به دیگران فرمان "لنگش کن "بدهد. آلمانها لابد شناختی از محصول وارداتی و ترکیباتش داشتند و میدانستند با ایجاد یک جبهه جنگ داخلی میتوانند جنگ خارجی روسیه را به شکست بکشانند. البته لنین اگر در یک مورد هم اهل حساب و کتاب بوده باشد، همینجا بود چون بعد از رسیدن به پیروزی و امضا قرارداد صلح از سوی روسیه، چیزی نزدیک به ۳۴ در صد زمینهای زیر تسلط این کشور را داهیانه بخشید. هر چه باشد دو ملیون مارک از سوی امپراطورGuillaume II برای تبلیغات دریافت کرده بود هر چند حزب بعد از رسیدن به قدرت بشدت در مورد پنهان کردن رد پای دوستی و حمایت با شاه آلمان تلاش کرد تا مبادا چهره منزه لنین که فقط دست نشانده ایدئولوژی بود با خادم کشور دیگری بودن آلوده شود، اما این واقعیتی دیگر جائی برای انکار ندارد.

این خوش قولی، در مورد رفیق ماکسیم گورکی که آپارتمان پطروگرادش را محل مراودات بلشویکها در دوره جنگ جهانی اول قرار داده بود و با اعضا حزب تا کودتای ۱۹۱۷ روابط نزدیک داشت دیده نشد .ازین موقع به بعد رابطه سختی ها در مسیرگرفت. روزنامه ای که گورکی آماده انتشار کرده بود، بنام "زندگی جدید"Novaya zhizn گرفتار سانسور بلشویکها شد. درین دوره، یعنی جنگ داخلی با توجه به عملکرد حزب و شخص لنین، گورکی مقالاتی می نویسد که مجموعه آنها به نام اندیشه های بی موقع تنها بعد از فروپاشی شوروی باز نشرمیشوند. در این مقالات گورکی لنین را بخاطر دستگیری های بی معنا و ایجاد خفقان و جلوگیری از بیان آزاد، مستبد می نامد و بمناسبت تاکتیک های توطئه گرانه ( حقه بازانه) آنارشیستش.

گورکی لنین را با تزار و نشایوNechayev مقایسه میکند. گورکی می نویسد لنین و همدستانش گمان میکنند میتوانند از هیچ جنایتی فروگذار نکرده، آزادی بیان را لغو و دستگیری های خودسرانه را بگسترانند. او لنین را حقه بازی خواند که با خونسردی عمل میکند و نه آبرو برای پرولتاریا باقی می گذارد و نه زندگی.

در سال ۱۹۲۱دوست و همکار نویسنده گورکی، nikolay Guimilev به بهانه داشتن افکار سلطنت طلبانه دستگیر شده بود. گورکی خود را مسکو رساند و فرمانی از دست خود لنین برای آزادی او گرفت اما در بازگشت به پطروگراد دریافت که دوستش تیرباران شده است. گورکی چند ماه بعد رخت سفر به ایتالیا بر بست.

لنین نه پروای مردم را داشت نه روسیه ای تا شده زیر بار جنگ. بقول آلن بزانسون، لنین بدون هیچ ملاحظه ای از روسیه ای که ارتجاعی تلقی میکرد، متنفر بود. ازرژیمش، فرهنگش، صاحبان املاکش،سرمایه دارانش، راستگرایانش.

روسیه برای او نماد گذشته بود، و گذشته با همۀ وسعت و پیچیدگیش در مخیله تنگ او، نماد کهنه وخودش نمونۀ نادر نو. روسیه کهنه باید به دست او سزارین میشد تا از دلش، لنین بیرون بیآید.

مرد خشن و کینه توزی می خواهد علمی بنظر بیاید، قوانین اجتماعی را از درون طبیعت اخذ کند، چشمش زایمان دیده، حالا میخواهد سرنوشت چندین ملیون روس را با این مدل، بانقلاباند.

سِرو کردن علم و دانش و فلسفه و علم تجربی در کاسه های تنگ و گِلی ایدئولوژی، چنین معادلات بدوی و ساده سازانه ای خلق میکند که اثر فرمول های مخربش هنوز هم در جسم و جان بسیاری از مردمانی که آنرا چشیده اند، باقی است.

نتیجه: بازگشت گورباچف به رفرم هائی که با ترورالکساندر دوم، توسط رادیکالها خیلی وقت پیش از ۱۹۱۷وسط راه مانده بود.(بعد از الکساندر دوم الکساندر سوم تزار شد و پس از او آخرین تزار، نیکلای دوم.)

Hélène Carrère d'Encausse در کتابی که به زندگی الکساندر دوم، اختصاص داده ترور این تزار رفرم طلب روسیه را با ترور همزمان آبراهام لینکلن بعد از لغو برده داری مقایسه میکند. هلن کرر تاسف می خورد که به نام خلق، الکساندری را در فردای لغو ارباب- رعیتی ترور کردند، که تحول از بالا را آغاز کرده و به رفرم هائی پرداخته بود که در همه زمینه ها فاصله پیشرفت اروپا را از روسیه می کاست و موفق نیز شده بود. و به لحاظ بین المللی نیز با یک سیاست خارجی محکم توانسته بود جایگاه قدرتمندی برای امپراطوری روسیه بازآفریند که توسط جنگ کریمه به تزلزل گرائیده بود.

او آغاز گر پروسترویکای قرن نوزده بود که با پروسترویکای قرن بیستمی گورباچف ادامه یافت.

قرن نوزده با راست حکومتی و چپ رادیکال مشخص میشد که میانۀ لیبرال ناتوان از سامان دادن وقایع بود. میهن پرستی کاتکوف و نزدیک به بیسمارک بعد از جنگ لهستان. لیبرالهای پروس واروپا هم در اصرار بر وطن پرستی کم ازآنها نداشتند.

تحولات روس در داخل تحولات اروپائی قرار میگرفت که رومانتیسم جای خود را به رئالیسم می سپرد. این تحول در روسیه بخاطر دوری از مراکز، با افراط و آشوبگری توام بود. متافیزیک، زیبائی شناسی، دین، تاریخ، جای خود را به جریانی هدایت شده توسط جوانان رادیکال چون چرنیشوسکی Tchernychevski می سپرد. همان کسی که نوشته هایش بیشترین تاثیر را بر لنین نهاده از دستمایه های اعمال خشونت او شدند. از آنچه رئالیسم یا حتی نیهیلیست غربی بود آنچه بگوش آنان آشنا میرسید، طغیان مطلق بود.ضد تمام عُرف و عادات اتوریته خانوادگی، شعر تغزلی، دیسیپلین ودرس، دین، خلاصه همه چیز.

شمه ای از زنان و مردان جوان نیمه دوم قرن نوزده میخواستند، لاک ادب واحترام را سُفته از قرارد ها چون پروانه ای رهائی یابند. تنها چیزی که در این میان متناسب با زمانه، قابل احترام و مراعات کردنی می شمردند، علم بود. ومنطق. بخصوص علم فیزیک و علوم تجربی که در آنزمان در غرب بالا بالا ها گذاشته شده بود.همان چیزی که می بینیم لقمه ای که لنین به اسم ایدئولوژی می پیچد، اتیکت چربی از آنرا هم به رویش می چسباند. این ساندویچ با علم درست شده، پس خوردنی ست.!

نیروی روحی نیهیلیسم روسی را، درهم شکستن بت ها، که در آنوقت مثل خیلی جا های دیگرکم هم نبودند، رهائی، آزادی اجتماعی بود. ولی نیکلا ریازانوسکی نویسنده کتاب تاریخ روسیه تاکید میکند، قلیلند کسانی که توجه کردند نیهیلیسم، همزمان چگونه در حال ساخت بت های خودش بود، که در بیرحمی هیچ کم نداشتند. اگر طغیان های سالهای شصت قرن نوزده روسیه، هیچ چیز با گذشتگان که عرق وطن پرستی و مباهات به نژاد اسلاو در آنها می جوشید نداشت، در نزدیکی به عقاید رادیکال کسانی چون هرزنHerzen ، باکونین یا حتی گاه بلینسکیBélinski سنگ تمام می گذاشتند.آنها در تفکرشان دیگر چیزی از ایدآلیسم یا رمانتیسم آلمان حمل نمیکردند و فکرشان در یک قالب ساده تر و جلف ریخته بود. حتی زنانی از خانواده های تربیت شده که در تحصیلات و آموزش نسبت به زنان اروپائی همدوره خود تقدم داشتند به سرعت وارد جرگۀ حمایت ازجریانات رادیکال میشدند. تاریخچۀ جنبش انقلابی به پروپاگاند و حلقه های انقلابی سالهای شصت قرن نوزده برمی گردد ولی باید برای شدت گرفتنش منتظر سال های هفتاد باشیم. در این موقع جنبش فرصت یافته بود که خود را از هر چه نیهیلیسم و فرد گرائی و آنارشیسم که به رهائی کامل فرد می اندیشید رها کرده و به ترکیب تازه ای دست بزند: پوپولیسم یا narodnichestvo : .توده گرائی که در روسیه با روستائی گرائی مترادف بود که چرا خلق همان روستائی بود گرچه بعد ها حیطه گسترده تری به آن دادند،

ابتدا با جمع کثیری از اقشار مختلف مردم حمایت و همراهی میشد. اگر نیهیلیست ها گردن بالا گرفته باد برتری به غبغب می انداختند چون از ین جهان فاسد خود را آزاد کرده بودند، پوپولیست ها می خواستند دین خود را به روستائیان ادا کنند. در عین حال میخواستند این روستائیان را به طرف آینده ای بهتر رهنمون شوند. حرکت به سوی روستا ها، شعار آنها شد.اما در این میان طرفداران هرزن و باکونین هم به فکر استفاده از این سپرده عظیم، یعنی روستائیان در برنامه های سیاسی خود افتادند تا آنها را سنگ بنای ساخت آینده ای برابر قرار دهند. شاید برای برخی سادگی و صفای روستائی آنچه را جهان در حال تغییر به آنان نمیداد، اهدا می نمود اما این همه ماجرا نبود و پوپولیسم نتوانست با تمام متفکرینی که حول و حوش آن بودند منطقی در مورد اقدامات خود ارائه دهد که متقاعد کننده باشد.

اوج این پیش بسوی روستا، در سالهای ۱۸۷۳،۱۸۷۴ روی داد زمانی که دوهزار وپانصد تحصیلکرده سویس، به روستا ها رفتند. برای سواد آموزی، تیمارداری، مداوا و خدمت. اما در میان آنها طرفداران باکونین و رادیکالها هم راهی شدند. هدف، دیگر خدمت نبود. شوراندن علیه زمینداران بزرگ و تزار هم بود. نتیجه؟ روستائیان از دست آنها چنان عاصی میشدند که گاه به پلیس مراجعه کرده و از دست این آدمهای عجیب و غریب شکایت می بردند.

نهایتا ، پوپولیسم از خلق، که روستائیان باشند ناامید شد. اینها درست بشو نبودند . یک دسته اعتقاد خود را به آموزش وتغییر دراز مدت حفظ کرده در جناح لاورورLavrov قرار گرفتند اما گروه دومی هم آتشین سر بلند کرد که مدل ژاکوبن های انقلاب فرانسه را سرلوحه عمل قرار میدادند یعنی توسل به حداکثر خشونت و خونریزی برای ارعاب.

گروه زیرزمینی زمین و آزادی شکل گرفت در سال۱۸۷۹، که باز برای بیرون آوردن جناح خشن ترش، دو بخش شد و زمین و اراده خلق از آن بیرون آمد که بی مهابا خود را وقف ترور کرد. برای دیدن تفاوت واقعیت با شعبده، بد نیست گاه گاه نظری به کلمات برگزیده بیندازیم و با محتوایش بسنجیم. گروهی خود را اراده خلق یا روستائیانی معرفی میکند که با بیصبری به بیرون راندن آنها پرداخته بودند، به عبارت دیگر، اراده واقعی و حقیقی آنها، دوری ازینها بوده است. طنز آلود است، نه؟

طبل عملیات خشونت و ترور سرمستانه کوفته شده و در پی چندین سوقصد نافرجام به ترور امپراطور یعنی الکساندر دوم، ، در ۱۸۸۱ به اوح رسید.

فردای روزی که او فرمان لغو ارباب رعیتی را امضا کرده بود . امید بستن به تحولات تدریجی ورفورم موافق میل این سوپر رادیکالها نبود.

جانشین الکساندر دو، الکساندر سه مردی بود متنفر از انقلاب صنعتی و تغییراتی که در جامعه بوجود آورده بود. از شهری شدن تا حدی که آرزو میکرد دیگر چیزی اختراع نشود و لاجرم به تغییری در اجتماع نیانجامد.ضعیف النفس بود و فاقد رآی سلیم. این خصائل توان تصمیم گری های صحیح منطبق با شرایط را به حداقل میرساند. در نتیجه مطابق به اعتقادش به حفظ نظم اجتماعی قواعد موقتی تهیه دید که اساسا در درجه اول نگاهش به فروکش کردن اراده خلق بود. بعلاوه به تقویت روحیه اسلاو گرائی و غرور میهنی بعنوان جایگزینی در برابر رادیکالها پرداخت.ناسیونالیسمی که البته حقوق غیر روس های فراوان امپراطوری را خوش نمی آمد. و در آنها طغیان بر می انگیخت. اما قواعد موقت که برای سه سال در نظر گرفته شد، موفق به خاموش کردن آتش ترور ها شد. بعد از مرگ او نیکلای دوم آخرین تزار روسیه به تخت نشست. مردی ساده، متواضع و اهل زندگی خانوادگی تا فراز و نشیب های سیاسی. در عین ضعف مردی لجوج که تصمیم گیری برایش مشکل بود. اینجاست که نقش ملکه الکساندرا که تاریخ نگاران از او بعنوان زنی تسط طلب، عصبی، و ارتجاعی یاد کرده اند، دهنه قدرت در دست دیده میشود و مردانی شارلاتان و قدرت پرست چون راسپوتین برای جایگاههای مهم وارد دربار میشوند.در این سالها اختناق شدت گرفت و نارضایتی افزایش یافت. تا انقلاب ۱۹۰۵، که درست همزمان با انقلاب مشروطه ایران بود، روی داد.

اشتاینبرگ می گوید کلمۀ انقلاب در تمام ادبیات و کلام روزمره روس باری از معجزه یافته بود. فقط به زبان آوردن واژه، حس نئشگی می آورد. واژه ای که با خود کلام دیگری را بخاطر می آورد: آزادی.( افسوس که انقلاب زورکی واقع شد ولی آزادی را نیآورد)

به ریشه های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی انقلاب ۱۹۰۵نخواهیم پرداخت، سوژه مقاله نیست. مسلط شدن سرمایه داری و وسعت گرفتن جغرافیای پرولتاریا. صنعتی شدن سریع در عرض بیست سال.نارضایتی بورژوازی و روشنفکران منتقد و پرولتاریای تلخکام، در پشت سر دریائی از روستائیان مسکین و نامید نشسته بود که برای چند قرن با رعد و برق های متعدد آشنا بود.

گوئی همۀ این مشکلات کم بود قحطی هولناک ۱۸۹۱-۱۸۹۲به سکون نسبی اجتماعی نقطه پایان می نهد. مخالفت خوانی ها شروع میشود. و فعالیت های سیاسی اجتماعی به طرف محکوم کردن رژیم فلش میخورد. لیبرالها که در سال۱۹۰۳ گروه اتحاد آزادی را با نشریه ای بنام آزادی که در خارج روسیه توسط اقتصاد دان مشهور Pierre Struve منتشر میشد، در پرونده خود داشت در ۱۹۰۵ حزب مشروطه دموکراتیک را بنا می نهد. تحت مدیریت تاریخ شناس شناخته شده، Paul Milioukov، این حزب به جمع کردن لیبرالها با گرایشات گوناگون می پردازد.

اما اپوزیسیون رادیکال با دو حزب سوسیال انقلابی و سوسیال دموکراتها ظهورمیکند. این دومی مارکسیستهائی بودند برآمده از آموزشهای پلخانف که به بلشویکها، با سردستگی لنین با گرایش به داشتن انقلابیون سرسپرده و منشویکهای با مرام نرم تر و باز ترتبدیل شدند.

تظاهرات دانشجویان پا می گیرد. شورش های دهقانی هر از چند گاه، در روستا ایجاد فشار میکند و زمینه را برای فعالیت سوسیالیست های انقلابی که ازین جریان به نفع رشد حرکت های کارگری استفاده میکند، تسهیل می سازد.

در سال ۱۹۰۴تقاضا برای رفرم از سوی کمیته هائی با توانائی های اقتصادی، کنگره آموزگاران پزشکان و دیگر سازمانهای نگران منافع جمعی صورت می گیرد.اما سوسیالیست های انقلابی همچون گذشته" اراده خلق" تاکتیک ترور را انتخاب میکنند، نه پیوستن به آوای تقاضای رفرم. دو وزیر ترور میشوند و برخی از کارمندان عالیرتبه دولت.

در ۲۲ژانویه ۱۹۰۵ که یکشنبه خونین نام میگیرد. تظاهراتی کارگری که توسط یک «کشیش وابسته به پلیس »صورت گرفته بود، به درگیری کشیده میشود. و طنزمضاعف این که کارگران عکس های تزار را در دست داشتند و در واقع به تظلم آمده اند. پس به خون کشاننده معلوم نیست کیست. و رابطه کارگرانی را که تا آنروز با تزار خوب بودند خراب میکند. تزار دستور میدهد بعضی سختگیری ها نسبت به اقلیت ها کاسته و رواداری مذهبی برقرار شود. یعنی علت اصلی آشوبها اینها بوده؟

ولی تابستان همان سال حرکت های وسیع ، اعتصابات برخی رادیکال از سوی اقلیت ها وسعت می گیرد. تقاضای جلسه مشاوره نه از سوی مردم نه ایلیت پذیرفته نمیشود . بزرگترین اعتصاب عمومی بین بیست تا سی اکتبر که بطور کاملا یکدست از سوی همه مردم رعایت میشود، روی می دهد. مردم روسیه گوئی بطور واحد اعلام میکردند که میخواهند از شر استبداد رهائی یابند. برای اولین بار کارگران سنت پطرزبورگ شورا می سازند. نیکلای دوم چاره ای ندارد با مانیفست اکتبر به میدان می آید. قرار برای آزادی های مدنی، مجلس جدید قانونگزاری های تازه. به عبارت تازه، امپراتوری رومانف داشت به یک سلطنت مشروطه تبدیل میشد.

لیبرالها و جناح معتدل همه گرایش ها از نتیجه راضی بودند. اما بخش رادیکال سوسیال دموکرات میگفت اصلا راضی نیست و آزادی داده شده از بالا را رد میکند. این غرولند ها و تبلیغات علیه کم بودن نتایج دست آوردها، در میان انقلابیون تفرقه انداخته و بدنه آنرا تضعیف میکرد. چند وقت بعد دولت، اعضا ی شورای تشکیل شده در سنت پطرزبورگ را دستگیر میکندآنها هم دعوت به انقلاب میکنند اما گوش شنوائی پیدا نمی شود جز در حوالی مسکو.اینها آخرین مراحل خشونت بار انقلاب بودند، زمستان ۱۹۰۶ به برقراری نظم در نواحی مختلف صرف میشود. راست افراطی ظاهر شده، به نفع دولت به کشتن مغز های متفکر انقلاب از لیبرالها و روشنفکران و برخی از گروههای اقلیت نژادی و ملی و یهودی ها می پردازند. تبلیغات ضد نژادی بین روستائیان شهر نشین شده پراکنده و از آنها یارگیری میکند. این تمهیدات نشان میدهد که از کدام طرف بود که انقلاب به راستی امکان داشت فرا برسد.

توده مردم پاسیو شده وآرزویشان نبود مگر صلح و آرامش. در این دوره وزیر نیکلا ویت، از فرانسه قرض گرفته موقعیت نیکلا را مستحکم میکند. (نیکلا خودش به قاجار قرض میداد!!!.)

رفتار و کردار لنین برای محقان روانکاوی و فمینیسم مواد بسیار برای بررسی، عرضه میکند. مردی که به پیکر ضعیف شده سرزمین خود شبیخون زده و برای نابودی گذشته آن سرزمین که سینه به سینه و دست به دست توسط پدرانش در فرهنگ و آداب و رسوم آن تبلور یافته، می کوشد، سمبل کاملی از اودیپ فروید است. و او که به سرزمین و میهنی که او را به بار آورده و پرورانده، آنهم در حالت شکست خورده و رنجورش یورش می برد، داستانها دارد برای ضدیت با زنانگی به آرشیو حامیان زنانگی بشر، بیفزاید.

از آنجا که خشونت و توحش رابطه ای بسیار نزدیک با پوپولیسمی پیدا میکند که امروزه از آن بسیار سخن میرود ، با یک "فلش بک" به ریشه پوپولیسم روسی باید پرداخت تا مجددا با بازگشت به لننینسم ببینیم این پوپولیسم در بقچۀ خود جز خشونت چه چیز دیگری پیچیده یا بهتر بگویم پیچانده بوده است.

Thierry Wolton در تاریخ کمونیسم با اشاره به سکوت اغلب سران غرب در قبال نادرستی های کودتای ۱۹۱۷ و پیامد های آن تا حد چاپ شدن عکس استالین در سال ۱۹۴۰روی جلد مجله مشهور تایم، با این نوشته که : روش هایش سختند اما به نتیکه میرسند، همچنین سکوت دموکرات های با گرایش های گوناگون در قبال همه تاریخ جنایت های انجام گرفته در طی این دوره، اینطور نتیجه می گیرد که علیرغم اختلافات این دولت ها، همدستی های ضمنی آنها را بهم نزدیک میکند. شاید امروز بعد از گذر از تنگه های فراوان تاریخ جهان بتوان ماهیت این همدستی ها را، اگر نه در اساس بلکه در تحول خود، همان عوام گرائی و پوپولیسم عریان نامید. حتی آنجا که می خواهد از اعتقادات مذهبی مردم چهار چوب های تنگی بسازد تا در این محفظه ، قدرت را برای خودش جا دهد، باز باید قبایش را از عوام گرائي بیآویزد.

https://asre-nou.net/php/view.php?objnr=62130

گفت و گوی «انکار» با نوشین احمدی خراسانی در رابطه با خیزش «زن، زندگی، آزادی»

Alain Besançon
ص221Les origines intellectuelles du Léninisme

Thierry Wolton

Histoire mondiale du communisme, tome 1:

Les bourreaux Broché octobre 2015

Arkadi Vaksberg

Le laboratoire des poisons

Buchet-Chastel 2007

ص16

Dimitri Volgonov

Le vrai Lénine : D'après les archives secrètes soviétiques Broché - 10 mars 1995

ص370

https://en.wikipedia.org/wiki/Grigori_Rasputin

گزیده ای از زندگی راسپوتین

تصویر:

Ilya Répine, Quelle liberté!, 1903, Musée Russe, St Pétersbourg



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy