*
*
*
تبِ زرد است، تابستانِ آخوند
دریغ از درد بیدرمانِ آخوند
دگر از روضه ومنبر، خبرنیست
همه ایران شده، میدانِ آخوند
وزارت تا ریاست تا سفارت
همه درحیطهء فرمانِ آخوند
خدا را، بندهء خود، کی شمارد:
یکایک، بقچه بردارانِ آخوند
رخ ملت، بسان زعفران شد
نظرکن، چهرهء خندانِ آخوند!
سراپا قاضیانش، قاضی مرگ
قضاء، بازیچهءدستانِ آخوند
همه، دریا و ویلا وتفرج
چونعلین، گشته است از آنِ آخوند
نه بینی نان جو، در سفرهء خلق
فقط رنگین و سنگین، خوانِ آخوند
امام جمعهاش، دزد و زمینخوار
دروغ و خدعه، آویزانِ آخوند
وطن شد، سرزمینِ عشرتِ غیر
ز «صیغه» خوانی آسانِ آخوند
ولیکن تا بهاران بازبینی
که کیک افتاده، در تنبانِ آخوند
ازین کوتولهها، مردم، رها شد
و ایران گشت، گورستانِ آخوند!
کمباور کابلی
*
*