... ۶۷... تابستانِ ۶۷... وُ سرمایِ بی سامان وُ بی زمان...
مادر ناتوان بود اما میآمد وُ آمده بود وُ همیشه میآمد وُ بعد باید میرفت وُ رفته بود وُ دری وُ دریچهای وُ میلههای آهنینی بود که میانِ نفسهای ما حصار میکشید وُ نیلوفرِ مهتاب میمُرد وُ ستاره در سایه سارِ حسرت میفِسُرد وُ جامِ دلی میشکست وُ مادر میرفت وُ برمی گشت وُ نگاه میکرد وُ بی تاب میشد وُ دوباره میآمد وُ کسی پاسخی به او نمیداد وُ کناری مینشست وُ آه میکشید وُ لباسهای تمیزی را که برای من آورده بود میبویید وُ میبویید وُ بر چشمهایش میگذاشت وُ باز میبویید وُ نگاه میکرد وُ برمی خاست وُ میرفت وُ باز دلش طاقت نمیآوَرد وُ صورتِ افسرده و نگرانش را میانِ دستهایش میپوشاند وُ باز خیره مینگریست وُ من میگریستم:
-مادر بگذار پاهایت را ببوسم برگرد... حالم خوبه جام خوبه خوبه... برگرد
و مادر صدایِ مرا نمیشنید وُ مادر خسته بود وُ من بیهوش بودم وُ چشمانم بسته بود اما میشنیدم وُ سایۀ شکسته وُ پیرش را میدیدم که لقمهای نانِ سنگک وُ پنیر وُ ریحان وُ حلوا اَرده آورده بود وُ منتظر نشسته بود تا من بیدار شَوَم وُ با چشمانِ قشنگ وُ مهربانش ببیند وُ مطمئن شود که من بیدارم وُ با دستانِ چروکیدهاش لقمه لقمه در دهانِ من بگذارد وُ خیالش راحت شود وُ آرام بگیرد که من هنوز زندهام:
-دورت بگردم مادر چیکارت کردن...
و دانههای معطرِ اشکهایش روی گونههای گُر گرفته وُ روحِ مجروح من بچکد... ماتمِ تمامِ جهان جانش را در هم بپیچد اما نهان کُند وُ تنِ لهیدۀ مرا در آغوشِ عاشقاش بگیرد وُ لالایی بخواند وُ مرا از میانِ گهوارۀ گمشده بردارد وُ ببوسد وُ زمزمه کند:
-خوشگلِ من بیدار شده... بیدار شده...
و پدر از راه برسد وُ با تبسمیِ پنهانی به مادر بگوید:
-لوسش نکن بچه رو...
و من میتوانم تنها به مدرسه بروم وُ نان بخرم وُ دل به دریا بزنم و خروسِ آسمان را همچون چراغی در کفِ دست بگیرم وُ بِدَوَم وُ به کشفِ شاپرکها وُ سنجاقکها وُ پروانهها وُ گلها بروم وُ عطرِ بهار نارنج وُ نرگس را احساس کنم وُ بشارتِ شناختن آتشی در جانم روشن کُند وُ وسوسۀ دوست داشتن وُ بوسیدنِ گُل را بیاموزم وُ عاشق شَوَم... دستم در دستِ پدر بود وُ با او همراه وُ همپا بودم وُ جهان یکسر ازآنِ من بود وُ در دلم قصه میساختم وُ از سنگ چینِ آینه میگذشتم وُ در چشمۀ آتش خیره میشدم وُ بادبادکهای کودکی کمانه میکردند وُ میچرخیدند وُ بر خاک میافتادند وُ من مجذوبِ بازی وُ ذراتِ خاک بودم وُ نگاهم به نگهبانانِ بارو وُ بارۀ باد بود وُ سقفِ سپهر کوتاه وُ تیره وُ تار بود وُ عقابهای دست آموز در قیلولۀ مُقدّر... که ناگهان گُم شدم وُ تا انتهایِ تنهایی رفتم وُ پدر دیگر نبود اما گرمایِ دستش هنوز میانِ دستانِ من بود وُ انگار پدر باید در فردایی دور بِرَوَد وُ دیگر برنگردد وُ مَلال وُ لحظههای مِه آلود خانه را درنوردند وُ زندگی رازِ بیزاری را زمزمه کُنَد وُ داسِ یأس حواسِ گلهایِ شادی را پریشان کُنَد وُ غرورِ غم آلودِ باغچه بی نغمه وُ سرگردان بماند وُ پیکرتراشِ حادثه در انعکاسِ سایۀ خویش پیر شود وُ آینۀ راز را زنگار بپوشاند وُ نور در حفرۀ نمور بمیرد وُ آسیبِ صاعقه رقص وُ آوازِ گندمزار را بسوزاند وُ مادر دربدر دنبالِ او بگردد وُ او نباشد حتی جنازهاش را هم باد برده باشد وُ جستجویِ او در ظلمتِ محض باشد وُ زیبایی زندانیِ احتضاریِ درازآهنگ گردد وُ خُنیا به خاکستر بنشیند وُ آرزو دقمرگ شود وُ مادر درمانده بازآید وُ تنها بماند وُ کار کند وُ گیسوانِ سپیدش را عشق شانه بزند وُ او کار کُنَد... ببافد وُ بشوید وُ بروبَد وُ باز هم کار کُند وُ با دستهای خستهاش درد دل کند با آسمان وُ با زمین وُ با ابر وُ با باران وُ با خدای درد دل کند وُ عشق سر بر پایِ او بگذارد وُ آرام گیرد وُ پرندگان رویِ دیوار بنشینند وُ در او خیره شوند وُ درختِ بیدِ کهنسال او را وُ تنهاییاش را در آغوشِ خویش پنهان کند وُ مادرِ چشمانشِ غمبارش را به سویِ گلِ سرخِ مات وُ مبهوت بچرخاند وُ بگوید:
-تو غمگین نباش قشنگم
و سرمایِ سختِ استخوان سوز میوَزَد وُ رؤیا درکفنِ برف مدفون میشود وُ کابوسِ زمستانی درخت وُ بهار را تازیانه میزند وُ تصویرِ سردِ سیمایِ من در قابِ غربتی سرنگون میشود وُ من میدَوَم تا به مادر برسم وُ مادر در انتظار ایستاده است وُ مینگرد وُ دست وُ صدایِ من به او نمیرسد وُ ارغوانها وُ لالههای ژولیده کنارِ دیوار در خود خمیدهاند وُ نسیم در راه مانده است وُ مادر ایستاده است وُ آسمانِ چشمانش بارانی است وُ در دل میگِریَد:
-تارِ مویی فقط تارِ مویی از فرزندم به من بده... بذار قلبِ یه مادر آروم بشه آخه جونم به جونش بسته
و من با چشمانِ بسته او را میدیدم وُ سرما در من میگریست وُ گرسنگی در میگریست وُ سیاهیِ حوصله سوز قفسی میشد وُ بُلورِ نورِ میشکست وُ جسم در زَمهَریرِ دوزخی یخ میزد وُ دوباره در حرارتِ بی رحمی ذوب میشد وُ زمان لفظِ غریبی بود که پژواکِ صدایش در سر میپیچید وُ تیغِ برّاقِ وقت میچرخید وُ میچرخید وُ ترا در خاموشی وُ فراموشی میکشید وُ روزنهای به گور میگشود آنجا که اختران در خاک خفتهاند وُ خیال تبخیر میشد وُ زمین بستری سِتَروَن بود وُ آشیانه سوخته بود وُ آواز میمُرد وُ روز میمُرد وُ من دلم میگرفت سخت میگرفت وُ دردها توفانی بودند وُ ریسمان در دستِ سایهها تاب میخورد وُ تاب میخورد وُ حضورِ مادر آرامش بود وُ من شمیمِ مادر را احساس میکردم وُ احساسِ من از اندوه مینوشید وُ من مادر را صدا میزدم وُ او میشنید اما مرا نمیدید وُ من زیرِ خاک پنهان بودم وُ نبودم وُ خاک در جانم لانه کرده بود وُ من تنها بودم وُ دست وُ صورت وُ پایم از تاریکی بیرون آمده بودند وُ خاکریز برافروخته بود وُ خونِ پوشیده با خاک وُ در خاک یکی شده بود وُ زمین برآشفته بود وُ آفتاب آمده وُ صورت وُ دستِ ما را میبوسید وُ بر سر میزد وُ مادر را صدا میزَد وُ مادر سراسیمه رسیده بود وُ خاک را میکاوید وُ زیر وُ رو میکرد وُ مرا وُ خاک را به سینهاش میفشرد وُ بی آنکه کلامی بگوید خاک از سر وُ رویم پاک میکرد وُ من او را میدیدم وُ دستها و پاهایش را میبوسیدم وُ گَرد وُ غبار دم به دم مانندِ گردباد در خویش و در زمان میچرخید وُ میچرخید وُ زمان در خویش کِز میکرد وُ یاقوتهای بیقرار مانندِ دانههای انار میدرخشیدند وُ مادران میآمدند وُ مادران را میدیدم وُ آوارها پس میرفتند وُ تکثیر میشدیم وُ تکثیر میشدیم وُ زمین ناله میکرد وُ سخن مُثلِه میشد وُ عشق شکنجه میشد وُ عاشق مصلوبِ همیشگی بود وُ پروانهها پروانههای پیراهنهای پاره وُ خونین پرپر میزدند پرپر میزدند... اینجا مزارِ مهربانی وُ خورشید است وُ گلهای جوان تازه روییدهاند وُ تازه میرویند...
و زخمهایم دهان گشوده بودند وُ با دردهایِ عاصیِ من سخن میگفتند وُ گردنم را که مادر میبوسید لکههای کبود وُ سیاه پوشانده بود وُ صدایِ مرا سکوت رُبوده بود وُ بُرده بود وُ زندگی را از جانم ستُرده بود... من تا دمِ درِ خانه دویده بودم... زنگ میزدم وُ در باز نمیشد وُ بانگِ زنگ را میشنیدم وُ تنهاییِ کوچۀ سالخورده را میدیدم... سَرَک کشیدم برگهای بیدِ روی دیوارِ خانه پژمرده بودند وُ رهگذران با لبخندی وُ سلامی میگذشتند ما همدیگر را میشناسیم وُ خورشید پرچینها را در روشنایی میپوشاند وُ سایهها از واپسین پرسههای خویش بازمی گشتند وُ رود به داستانِ دریا گوش میسِپُرد وُ سوگواری وامی گذاشت...
و پدر ایستاده بود وُ تبسماش با من سحن میگفت وُ شادی قد میکشید وُ ماه دیوانۀ نگاهِ مادر بود وُ دستهایِ مادر که برای پرندگان آب وُ دانه میگذاشت وُ دستهایش تَبَلوُرِ مهربانی بود وُ پنجرۀ مهتابی منتظرِ دستانِ او بود وُ نگاهِ دلواپساش تا بیاید وُ پنجرۀ مهتابی را بگشاید وُ تک درختِ بیدِ کهنسال با برگهای مخملی وُ بیقرارش رویِ نازنین مادر را ببوسد وُ بگوید:
-چقدر دوستت دارم مادر... بگو که از پیشم نمیرَوی بگو که مرا رها نمیکنی
و آسمان رنگین کمانش را در پیشِ پایِ او بتاباند وُ من بغضم را پنهان کنم وُ او از گوشۀ چشم ببیند وُ لبخند بزند وُ با صدایِ حسودِ سماور از پیشِ من برود وُ نگاهش را هم بِبَرَد وُ سپس با سینیِ چایِ تازه وُ دو دانه خرما باز آید وُ من... کنارِ درِ بسته نشستهام با کولبارِ کوچکی که آشنا است و بویِ خوشِ دستانِ مادر را پخش میکند و من این کوله بارِ کوچک را میشناسم ازآنِ من است وُ رنجهای نانوشته وُ ناگفتۀ روزگار...
از سرِ کوچه پرهیبِ تابندۀ زنی پیدا میشود وُ من میایستم وُ نگاه میکنم... نگاهِ روشناش طلوعِ تازۀ زندگی است... مادر دستهایش را مانندِ دو بالِ پرندهای آشنا از هم گشوده است وُ به سویِ من میآید... ما زندهایم:
-قربونت بِرَم اومدی مادر
رضا بیشتاب