Thursday, May 30, 2024

صفحه نخست » حدیث یک زندگی ـ تقدیم به مریم گلپایگانی، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgآیا قادرم به چهار دهه و اندی سال قبل برگردم و با همان حس‌هایی بنویسم که تمامی وجودم را در برگرفته بودند. حس‌های غریبی که حال بسیار کم‌رنگ گردیده‌اند و هرازگاهی در خواب‌های شبانگاهی قلبم را به خلجانی لذت‌بخش می‌کشانند. حسی فراتر از منطق پیرانه‌سری. تجربه یک انقلاب، مهاجرت، نقد بر راه‌رفته، تجربه عملی زندگی و کاری در مبارزه سازمانی، یاد چهره‌های عزیزی که در مسیر خود دیدم. قرار گرفتن در برابر سئوال‌های متعددی که مبارزه سیاسی و حیات اجتماعی در مقابلم نهاده و می‌نهد که باید به اندازه وسع بضاعت ذهنیم به آن‌ها پاسخگو باشم.

حال پیش از نیم‌قرن از آن روزها می‌گذرد؛ در گذر این سال‌ها چه سخت راه‌ها و بیراهه‌ها که نرفته‌ایم! شکست خوردیم، برخاستیم، تلاش کردیم با دقت به راه رفته بنگریم و آن را نقد کنیم. از پوسته‌های تنیده بر دور خویش به‌در آئیم، اطراف خود را و جهان را به‌دقت بنگریم! با بضاعت ناچیزمان که هنوز هم قوام نیافته، در گوران یک انقلاب بنیان‌کن به نقد خود برخیزیم.

برخاستیم! شلاق انتقاد بر خود گشودیم! باشد که از درون چنین نقدی زایشی بی نقص حاصل شود. اما زندگی و مبارزه بسیار پیچیده‌تر از آن بود که ما تصور می‌کردیم. در گذر و زایشی سخت چندین پوسته از تن خود کندیم و شادمانه فریاد برآوردیم "کیست آگاه، صادق و پاکیزه چون ما"!

اما دردا که چنین نبود. هنوز شاید ما را چندین اربعین باید تا صافی بیغش گردیم. از خودخواهی‌های فردی، بازی‌های گروهی و پیش‌داوری‌ها فاصله بگیریم و به‌راستی شرابی گردیم جان بخش و گوارای مردم

اما در تمامی این بازخوانی‌ها که نفی مبارزه چریکی، نقد راه رفته و اشتباهات حاصل از این بینش بود. نمی‌توانستیم و نمی‌توان روح‌های بزرگ عاشق را ندیده گرفت. نمی‌توان از کنار چهره‌های آغشته در خون، غلطیده بر خاک عبور کرد! و سر تعظیم در مقابل قهرمانی آن‌هافرود نیاورد. در مقابل کسانی که عاشقانه به توده زحمتکش عشق می‌ورزیدند و شخصیتشان با آرزوها و عملشان یگانه بود.

من امروز از قهرمانانی ساده یاد می‌کنم که در هیاهوی پیرامون رهبران سازمانی هرگز دیده نمی‌شوند. از دو روح بزرگ وبی آلایش.

سازمان درخواست کمک مالی کرده بود. از هر گوشه کمک مالی بود که ارسال می‌شد. در میان آن‌ها پاکتی بود که درونش دو حلقه ازدواج و یک گوشواره کودکانه قرار داشت. «رفقا من دبیر اخراجی هستم و در شرایط حاضر قادر به کمک نقدی نیستم و این‌ها تنها چیزهای باارزشی بود که من وهمسرم می‌توانستیم برای شما ارسال داریم. با درود به رفقای عزیز.» نامه شماره صد و ده داشت از قسمت سه‌راه زندان. مسئولمان از من خواست که سراغ نویسنده نامه بروم

آپارتمان کوچکی در سه‌راه زندان قصر. زن و مردی شمالی لبریز از مهربانی با دخترکی سه‌ساله و زیبابنام مریم. در یکی از هسته‌های محلی سازمان مرد در گروه پخش بود. خود وماشین پیکان کهنه‌اش به‌تمامی در اختیار کمیته پخش قرار داشت.. تمامی وجودش عشق بود. چشمان سیاه و با مهرش با آن‌چنان صمیمیتی در من خیره شده بود که من دست‌وپای خود را گم کرده بودم. فارغ‌التحصیل رشته ریاضی بود همسرش فارغ التحصیل علوم آزمایشگاهی.

چند ماهی بود که از دبیری اخراج شده بود و با حقوق همسرش زندگی می‌کردند. چنان پرشور از سازمان می‌گفت که من تمامی وجودم لبریز از شادی می‌شد. حاضر به پس گرفتن هدایای ارسالی‌شان به سازمان نبودند. به ناگزیر به‌عنوان یک دستور ازرفقای بالای سازمان مجبور به پذیرششان کردم. رفاقت زیبائی آغاز شده بود.

چه روزهای سختی که رضا وهمسرش شهناز در سخت ترین شرایط به یاری بر خواستند و در روزهای سخت ضربات که از نظر من روز‌های امتحان بود با تمام وجود یاری رسان شدند.

ضربات به سازمان فرارسید. بزرگ‌مرد شمالی در یکی از دیدارهای بعد از ضربات وقتی از دهان عضوی از سازمان شنید که دیگر حاضر به کار با سازمان نیست! به من گفت: "رفیق بهروز زمان امتحان است و پایداری.

"پیرمرد آقای "رحیم نامور" را رفقای حزب توده، بی آن که قبلا با من هم آهنگ کنند در خیابانی مقابل فروشگاه بزرگ کوروش تحویل من دادند و رفتند. بی آنکه سئوال کنند. بیچاره پیر مرد با عصائی در دست "رفیق اگر امکان ندارید و برایتان خطر آفرینم من را همین گوشه خیابان بگذارید وبروید. "اشگ در چشمان هر دوی ما حلقه زده بود. دستش را می‌گیرم. پیاده بسختی تا خیابان کریم خان که محل قرارم با رضا گلپاگانی بود می‌رویم.

"رضاجان شرایط سخت است آیا می‌توانی برای مدتی رفیق را در جائی مطمئن جای دهی؟ "

هیجان زده است. دست پیر مرد را بگرمی میفشارد و می‌گوید: "فامیل لیبرالی دارم انسان خوبی است. تا کنون از او در خواستی نکرده‌ام. اما امروز خواهش خواهم کرد درصورت امکان کمکمان کند. " وچنین کرد! تا امکان خارج شدن آقای نامور از ایران مهیا گردید. در تمامی این فداکاری‌ها همسرش شهناز که آن موقع در بیمارستان جرجانی کار میکرد پا بپایش بود.

موقع خارج شدن از ایران سپردم: " رضا جان هر از گاه سری بمادرم بزن. "او همراه شهناز هر از چندی سراغ مادرم می‌رفت در شهر می‌چرخیدند سفره دل می‌گشودند.

زمانی که مادرم خبر اعدام او شنید. می‌گریسته ودست بر دست می‌سائیده. "پسرم مثل آنها ندیدم هر شب جمعه برای آقا رضا قران می‌خوانم. هر چند می‌دانم انسانی به شرافتمندی او جایش در بهشت است. سراغ همسرش شهناز به بیمارستان جرجانی رفتم اما او دیگر آن جا کار نمی‌کرد. "

آری آنهادر خاطر مادرم چنین جای خوش کرده بودند. حال هر سه رفته‌اند. با خاطره‌ای ماندگار در ذهنم.

در سخت‌ترین روزهای سازمان! از حوزه محلی به مسئولیت ناحیه رسید. چه سخت روزها همراه شهناز همسرش و دختر کوچکشان مریم دیدند و کشیدند. اما او مبارز میدان بود. دستگیر شد؛ جانانه مقاومت کرد و در کشتارهای شصت‌وهفت جان باخت. همسرش شهناز به جمع مادران وهمسران داغدار خاوران پیوست. دادخواهان خاوران. حال شهناز عزیز هم به او پیوسته با کوله باری از درد ومقاومت. حدیث یک زندگی شرافتمندانه که حکومت اسلامی شیرازه آنرا دردید. یادشان گرامی باد.

گذشتند آن شتاب‌انگیز کاروان کاروانان

سپرها دیدم ا ز آنان فرو بر خاک

که از نقش وفور نامدارانی حکایت بودشان غمناک

"نیما"

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy