عطاالله مهاجرانی: آزادی حمید نوری مبارک
چه شُد آن عزتِ عهدِ جوانی؟
چه سان یارت شده این مردِ جانی؟
چرا در سنگ کوبی آهنین میخ؟
مگر روزی نخواندی درسِ تاریخ؟
نمی بینی مگر طغیانِ ملت؟
که رقصی همچنان با سازِ دولت
نلرزیدی تو از کشتارِ آبان؟
ندیدی جویِ خون در لاله زاران؟
نگشتی با خبر از قتلِ نیکا؟
فراموشت شده پروازِ پویا؟
چرا در زاهدان آتش گشودند؟
به غیر از قاتلان آنها که بودند؟
هنوز آید از آن خیزش ندایی
بخواند قاتلی خود را خدایی
دگر رنگین کمان گشته نمادی
نرفته آن ستم هرگز ز یادی
نچینی خوشه ای از خود فروشی
چرا چون ابلهان چشمان بپوشی؟
دفاع از جانیان هرگز روا نیست
بجز ماله کشی کارت دگر چیست؟
از این خشمی که بینی در خیابان
فرو ریزد بساطِ دین فروشان
مبادا علمِ ما گردد چراغی
که دزدی می بَرَد شامی به باغی
بگیری گر طریقِ بیهقی را
نلیسی باسنِ هر فاسقی را