وقتی سوار ونهای دیپلمات شدیم - که حتی دقت نکردم ببینم یدککش کدام برندند - حتم کردم اینجا نیویورک است؛ نه فقط پایتخت اقتصادی امریکا بلکه قلب تپندهی پول در جهانی که رایجترین زبان آن زبان اسکناس است و هر آدمی همان قدر آدم است و همان قدر آدم دیده میشود که پول دارد.
کاروان ونها بعد از یک ربع معطلی راه افتاد و فقط هم خدا میداند چقدر شیک و پیک. یاد ونهای قراضهی مهران به نجف و کربلا افتادم و عقبماندگی خودمان از امریکایی که یک عمر در شعارهای نماز آرزوی مرگش را کرده بودم. خیلی نگذشت که بالاخره چرخهای ون ما هم با آسفالت تر و تمیز فرودگاه نیویورک وداع کرد تا رسماً وارد خیابانهای شهر شده باشد. خودم را آماده کرده بودم که به مجرد دیدن نیویورک، دیگر تهران و تبریز و حتی اصفهان را شهر حساب نکنم و اقلاً اندازهی یک هفته از شر هر چه چاله و چوله در کف خیابان است در امان باشم و از غربستیزیهای زشت و زننده و برخاسته از جهل مرکب جلال هم؛ که ناگهان پس سرم با همهی افکار ریز و درشت درونش خورد به شیشهی پنجره. نگو جناب ون افتاده در همان چالهچولهای که توهم زده بودم حداقل یک هفته هیچ اثری ازشان نمیبینم.
خودم را جمع و جور کردم و نگاهی به پولیترین بلکه پول ترین شهر دنیا انداختم. در حاشیهی یک تقاطع، چشمم به جمال جلال آل احمد روشن شد. لنگهکفشی را ول داده بودند روی شاخکهای علمک راهنمایی مسیرها که هیچ بعید نبود کار خود آل احمد بوده باشد؛ در سفری که به امریکا داشت! که چی؟ که بگوید اگر در کوچهپسکوچههای پامنار و سیدنصرالدین و پاچنار، مظاهر بربریت و رفتار عاری از مدنیت هست، در امریکا هم هست! بگیر این لنگهکفش میرزانوروز کار خود جلال بوده باشد برای شهرستیزی؛ خدایی بوی شاشی که در فرودگاه نیویورک خورد به مشامت، دیگر ربطی به آل احمد نداشت!
اگر حرف غرب با ما این است که پراید اصلاً ماشین حساب نمیشود، حرف ما هم با غرب این است که تو به شدت و حدت بوی شاش ترامپ میدهی! تو بگذار این تاجر گاوچران که توهم و توحش را یکی کرده، برای شماری از هموطنهایت عزیز باشد؛ تو عاقل باش و ترامپ را جز آخرین میخ بر تابوت لیبرال - دموکراسی نبین. باری این مردک با این گارد بسته، آخرین پلهی جامعهی باز حضرت کارل پوپر است. جز ترامپ تروریست چه کسی میتوانست به تو حالی کند که تروریسم اتوکشیده حتی از اسم قاسم هم وحشت دارد؟ نه؛ دستمال کاغذی وسیلهی مناسبی برای تطهیر نجاست دو جنگ جهانی نیست؛ غرب را قشنگ باید آب کشید...
یکی از دلایلی که باعش شد علیرغم ارادت مانا به لالههای پرپر وطن، کم و بیش از جنبش زن، زندگی، آزادی فاصله بگیرم، ناحقی این جنبش در حق جلال بود. من اینجا جلال را نمونه یا نماد گرفتهم و الا مشاهیر رسانهای اعتراضات مهسا در قبال شریعتی هم مصداق تام و تمام نامردی بودهند. میتوان به این دو ابتهاج و گلستان و حتی مهرجویی را هم اضافه کرد.
من نمیدانم مبارزه با کسانی که در روزگار جوانی خود و بسته به اقتضاء زمان چند صباحی چپ بودهند چقدر ضرورت دارد ولی در چپروی تودهوار جنبش زن، زندگی، آزادی هیچ تردیدی ندارم؛ آنهم در عصری که چگوارا محبوب هیچ بنیبشری نیست و هیچ بچهای هم دوست ندارد در آینده چریک شود! باری جنبش زن، زندگی، آزادی در عصری در چپروی دست هر سایهای را از پشت بسته است که حتی به چگوارا هم به چشم سرمایه نگاه میشود؛ عکسی روی لیوانی برای فروش بیشتر سرمایهدار خرد یا کلانی. زنده یاد آل احمد اگر نه از همه زودتر؛ که اقلاً از همه رسانهایتر چپ شد و جالب آنکه هنوز حکومت جهانی چپها بر قرار بود که جلال به درستی فهمید نباید روی دیوار حزب توده بیش از این یادگاری بنویسد. جلال در زندگینگارهی مختصر و مفید خود به این میپردازد که برای رهایی از شر چیزهایی پناه بردم به حزب توده و بعد انکشف تودهایها هم دچار همان شامورتیبازیها هستند که دیگران.
من نیز اگر چه به خوبی میدانم که حتی برای قیاس با جوجههای جلال هم فاقد کمترین صلاحیت هستم لیکن خروج از جبههی انقلاب در سال هزار و چهارصد آنقدری برایم لذتبخش نبود که پیوستن به اعتراضات چهارصد و یک. در گذر از چهل سالگی میخواستم آزادی را در لوای زن، زندگی، آزادی و انقلاب را در هر جایی خارج از جبههی مدعی انقلاب فهم کنم که دیدم امیرهوشنگ ابتهاج پر کشید و در مجموع جمهوری اسلامی حتی در اشل حکومت اسلامی بسی محترمانهتر با پیرمرد سایهنشین درخت زیبای ارغوان برخورد کرد تا تیلهبازهای زن، زندگی، آزادی که به اسم مبارزه با شاعر توده، صدها سور زده بودند به حزب توده!
نقل کوچولوهای سلطنتطلبی است که ربع پهلوی را - و کاش فرح را- قسیم نار و جنة کردهند و تو حتی اگر حافظ زمانه هم باشی، باز مفری از کتک این خطکش نداری! سیدعلی خامنهای که به قول مسعود پزشکیان «مقام معظم رهبری» است و بحثش جدا؛ حتی همین احمد علمالهدی هم معیار بهتری است برای خطکشی مرز جهنم و بهشت تا رضای ربع پهلوی؛ که خطیب مشهدالرضا اقلاً یک نوری در جبین دارد که بدبختی همین را هم ربع پهلوی ندارد...
ادامه دارد...