پاسخ به نامه فائزه هاشمی: ستایش اختناق یا آزادی؟
شاهپور شهبازی در این دیدگاه نشان میدهد که چگونه فائزه هاشمی رفسنجانی در حالی که حقیقتی جزئی را بیان میکند، دروغی کلی میگوید؛ درختها را نشان میدهد اما جنگل را پنهان میکند و بدین ترتیب به جای فراخوان به عشق و به آزادی، به پذیرش دیکتاتوری و تحمل زنجیرهایش دعوت میکند
شاهپور شهبازی - رادیو زمانه
شما احتمالا مرا نمیشناسید، مگر اینکه قبلا متنهایی را که در نقد شما یا پدرتان نوشتهام، خوانده باشید. به تازگی نامهای از زندان منتشر کردهاید و به فضای فشاری که توسط زندانیان در زندان ایجاد شده است، پرداختهاید. با توجه به اینکه من در دوران اوج قدرت پدرتان در دههی شصت چند سال زندانهای جمهوری اسلامی را تجربه کردهام، با فضای زندان و درگیریهای درون زندان بیگانه نیستم. (قبلا نیز بخش کوتاهی از این خاطرات را منتشر کردهام.)
اما در پاسخ نامهی زندان شما قرار نیست شما را به دلیل کارنامهی پدرتان و یا حتی سوابق و گذشتهی خودتان با بیان دردِ زخمهای عمیق تاریخی قضاوت و محکوم کنم. من سعی میکنم همین نامهی زندان را مبنای نقد و قضاوت شما قرار دهم و فرض را براین میگذارم که این نامه را یکی از زندانیانی که من دوست دارم، نوشته است. (سعی میکنم، اما تا چه اندازه موفق میشوم، نمیدانم.)
با وجود این، در آغاز نامه نتیجه و جمعبندی خودم را از نقد شما صریح و شفاف در چند خط اعلام میکنم. نتیجه این است: حتما نامهی شما حاوی حقایقی هست اما شاید شما نیز این پارادوکس اپیمیندس فیلسوف را شنیده باشد که میگفت: «تمام اهالی کِرت دروغ میگویند» و خودش نیز اهل کِرت بود. یعنی در حالی که اپیمیندس حقیقت را میگفت، در حال دروغگویی بود. اگر فرض را بر این بگذاریم که مو به مو، واژه به واژه، جمله به جملهی نامهی شما حاوی حقیقت باشد، با این وجود شما دروغ میگوئید. قصد من از این نامه اثبات این نتیجهگیری است. ابتدا از گزارش کوتاه نامهی شما آغاز میکنم.
نامهی شما دارای سه بخش است: بخش اول را با یک خاطرهی شخص از پاسخی که به یکی از مدیران زندان دادهاید آغاز میکنید. در این پاسخ، شما به دلیل اینکه شرایط در ایران تغییری نکرده است کماکان دارای همان مواضع قبلی هستید. (مشکل اصلی نامهی شما دفاع از همین مواضع است که به آن خواهم پرداخت)؛ سپس با جدیتی عاطفی نوشتهاید که «این سطور را با اشک و آه مینویسم و یکی از سختترین تصمیمات در طول زندگی ۶۰ سالهام میباشد.»
بخش دوم مهمترین بخش نامهی شماست. در این بخش به فضای اختناقی که توسط زندانیانی که مدعی آزادی هستند، پرداختهاید: «نظریهپردازانی از درون تهی، دیکتاتورهای کوچکی که آنچه را که سالها با آن مبارزه کردهاند، بر سر همبندیهای خود میآورند...» اما جو فشار و اختناق از نظر شما چیست؟ «تنگ نظریها، تهمتها، پروندهسازیها، هتاکیها، حذف و طردها، تخریب شخصیتها و... گروه فشار داخل بند هم بندی را میپاید، برای او تعیین تکلیف و خط قرمز مشخص میکند، آزادی او را سلب میکند، به او انگ و تهمت میزند، او را تهدید میکند و...» بنابر روایت شما، «عجیبتر سکوت یا همراهی و ادامهی دوستی برخی دیگر از مشاهیر در بند با این اندک سلطهگران است». از نظر شما «بالای ۹۰ درصد از زندانیهای جدید در کمتر از یک هفته شوکه و مبهوت و پشیمان که اینها بودند چهرههایی که آرزوی دیدارشان را داشتیم؟» (بنابراین شما در مورد اندک چهرههای معروف و مشهور زندانی سخن میگویید اما نام نمیبرید.) بنابر گزارش شما، «اینها نیز وقتی آزاد میشوند، به غیر از تعداد انگشتشماری، مبارزه را کنار میگذارند». سپس به شش مورد از این رفتارهای فاشیستی که شرح انضمامی همین رویکردهاست بهعلاوهی دو بند الف و ب میپردازید.
در بخش سوم از بیانِ تجربیات زندان به این نتیجه میرسید: «ما مبارزین طبل توخالی و دیکتاتورهای حقیری بیش نیستم... تا نهادینه شدن دموکراسی در خود به عنوان پیشنیاز اصلاح جامعه و حکومت فاصله داریم... در کنار حقیقت بودن، حتی در زندان و در بین مبارزین راه آزادی هزینه گزافی دارد و تنها راه رسیدن به آزادی و عدالت و برقراری یک حکمرانی خوب، اصلاحات و به ویژه اصلاحات ساختاری است.»
پایانِ نامهی شما تایید روح حاکم بر جزئیات سه بخش نامهی شماست که به شکل نمادین در تعبیر خواب دختر عمویتان بارز میشود. در این تعبیر خواب شما توسط همبندیهایتان کشته میشوید.
بخش اول و سوم نامه از منظر اول شخص، یعنی فائزه رفسنجانی، و بخش دوم نامه از منظر سوم شخص، به استثنای بند ششم، روایت شده است. در بخش اول و سوم، شما به عنوان قهرمان درام به زندان میافتید. کماکان بر سر مواضع ضد حاکمیتیتان استوار هستید، اما در پایان، نه توسط حاکمیت بلکه به دست همبندیهای زندانی کشته میشوید. جالب نیست؟ حیرتانگیز نیست؟
پارادوکس اپیمیندس
تاثیر روانشناسانهی انتقال چنین پیامی این است که علت دستگیری و زندانیشدن شما، یعنی دیکتاتوری جمهوری اسلامی، خطر کوچکتری القا میشود که از طریق طرح قتل شما توسط هم بندیهای زندانی به محاق میرود و بدین ترتیب، اپوزیسیون جمهوری اسلامی خطر بزرگتر معرفی میشود. یعنی آیا مواضع ضد حاکمیتی شما کمخطرتر و آشتیجویانهتر از مواضع ضد اپوزیسیون شما است؟ یا جمهوری اسلامی کمخطرتر از اپوزیسیون است؟ یا آزادی بیشتر از آزادی کنونی موجود در جمهوری اسلامی برای جامعه ی ایران سم است، بنابراین زندهباد دیکتاتوری؟
شما خواب دختر عمویتان را این گونه تعبیر نمیکنید که عاقبت حاکمیت جمهوری اسلامی شما را در زندان میکشد، بلکه به این نتیجه میرسید که این زندانیان هستند که عاقبت شما را میکشند. بنابراین به عنوان قهرمان درام که حقیقت و راستی را در کل نامه نمایندگی میکنید، این پیام را منتقل میکنید: نه حاکمیت بلکه اپوزیسیون و زندانیها، دشمن حقیقت و راستی هستند.
آگاهی شما حتی خلاف فرایند تاریخِ قهرمانان کلاسیک درام شکل میگیرد که ابتدا رنج و ستمی را تجربه میکنند. سپس با تجربه دوبارهی این رنج و ستم از حقیقت آگاه میشوند. شما به قول خودتان یک بار در سال ۱۳۹۱ و بار دوم در سال ۱۴۰۳ به زندان میافتید. تجربهی بار دوم زندان به جای اینکه شما را به حقیقتِ نظام جمهوری اسلامی بعد از کشتار وحشیانهی قیام آبان ۹۸ و خیزش انقلابی ژینا ۱۴۰۱ آگاه کند، به این نتیجه میرساند: «برای من که در سال ۱۳۹۱ نیز در زندان بودم، در مقایسه با این دوره چنین شرایطی به ابتذال کشیدن مبارزه است. در آن سالها چپها و پادشاهیخواهان نداشتیم.»
جالب نیست؟ یعنی بعد از این دو واقعهی مهم تاریخی و زندانی شدن مجدد، شما به جای اینکه مانند قهرمانان درام به حقیقت آگاه و در مبارزه با نظام هیولایی جمهوری اسلامی مصممتر و پیگیرتر شوید، به آگاهی وارونه و نتیجهی اینکه دشمنان اصلی جامعه «چپها و پادشاهیخواهان»، هستند، و به فهم «ابتذال مبارزه» میرسید؟ آیا گزارش این حقیقت در نامهتان شما را به یاد پارادوکس اپیمیندس نمیاندازد؟ آیا شما در حالی که حقیقت را میگویید، در حالِ دروغگویی نیستید؟ بگذارید بگویم چرا.
یکم: پنهان کردن حقیقت بزرگتر
آیا انتقال این پیام و نتیجهگیری به اندازه یک اتم با آنچه در واقعیت جامعهی ایران میگذرد، مطابقت دارد؟ آیا به قول بزرگی، «نخستین وظیفهی جویندهی حقیقت این نیست که مستقیما حقیقت را هدف قرار دهد، بدون اینکه به چپ و راست بنگرد؟» حقیقت چیست؟ شما در زندان جمهوری اسلامی هستید اما با این وجود به عنوان یک زندانی، دشمن مردم و آیندهی جامعه ایران را سایر زندانیان میدانید؟ مسئول زندانیشدن شما، نه سایر زندانیان بلکه نظام جمهوری اسلامی است، با این وجود و با فرض یک قتل احتمالی در آینده، و قصاص قبل از جنایت، شما زندانیان را از هم اکنون دشمنان اصلی خودتان و بالتبع جامعهی ایران معرفی میکنید. آیا اگر شما حقیقت را به شکلِ نتیجهی از پیش تجویزشده و قصاص قبل جنایت، بیان کنید، بزرگترین دروغ نیست؟ آیا حقیقت بزرگتری یعنی دیکتاتوری جمهوری اسلامی را پنهان نمیکنید؟
حقیقت هم سنگ محک خویش و هم سنگ محک دروغ است. و زمانی حقیقت، حقیقت دارد که نسبت به دروغ متمایز باشد. حقیقت فقط در نسبت به دروغ قادر است ذات حقیقیاش را بارز کند. به فرض اینکه رفتار زندانیان که شما روایت کردهاید حقیقت داشته باشد، آیا شما از کانال گزارش این حقایق، فاجعهی زندانهای جمهوری اسلامی را به عنوان حقیقت بزرگ پنهان نمیکنید؟ آیا روایت نصف حقیقت، بزرگترین دروغ نیست؟
آیا در کنار تجربهی این دیکتاتورهای حقیر زندانی، خبر فداکاریهای بزرگ بیدریغ پای چوبهیدار به وقت اذان به گوشتان نرسیده است؟ آیا روایت سایر زندانیان از شکنجهها، تجاوزها، توهینها، تهمتها، پروندهسازیها، مقاومتها، فریادها، اعتراضها، رفاقتها، همبستگیها، اعتصابها، همدردیهای فداکارانهی بیحد و حصر، عشق به آزادی، شور و اشتیاق، سرسختی زندانیهای مبارز، امید به پیروزی، نمیتوانست جایی در حد یک جمله در نامهتان داشته باشد؟ آیا روایت سایر زندانیها از بیرحمی بربرمنشانهی امنیتیها و نظامیهای وحشی در هنگام دستگیری، جشن شوم شکنجهگران در شکستن فردیت و استخوان زندانیها، اعترافات اجباری و... نمیتوانست جایی در نامهتان در حد یک خط داشته باشد؟
آیا با «اشک و آه» روایت این اندک زندانیهای دیکتاتور حقیر«حق مردم است که واقعیت را بداند» اما واقعیتِ حرکتِ غولآسای تاریخی آن بیست هزار زندانی دیگر در حد یک جمله حق مردم نیست که بدانند؟ آیا گزارش این شکل از حقیقت در نامهتان؛ شما را به یاد پارادوکس اپیمیندس نمیاندازد؟ آیا شما در حالی که حقیقت را میگوئید، در حالِ دروغگویی نیستید؟
دوم: انکار تجربه تاریخی
شما حتما خواهید گفت که تعبیر خوابتان معطوف به آینده است، یعنی منظورتان این است، اگر این اندک دیکتاتورهای حقیر در آینده قدرت را به دست بگیرید، شما و امثال شما را که حقیقت، تساهل، تعامل، آزادی و... را نمایندگی میکنید، خواهند کشت. بنابراین به شکل نمادین در حال پیشبینی آیندهی خودتان و جامعه ایران هستید. اوکی! میپذیریم؛ این تحلیل و پیشبینی نمادین است (چون هنوز واقع و محقق نشدهاست)؛ بنابراین پیشبینی شما یا مبتنی بر تحلیل تجارب تاریخی گذشته است یا مبتنی بر تجربهی شما در زمان حال که شرح آن در شش بند آمده است.
در رابطه با حالت اول و تبیین تجارب تاریخی گذشته به واقعیت رجوع می کنیم. کدام اندک دیکتاتورهای کوچک که در زمان شاه زندانی بودند و بعدتر که به قدرت رسیدند، دمار از روزگار مردم درآوردند؟ آن زندانیهای سیاسی حقیر دیکتاتور که بعد از انقلاب قدرت را به دست گرفتند و ابتدا دمار از روزگار اکثریت زندانیان زمان شاه، چپها و ملی و مذهبیها و مردم درآوردند، بنیانگذاران نظام جمهوری اسلامی، پدر شما، خامنهای، لاجوردیها، هادی غفاریها ... هستند، نه چپها. در این حالت نیز باید نقطهی تیز نقدتان در نامه، نظام کنونی جمهوری اسلامی باشد نه چپها و پادشاهیخواهان.
حتما فراموش نکردهاید که جز اولین اعدامیها سعید سلطانپور شاعر و نویسنده چپ بود که در مراسم عروسیاش دستگیر و اعدام شد. سرسختترین، متحجرترین، و وحشیترین دشمن آزادی در جامعهی کنونی ایران نه زندانیان، نه چپها و پادشاهیخواهان بلکه نظام جمهوری اسلامی است. چپها و پادشاهیخواهان چه فاجعهای از قتل، کشتار، تجاوز، شکنجه، گورهای جمعی، فساد، غارت، تبعیض جنسیتی، تضاد طبقاتی، رانت، لابی، فقر، و...را به مردم ایران در آینده تحمیل خواهند کرد که بدتر و بالاترش را در نظام جمهوری اسلامی در نیم قرن گذشته تجربه نکرده باشند؟ آیا گزارش این شکل از حقیقت در نامهتان که از دشمنان فرضی، واقعیت میسازید تا از واقعیت، فرضیه بسازید؛ شما را به یاد پارادوکس اپیمیندس نمیاندازد؟ آیا شما در حالی که حقیقت را میگوئید، در حالِ دروغگویی نیستید؟
سوم: وارونگی حقیقت و جابهجایی روانشناسی فردی و جامعهشناسی سیاسی
در رابطه با حالت دوم و تجارب زمان حال و گزارش آن، شما در شش بند رفتار فاشیستی زندانیان را با حکومت جمهوری اسلامی شبیهسازی کردهاید. در شبیهسازی، شما حوزهی «امر جزئی» (رفتار زندانیان) را از حوزهی «امر کلی» (نهادها و ابزار قدرت) جدا میکنید اما از حوزهی «امر جزئی» که رفتار و روانشناسی افراد را میسازد، جامعهشناسی نهادها و ابزار قدرت را به عنوان «امر کلی» نتیجه میگیرید و مینوسید: «آیا تفاوتی بین مستبدین حکومتی و فاشیستهای بند در تحمیل عقاید خود بر دیگران، محدود کردن آزادیها، وجود باندها و نگاه خودی و غیرخودی، خودمحوری و ایجاد سلطه و حفظ آن با هر وسیلهای و ترفندی وجود دارد؟»
در واقع، شما رفتار مستبدین و فاشیستهای زندانی را مشابه حاکمیت نقد میکنید اما تفاوت ابزار آنها را در پرانتز میگذارید و از شباهت روانشناسی رفتار آنها، دقیقا مشابه تعبیر خوابتان، قصاص قبل از جنایت میکنید، و به نتایج جامعهشناسی میرسید. در حالی که موضوع برعکس است. این موضوع احتیاج به کمی توضیح دارد.
آزادی به لحاظ «منشا ارزش» یعنی «آزادی اندیشه». یعنی انسان به هر آنچه بخواهد، بیندیشد و بتواند آن را را آزادانه بیان کند. این یعنی آزادی طرح بینهایت پرسش و بیان آزادانهی آن. در این حوزه با امر مطلق تکثر و منافع فردی مواجهیم اما آزادی به عنوان «تجلی ارزش» یعنی «آزادی برضد اندیشه». با توجه به اینکه انسان دارای سرشت اجتماعی است در این حوزه با امر نسبی وحدت و منافع طبقاتی مواجهیم. این یعنی اندیشه به عنوان تجلی ارزش در هیچ حالتی خنثی، منفعل، تدافعی و فردی نیست بلکه تهاجمی، جمعی و بر ضد اندیشهی دیگری است.
از این نقطه تفاوت روانشناسی فردی و جامعهشناسی سیاسی و تضاد دموکراسی با دیکتاتوری آغاز میشود و از فلسفهی آزادی وارد قلمرو دموکراسی و دیکتاتوری، یعنی حقوق و قانون (رابطهی نهادهای قدرت با جامعه و شهروندان)، میشویم.
در «تجلی ارزش» نه فقط با آزادی بینهایت پرسش بلکه با منافع مشترک با سایر انسانها، طبقه، کاست، گروه، سازمان، حزب، طیف، صنف و... روبرو هستیم. بنابراین تمایز دموکراسی و دیکتاتوری در تفاوتِ مانیفست ابزار و چگونگی استفاده از آن است.
در دیکتاتوری این ابزار قدرت به شکل نظاممند و به عنوان یک امتیاز ویژه در تملک یک طبقه، کاست و... است و در دموکراسی این ابزار به عنوان حق همگانی متعلق به امر عمومی است. تفاوت انواع دموکراسیها (نه دیکتاتوریها) در این است که چگونه امر مطلق متکثر (منافع فردی) بنیاد قوانین عمومی، حقوقی و قانونی (سرشت اجتماعی بشر، جامعهی مدنی، شهروندان) قرار میگیرد.
نظام جمهوری اسلامی به دلیل اینکه انواع و اقسام ابزار قانونی و حقوقی را به شکل نظاممند و در قالب امتیاز ویژه به نفع یک کاست و شرکای امنیتی و نظامیاش مصادره به مطلوب کردهاست، هیولا شده است. وگرنه بنابر بارها روایت شما و از منظر روانشناسی فردی حتما بابا جان شما پدری مهربان، صالح، فهیم و...بوده، اما از منظر جامعهشناسی سیاسی و به عنوان یک سیاستمدار بدون شک یکی از جنایتکاران بزرگ تاریخ معاصر است. بابا جان شما بدون این ابزار قدرت (تجلی ارزش، منافع طبقاتی)، یک آخوند با منافع فردی و طبقاتی مشابه سایر آخوندها در پیش انقلاب ۵۷ بود. این امر فقط مخصوص سیاستمداران بلند پایهی یک کشور نیست، بلکه شامل جلادان فرمانبردار کوچک هم میشود.
آیشمن، از جلادان هولوکاست، به لحاظ روانشناسی فردی قادر نبود خودش را به جای یهودیانی بگذارد که راهی آشویتس میکرد، یعنی در «آزادی اندیشه» (منشا ارزش، روانشناسی فردی) به قول هانا آرنت توان ذهنیتِ گسترشیافته به معنای فهم «درد دیگری» را نداشت اما آنچه او را آیشمنِ جلادِ هولوکاست کرد، «آزادی ضد اندیشه» (تجلی ارزش، منافع طبقاتی) یعنی مانیفست ابزار (نهادهای قدرت) بود. بدون این ابزار، آیشمن میتوانست تا آخر عمر یک کارمند معمولی باشد.
مسلما در هر جامعهای به لحاظ روانشناسی فردی، نه فقط بین سیاسیها، بلکه بین سایر اقشار جامعه حتما اقلیتی از افراد سادیست و بیمار که از شکنجه و کشتار دیگران لذت ببرند، یافت میشوند اما قدرتِ ابتذال شر به عنوان امر اجتماعی در پراکسیس، یعنی ابزار حقوقی و قانونی برای تحقق امیال بیمار، است نه برعکس.
به زبان دیگر، کسی مثل هانیبال لکتر آدمخوار فیلم «سکوت برهها»، اگر توسط نهادهای قدرت (مانیفست ابزار) حمایت نشود، قادر نیست به لحاظ اجتماعی به یک مورچه هم آسیب برساند.
گزارش جز به جز شش بند نامهتان و مقایسه و شبیهسازی رفتار زندانیان با نظام جمهوری اسلامی و به طور کلی روح حاکم بر نامهی شما مصداق وارونگی حقیقت و جابهجایی روانشناسی فردی و جامعهشناسی سیاسی است. باند زندانیها به لحاظ روانشناسی فردی میتوانند، تنگ نظر باشند. تهمت بزنند. هتاکی کنند و...اما برخلاف نامهی شما نمیتوانند «پروندهسازی» کنند. پروندهسازی در حوزهی جامعهشناسی سیاسی و امر حقوقی و قانونی قرار میگیرد که عاملیت اصلی آن با نظام جمهوری اسلامی است.
به همین دلیل، یک زندانی که در زندان مصمم است در رایگیری انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند، همه نوع ابزار و امکانات قانونی از او حمایت میکند. اگر این زندانی توسط سایر زندانیان مخالف کتک بخورد، مسئولین زندان حامی فرد کتک خورده هستند و زندانیان کتکزننده توسط ابزار قدرت رژیم تحت فشار بزرگتر و بالاتری قرار میگیرند: مجازات پروندهسازی، سلول، شکنجه و...
با فرض حقیقتگویی شما، نقطهی عزیمت تحلیل شما، ضمن نقد روانشناسی فردی گروههای فشار در زندان، باید معطوف به خوفناکی نظام جمهوری اسلامی و ابزار سرکوبش باشد، نه سایر زندانیان. اما شما در تحلیل و دشمنیتان با زندانیان به شکل افراطی تا آن جا پیش میروید که مدافع «زندانبانان» و نظام دیکتاتوری میشوید و مینویسید: «فضا به قدری خوفناک بود که زندانبانان نیز جرأت بازکردن درب برای عبور رأی دهندگان را نداشتند.»
زندانبانان؟ مطمئنید در زندانهای جمهوری اسلامی زندانی هستید؟ حتی با فرض درستی روایت شما، آیا متوجه هستید با این گزاره به عنوان وکیل مدافع زندانیان مظلوم و در نقد اندک دیکتاتورهای حقیر زندانی، همدست دادستان جمهوری اسلامی در تطهیر «امرزندانی» شدهاید؟ انگار زندانبانان با آن همه امکانات و ابزار قدرت از زندانیها میترسند و در ایران و زندانها روانشناسی فردی، جامعهشناسی سیاسی را مغلوب میکند.
نامهی شما و پیشبینی فرضیاش مرا بیش از هر چیز به یاد فیلم «بایکوت» محسن مخملباف در دههی خونین شصت میاندازد. با همان ویژگیها و دیدگاهها و ترسیم همان فشارها، تهمتها، هتاکیها و... در آن فیلم هم دشمنان اصلی مردم چپها بودند که در زندان دمار از روزگار یک زندانی مسلمان که در مبارزه شک کرده بودند، درآوردند. وارونگی تاریخ و واقعیت در فیلم مخملباف و تحلیل شما در این است، که این فیلم در دهه شصت و در زمانی که جمهوری اسلامی در حال قلع و قمع کردن چپها و مردم ایران بود، ساخته و به نمایش درآمد و نامه شما هم نیز در آستانهی سالگرد انقلاب ژینا منتشر شد. آیا این ساعت و لحظهی تاریخی انتشار نامه شما کاملا تصادفی است؟
نیتخوانی نمیکنم اما اگر در آینده و در شرایط بحرانی (که در زندان جمهوری اسلامی همیشه امکان آن وجود دارد) مانند دههی شصت تصمیم به قتل و عام عمومی زندانیان بگیرند، فارغ از موقعیت، گذشته، سوابق و روابط خانوادگی و... فکر نمیکنید، شما فقط به خاطر همین یک نامه همسرنوشت با آن اکثریت زندانیانی که قتلوعام میشوند، نخواهید بود؟ آیا انتشار این نامه از زندان که با استقبال نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی مواجه شده است برای شما حاشیهی امن ایجاد نخواهد کرد؟ و به این طریق آیا این شما نیستید که از پیش سرنوشتتان را از اکثریت جامعهی ایران که نمایندگانشان در زندان ها هستند، جدا میکنید؟
بنابراین به بسیاری از زندانیان حق بدهید که مبارزهی شما را جدی نگیرند؛ چون هم درد و همسرنوشت با آنها نیستید. نه فقط به دلیل اینکه دختر رفسنجانی، به عنوان یکی از معماران اصلی نظام شکنجه و جنایت هستید و هنوز هم نتواستید به فهم تمایز باباجان مهربان و رفسنجانی جنایتکار برسید، بلکه به این دلیل که هنوز تفاوت امر جزئی با امر کلی، منشا ارزش با تجلی ارزش، اختناق با آزادی، دیکتاتوری با دموکراسی، روانشناسی فردی با جامعهشناسی سیاسی، پوزیسیون با اپوزسیون، دشمنان اصلی با دشمنان فرعی، باندهای فشار زندانی با امرزندانی و... را درست درک نکرهاید یا نمیخواهید درست درک کنید. شما اگر میخواهید حقیقت را بیان کنید و بنابر روانشناسی فردی یا جامعهشناسی سیاسی و یا به هر دلیل دیگر نمیتوانید، پس ننویسد! اما اگر مینویسد، دروغ ننویسد. دیدن درختها (امر جزئی، روانشناسی فردی، منافع فردی، زندانیهای دیکتاتور) اما پنهانکردن جنگل ( جامعهشناسی سیاسی، منافع طبقاتی، دیکتاتوری جمهوری اسلامی) بزرگترین دروغ است. البته هرکس از جمله شما نیز مجاز هستید دروغ بنویسد اما آزادی هم دادگاهی است که دادستان آن نقد است و قاضیاش تاریخ. تاریخ به عدالت میان حقیقت و دروغ داوری خواهد کرد.
خانم رفسنجانی! اگر در روانشناسی فردی، به قول مارکس و انگلس، «نخستین شرط اصلی برای آزادی، خودشناسی است و خودشناسی بدون اعتراف دربارهی خود ناممکن است»، در جامعهشناسی سیاسی نخستین شرط اصلی برای فهم حقیقت به عنوان امر کلی؛ برگذشتن از منافع شخصی به عنوان امر جزئی است.
آیا گزارش این شکل از حقیقتِ امر جزئی در پرتو پنهانکردن امر کلی در نامهتان؛ شما را به یاد پارادوکس اپیمیندس نمیاندازد؟ آیا شما در حالی که حقیقت را میگویید، در حالِ دروغگویی نیستید؟
چهارم: عدم درک تفاوتِ موقعیت مکانی و زمانی
بند ششم نامهتان تعجب برانگیز است. در این بند شما پیشنهاد «مناظره و گفتگوی آزاد در جمع هم بندیان را با هدف آسیب شناسی و بازگشت به اخلاقیات، عمومیشدن نقدها، آزادی بیان و امید به اصلاح به جای پچپچ بیاثر در تختها و فضای خصوصی، را به دو نفر از این جمع» ارائه میدهید، اما جواب میشنوید «فعلا اولویت پرداختن به مقابله با احکام اعدامهاست.»
اگر این جواب را یکی از همان زندانیهای دیکتاتور حقیر دادهاست، بسیار جواب انسانی، هوشمندانه، درست و شرافتمندانهای است. به نظر میرسد این دیکتاتور حقیر تشنهی قدرت در زندان و در بدترین شرایط هدفش معطوف به حیات و زندگی سایر زندانیان است و شما بدون توجه به این مسئولیت حیاتی و ضروری، آنهم تحت امنیتیترین کنترلها، بدون در نظر گرفتن خطراتش، خواهان مناظره و گفتگوی آزاد جمعی هستید. مطمئنید شما در زندان جمهوری اسلامی هستید؟ در بیرون از زندان روشنفکرترین، رادیکالترین و مشهورترین افراد همیشه با میزانی از خودسانسوری حرف میزنند و امکان چنین مناظرههایی در فضای عمومی وجود ندارد، مگر با پذیرش عواقب خطرناک آن، اما شما در زندان خواهان برگزاری جلسهی علنی نقد و مناظرهی جمعی با زندانیهایی که هر لحظه در معرض انواع و اقسام آسیبهای امنیتی هستند، هستید و از اینکه به دعوت مناظرهی شما پاسخ مثبت ندادهاند، آنها مشابه حکومت «برای امنیتیکردن بیشتر فضا و سرکوب بیشتر منتقدین و مخالفین و باز نکردن فضای سیاسی» عمل میکنند؟
به عنوان یک زندانی هنوز متوجه نشدهاید که چرا زندانیان به پچ پچ در فضای خصوصی به چنین بحثهایی میپردازند؟ این میزان توهم خوشبینانه نسبت به ماهیت نظام جمهوری اسلامی در زندانها حیرتانگیز نیست؟ این شکل از شبیهسازیهای ساده و سهلانگارانه و مقایسه دو چیز ماهیتا متضاد و تاکید بر شباهتها، بدون درک تفاوتهایشان و سپس نتیجهگیریهای سیاسی عامدانه حیرتانگیز نیست؟ درست مثل اینکه شما بگویید قورباغه و انسان چون صدا دارند، پس هر دو خواننده هستند. خندهدار نیست؟ شما نمیدانید زندانی و زندانبان به دلیل اینکه هر دو گوش حلق و بینی و...دارند یک جور انسان نیستند؟
این یکی از آن مصادیق آشکارِ عدم فهم نقش مانیفست ابزار و حذف نقش نهادهای قدرت در جامعهشناسی سیاسی است. آیا عدم درک تفاوتِ موقعیت مکانی، زمانی، تاریخی، سیاسی و گزارش آن با سنگدلی و تنگنظری پراگماتیستی فاقد اصول در نامهتان؛ شما را به یاد پارادوکس اپیمیندس نمیاندازد؟ آیا شما در حالی که حقیقت را میگوبید، در حالِ دروغگویی نیستید؟
پنجم: تا محققشدن پیش نیاز دموکراسی، زندهباد دیکتاتوری؟
خاتمه و جمعبندی نامهی شما از تمام بخشهایش جالبتر و تاسفبارتر است؛ بخشی از نامه که درسها و تجربههایی را بازتاب میدهد که شما از زندان آموختید. در این بخش حتی یک جمله از اینکه در زندان، نظام جمهوری اسلامی را به عنوان هیولای دشمن آزادی، تجربه کردهاید، وجود ندارد.
نوشتهاید: «ما مبارزین طبل توخالی و دیکتاتورهای حقیری بیش نیستیم»؛ البته منظورتان از «ما» یعنی همهی مبارزین منهای «شما» و کسانی که شما را تأیید میکنند. چون در تمام نامه به نقد این مبارزین پرداختهاید و یک جمله در ستایش آزادی و تأیید مبارزهی سایر زندانیهایی و فداکاریهایی که در راه آزادی ایران میکنند، ننوشتهاید.
گوته زمانی گفته بود که یک نقاش زمانی در نقاشیهایش موفق است که دست کم یک بار نوعی زیبایی زنانه را در یک موجود زنده که بدان عشق میورزیده، تجربه کرده باشد. آزادی نیز مانند معشوقی است که تا انسان عاشق آن نشده باشد، قادر نیست از آن با جان و دل دفاع کند. به راستی اگر انسان با جان و دل عاشق کسی یا چیزی باشد، بود و نبود آن کس یا چیز برابر با سایر چیزها و کسها نیست، بلکه کمبودی اساسی و بنیادی است؛ چیزی است که سرشت انسان بدون آن وجودی پربار، توانمند، سالم، محققشده و کامل نخواهد بود. به نظر میرسد شما در فقدان آزادی در ایران، حتی با وجود در زندان بودن، کماکان از وجودی کامل برخوردار هستید و دغدغهی اساسیتان مبارزه با سایر زندانیها به عنوان دیکتاتورهای حقیر است.
نوشتهاید: «تا نهادینه شدن دموکراسی در خود به عنوان پیشنیاز اصلاح جامعه و حکومت فاصله داریم»؛ آیا این یعنی تا محققشدن پیش نیاز دموکراسی، زنده باد دیکتاتوری؟
نوشتهاید: «در کنار حقیقت بودن، حتی در زندان و در بین مبارزین راه آزادی هزینه گزافی دارد.»
یعنی چه؟ آیا منظورتان این است، به دلیل اینکه در کنار حقیقت بودن هزینهی گزاف دارد، بنابراین زنده باد راههای کم هزینهی دروغ؟ در کنار حقیقت بودن یعنی چه؟ یعنی حقیقت بیرون از شماست؟ یعنی میان درون و بیرون شما انشقاق است؟ یعنی حقیقت (آزادی) به عنوان امر بیرونی هیچ نسبتی با انگیزههای حیاتی و ضروری شما به عنوان امر درونی ندارد؟
نوشتهاید: «تنها راه رسیدن به آزادی و عدالت و برقراری یک حکمرانی خوب، اصلاحات و به ویژه اصلاحات ساختاری است» چگونه؟ توسط چه کسانی؟ با چه ابزاری؟ چه مدت؟ چهل سال پیش آخوند قرائتی به طنز گفت که اگر شما یک ده ریالی کف دست آخوند بگذارید، محال است بتوانید تا قیامت آن را از دستش بیرون بیاورید. در آن زمان همه به این طنزش خندیدند اما او انگشت بر واقعیتی انکارناپذیر گذاشت و مردم ایران نزدیک نیم قرن در حال تجربهی این طنز و تاوان پسدادن هستند.
نوشتهاید: «بزرگترین استعداد یک دیکتاتور، قدرتش در فاسد کردن است و بزرگترین شانس یک دیکتاتور این است که مشتاقان فاسد شدن کم نیستند، حتی در زندان سیاسی و در بین مبارزین راه آزادی»؛ کاملا درست است؛ دیکتاتورها آدمهای شبیه به خودشان را بیشتر، راحتتر و زودتر از بقیه فاسد میکند، اما آیا این نقل و قول بیشتر شامل شما که شریک قدرت و دیکتاتوری بودید، نمیشود؟
سخن آخر: نفرت از دیکتاتوری یا احساس ترس از آزادی؟
خانم رفسنجانی! هیچ دیکتاتوری در جهان در ستایش دیکتاتوری به عنوان دیکتاتوری سخن نمیگوید، بلکه برعکس از آزادی به عنوان دیکتاتوری و امکان شر سخن میگوید تا دیکتاتوری را قوام بخشد. ویژگی مشترک تمام دیکتاتورهای جهان ترسشان از انسان و آزادی است. توجیه و بهانهی سرکوب همهی آنها نیز بسیار ساده است. انسان ناقص است؛ بیشعور است؛ فهم خوب و بد را نمیفهمد. بنابراین آزادی خطرناک است. باید ابتدا انسان تربیت شود. صالح شود. شعور دموکراسی پیدا کند وگرنه آزادی هرجومرج، تفرقه، جنگ داخلی، کشتار، سلطهی بیگانگان و...میآورد.
روح حاکم بر نامهی شما بیش از آنکه نفرت از دیکتاتوری باشد، احساس ترس از آزادی است و احساس ترس از آزادی، بنیاد اعتقاد به دیکتاتوری است. شما در زندان هستید اما در هیچ کجای نامهتان، نه از آزادی زندانیان سیاسی و نه از آزادی به عنوان حیاتیترین و ضروریترین نیاز خودتان و جامعهی ایران سخن گفتهاید، برعکس از تصور تحقق آن در آینده به وحشت افتادهاید. انگار آزادی یک چیز تزئینی است، نه اکسیر حیات خشی که تمام بدبختیهای جامعهی ایران معلول فقدان آن است.
روح حاکم بر نامهی شما این نیست که نیم قرن وحشیانهترین دیکتاتوری ما را تبدیل به چه کرده است؟ پس مرگ بر دیکتاتوری! روح حاکم بر نامهی شما این نیست که در دیکتاتوری، وجود ما نه با ضایعات آزادی، بلکه با پیامدها و عواقب دیکتاتوری که معطوف به تباهی و منجلاب است، عجین میشود. پس زنده باد آزادی!
بنابراین کشف دروغ سراسر نامهی شما اصلا دشوار نیست. لازم نیست که کسی بند زنان زندان را تجربه کرده باشد تا بداند و بفهمد که شما دروغ میگوید. روح حاکم بر نامهی شما به جای تشویق و فراخوان عمومی عشق به آزادی، دعوت به بردگی، پذیرش دیکتاتوری و تحمل زنجیرهایش میکند.
روح حاکم بر نامهی شما مرا به یاد نصایح سردار ایرانی در جنگ با یونانیها میاندازد که آنها را پند میهد که اگر تسلیم نشوید، رنج و مرارت بردگی و بندگی را باید تحمل کنید و سردار یونانی پاسخ میدهد:
پندی که به ما میدهی، هر دو جنبهاش برابر و یکسان نیستند، زیرا آن جنبهای که پند میدهی، آزمودهای، اما جنبهی دیگرش را تجربه نکردهای. تو میدانی بردهبودن چه معنایی دارد اما هرگز طعم آزادی را نچشیدهای که بدانی شیرین است یا نه. اگر آزادی را تجربه میکردی، به ما پند میدادی که نه فقط با شمشیرها بلکه با تبرهایمان به خاطرش بجنگیم.