Thursday, Nov 14, 2024

صفحه نخست » "به بازجویم گفتم اجازه بده عاشق وطنم بمانم"

kianoosh.jpgایران وایر - آیدا قجر

«کیانوش سنجری»، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی روز ۲۳ آبان ۱۴۰۳ در اعتراض به وضعیت زندانیان سیاسی به زندگی خود پایان داد. او از ۱۷ سالگی به دلیل فعالیت‌های سیاسی و حقوق بشری خود بارها زندانی شده بود.

کیانوش از سال ۱۳۷۸ ساکن امریکا شد و با «صدای امریکا» همکاری می‌کرد. پس از ۱۰ سال زندگی و کار در این کشور اما دوری از وطن و مادر را طاقت نیاورد و به ایران بازگشت. دو ماه بعد بازداشت و با اتهام‌های مختلفی، از جمله «تبلیغ علیه نظام» و «اجتماع و تبانی علیه امنیت داخلی» به پنج سال حبس و دو سال ممنوعیت از خروج از کشور محکوم شد.

او سال ۱۴۰۱، پس از پایان دوران محکومیتش، از ایران رفت. همان زمان تصویر کارت پرواز و خودش را روی صندلی هواپیما برای «ایران‌وایر» فرستاد و در یک یادداشت اختصاصی، شرح آن‌چه در ایران بر او گذشته بود را نوشت.

کیانوش سنجری چند روز بعد در یک مصاحبه مفصل با «آیدا قجر»، درباره وضعیت زندانیان سیاسی، شکنجه، انتقال به بیمارستان روانی از زندان و عشق به وطن و مادرش حرف زد:

او گفت پس از بازگشت به ایران و در دوران بازجویی، به بازجوهایش گفته بود فقط برای زندگی در وطن بازگشته است و قصد فعالیت سیاسی ندارد: «به بازجویم گفتم اجازه بده عاشق وطنم بمانم و مرا به زندان نبر.»

او توضیح داد که پس از بازگشت به ایران و زندان دوباره، دیگر تحمل رنج‌هایش مادرش را نداشته است: «مادرم می‌دید پسری که رفته بود و خیالش از بابت او راحت بود، دوباره برگشته و به زندان افتاده و او حالا باید هر هفته در زندان به ملاقاتش بیاید.»

با این حال بازهم پس از مدت کوتاهی، دوباره زور عشق به وطن بر زندان و شکنجه چربید و او بهار سال ۱۴۰۱ بار دیگر به ایران بازگشت و دوباره روزهای احضار و بازجویی و بازداشت آغاز شدند.

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

مصاحبه کیانوش در «ایران‌وایر» قرار بود در مجموعه‌ای از گفت‌وگوها با فعالان حقوق بشر منتشر شود. اما به دلیل اهمیت این مصاحبه و فاجعه خودکشی کیانوش سنجری، تصمیم گرفتیم آن را زودتر از موعد و به صورت کامل منتشر کنیم. مصاحبه تصویری آیدا قجر و کیانوش سنجری را ببینید.

یادداشتی که کیانوش در سال ۱۴۰۱ و پس از خروج از ایران در اختیار «ایران‌وایر» قرار داد را نیز باز دیگر در زیر بازنشر می‌کنیم.

***

‏امشب، اول فروردین ۱۴۰۰، با گام‌هایی مردد، چشمانی اشک‌آلود و قلبی زخمی از آخرین گیت پرواز عبور کردم، سوار هواپیما شدم و بعد از تحمل ۵ سال و ۵ ماه و ۲۰ روز زندان، تیمارستان، بازجویی در خانه امن، حضور و غیاب در دایره نظارت، پرداخت جریمه [باج] و رفع ممنوعیت خروج، از وطن عزیز و اشغالی‌ام خارج شدم.

‏جنونِ وطن:

‏برای آن‌هایی که داستان من را نمی‌دانند، به اختصار بگویم که من دچار بیماری جنون وطن بودم که در ۲ اکتبر ۲۰۱۶، بعد از ۱۰ سال کار و زندگی در آمریکا، تصمیم گرفتم یک‌بار برای همیشه بر دلتنگی مرگ‌بار برای خانواده و وطن و دهشتِ بازگشت به سرزمینی که پیش از گریختن از آن، در آن بارها به زندان و انفرادی و شکنجه محکوم شده بودم، چیره شوم. در این جنون من می‌دانستم که وطنم هنوز در اشغال اهریمن است و من پیش‌تر طعم تلخِ در وطنِ خود غریب بودن را چشیده بودم و می‌دانستم که هنوز وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه و سلول‌ انفرادی و محاکم انقلاب و قاضی صلواتی‌ها حاکم بر زندگی انسان‌ها هستند اما چنان مسخِ این جنون بودم که دلم می‌خواست امیدوار باشم که «انسانیت» به دادم برسد و از یادم برود این حقیقت را که در یک برهه از تاریخِ وطنم، استعدادِ ادراکِ این صفتِ متعالی از ریشه خشکانده شده بود.

‏بلایی که به سرم آوردند:

‏از شما چه پنهان، با وجود همه بلاهایی که به سرم آوردند، دلم می‌خواست به زندگی در وطنم ادامه دهم اما اشغالگران همه کار کردند تا از این تصمیمم منصرف شوم. بعد از آزادیِ مشروط از زندان (بر اساس ماده ۵۲۲ آیین دادرسی کیفری و پس از سپری کردن بستری‌های اجباری در مراکز روانپزشکی و شرکت در کمیسیون‌های پزشکی -که پروژه جدید دستگاه امنیتی برای مجنون جلوه دادن مخالفان سیاسی‌ است-) زندگی‌ در انزوا را ادامه دادم. در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار شدم اما مدتی نگذشت که صاحب‌کارم گفت آمده‌اند این‌جا و عذر تو را خواسته‌اند. به دختری دل باختم و خیال‌های قشنگی در سر ‌پروراندم اما مدتی نگذشت که رفتند با پدر آن دختر حرف زدند و با این بهانه که من یک خرابکارم، در دلش ترس انداختند و مانع ادامه آن رابطه شدند. در جریان مرخصی استعلاجی به مدت دو سال مرا مجبور کردند که هر هفته در دفتر «امین وزیری»، سرپرست دایره نظارت بر زندانیان امنیتی زندان «اوین» حاضر شوم و دفترِ حضور و غیاب را امضا کنم و متعهد شوم که هفته‌ دیگر هم خواهم آمد. دو سال از زندگیم در خارج از زندان در زیر سایه ترس و تهدید و فشار و زیر شمشیر داموکلسِ بازگشت به زندان سپری شد. قبل و بعد از حکم زندان، ۹ بار به خانه امن وزارت اطلاعات در خیابان گل‌نبی (جنب حسینه ارشاد) احضار و درباره جزییات زندگی‌ام، خانواده‌ام، کارم، روابط خصوصی‌ام، دوستان و رابطه‌های نداشته‌ام بازخواست و بازجویی ‌شدم. و همه این‌ها بعد از آن رخ داد که من همه‌ درخواست‌هایشان برای همکاری را رد کرده بودم و آنها نیز در گزارشی که به شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب ارائه دادند، هیچ ارفاقی در حق من -که با پای خودم و با یک برگه عبور به وطنم بازگشته بودم- نکردند و نوشتند: «کلی‌گویی، عدم همکاری، عدم تخفیف!»

‏از من خواسته شد که در یکی از این سه زمینه با وزارت اطلاعات همکاری کنم تا حکم زندانم اجرا نشود؛ تهیه گزارش از فعالیت‌های مخالفان و روزنامه‌نگاران، برقراری ارتباط با دوستانم در اپوزیسیون و سایر نیروهای این جریان و دریافت و انتقال اطلاعات. من به این خواسته‌ها تن ندادم و بعد از من خواستند که دست‌کم همراه مادرم در یک مصاحبه تلویزیونی با خبر «۲۰:۳۰» در فضای باز در یک پارک شرکت کنم. این درخواست را هم رد کردم.

روند بازداشت و محاکمه:

‏بازداشتم شبیه به آدم‌ربایی بود. سوار تاکسی بودم که دو مرد جوان در هنگام پیاده شدنِ مسافرها سوار ماشین شدند، به من دستبند زدند، از ماشین پیاده‌ام کردند، سرم را به سمت زمین خم کردند و مرا انداختند توی ماشین خودشان. ماشین که حرکت کرد، حکم بازداشتم را -که توسط شعبه یک دادسرای اوین صادر شده بود- به دستم دادند و مامور کناری‌ام دوربینش را روشن کرد و از من در هنگام خواندنِ حکم، فیلم گرفت. جلوی زندان اوین، قبل از ورود به داخل محوطه، بازجو آمد و نشست توی ماشین و چند تا سوال و جواب کرد. بعد مرا مستقیم به بند ۲۰۹ وزارت اطلاعات در زندان اوین منتقل کردند، لباس مخصوص بازداشتگاه را تنم کردند، دو تا پتو به دستم دادند، سلولم را نشانم دادند، پتو را داخل سلول گذاشتم و بلافاصله به اتاق دیگری منتقل شدم و در همان بدو ورود، بازجویی شروع شد. بعد از چند ماه مرا به اتاقی در آخرین طبقه ساختمان مرکز آموزشی/مدرسه زندان منتقل کردند، لباس‌های خودم را آوردند و تنم کردند و مرا نشاندند در مقابل دوربین. بازجوها در یک طرف اتاق و دو تا جوان کم سن و سال که در کنار دوربین فیلم‌برداری از من سوال می‌پرسیدند، در مقابل من نشسته بودند. من در آن مصاحبه توضیح دادم که چطور از نوجوانی درباره ظلم و دیکتاتوری در ایران کنجکاو شدم و چگونه سال‌های جوانی‌ام در محاکم انقلاب و زندان‌ها تباه شد و چطور شد از ایران رفتم و چه شد که به وطنم بازگشتم. به نظر می‌رسید که از آن مصاحبه راضی نبودند. بعد از آزادی از ۲۰۹، من را به صورت تلفنی مرتب به خانه امن وزارت اطلاعات احضار می‌کردند. در آخرین جلسه قبل از دادگاه، یکی از مسئولان به ظاهر عالی‌رتبه‌شان در خانه امن حاضر شد و درخواستش برای همکاری‌ام با وزارت اطلاعات را رسما به من ابلاغ کرد و گفت اگر همکاری کنم، مانع از اجرای حکم زندان خواهد شد. همانند دفعات قبل، نپذیرفتم.

‏چند روز بعد جلسه محاکمه‌ام در شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تشکیل شد. من در روز دادگاه تنها بودم. محاکمه به‌طور فرمالیته و نمایشی برگزار شد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید و البته یک وقفه داشت. قاضی «ماشاالله احمدزاده» از اتاق دادگاه خارج شد و مرا هم خارج کرد. چند دقیقه بعد، قاضی «صلواتی» با دو بادیگارد وارد محوطه شعبه ۲۶ شد و رفت داخل دادگاه و من را صدا زدند که بروم داخل. احمدزاده یکی از پوشه‌های مدارکی که روی میز قرار داشت را باز کرد و چند خط از گزارش‌هایی را خواند که من آنها را به عنوان خبرنگار در تلویزیون صدای آمریکا و نیز برای سازمان حقوق بشر ایران تهیه کرده بودم؛ گزارش‌هایی درباره نقض حقوق بشر و مصاحبه با خانواده‌های جان‌باختگان اعتراضات ضد حکومتی در ایران. بدون اشاره به اتهامی که ممکن است از متن آن گزارش استخراج شده باشد، قاضی صلواتی رو به من کرد و گفت آمده ایران خبرچینی و جاسوسی کند، و بعد بلند شد و رفت. در نتیجه، من در دادگاهی که ۵ دقیقه بیشتر به طول نیانجامید، به استناد به مواد ۴۹۹، ۵۰۰ و ۶۱۰، به ۱۱ سال زندان (با اعمال ماده ۱۳۴ به ۵ سال زندان قطعی) و ۲ سال ممنوعیت خروج از کشور محکوم شدم. بدون ارائه و اشاره به استنادهای روشن و دقیق، این سه عنوان اتهامی علیه من استفاده شد: اجتماع و تبانی جرم به قصد ارتکاب جرم علیه امنیت کشور، فعالیت تبلیغی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و عضویت در گروهک غیرقانونی. شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر به ریاست قاضی زرگر این حکم را که خواسته‌ی وزارت اطلاعات دولت روحانی بود، خط‌به‌خط تایید کرد.

کارت شناسایی «کیانوش سنجری» در زندان
کارت شناسایی «کیانوش سنجری» در زندان

‏ادامه‌ شکنجه و ارعاب در خارج از زندان:

‏در پنج سال و نیم گذشته صبوری کردم و با همه سختی‌‌ها سوختم و ساختم، مبارزه کردم و با امید زیستم. چه در آن روزهایی که برای سومین بار در زندگی‌ام در کنج سلول انفرادی بازداشتگاه ۲۰۹ محبوس بودم و چه در آن یک هفته‌ای که دست و پایم به تخت تیمارستان امین‌آباد زنجیر شده بود و با خود اندیشیدم که به راستی دارم دهشتناک‌ترین روزهای زندگی‌ام را در وطنم سپری می‌کنم؛ حتی در آن روزهایی که در دفعات بعدی در تیمارستان‌های مختلف تهران و کرج در کنار پریشان‌حال‌ترین بیماران مبتلا به اختلالات سایکوتیک اسیر و زندانی بودم و در آنجا مرا تحت شوک‌درمانی قرار دادند. بله، ۹ مرتبه شوک‌درمانی شدم. به این شکل که بی‌هوشم کردند و به مغزم شوک الکتریکی وصل کردند تا خاطراتم پاک شوند. پاک شد اما فقط برای چند روز. و من همچون هربار با ایمان به عدالت بر این کابوس چیره شدم، امیدم به زندگی را بازیافتم و دوباره با شعفی وصف‌ناپذیر به آن بازگشتم.

نامه محرمانه زندان به پزشکی قانونی و استعلام از وضعیت بیماری «کیانوش سنجری»
نامه محرمانه زندان به پزشکی قانونی و استعلام از وضعیت بیماری «کیانوش سنجری»

‏وظیفه‌ اخلاقی:

‏در مدتی که در مرخصی استعلاجی بودم، وظیفه‌ اخلاقی و انسانی خود دانستم که در گفتگو با رسانه‌های آزاد درباره ادعاهای مکرر مقام‌های جمهوری اسلامی برای بازگشتِ بی‌خطرِ ایرانیان به ایران و احتمالِ دچار شدنِ آنها به بلایی که به سر من آمد، هشدار دهم و از این بابت و نیز به خاطر دفاع از حقوق سایر زندانیان سیاسی بود که آزادی‌ام به تعویق افتاد، حضور و غیابم در دایره نظارت بر زندان دو سال به طول انجامید و تهدیدها ادامه یافت.

آسیب‌های جبران‌ناپذیر:

‏می‌دانم به‌قدری شجاع نبودم که تا پایان عمر این فشار و تهدید و ارعاب و زندان و بازخواست‌های هفتگی را تحمل کنم. از ۱۷ سالگی تا ۲۴ سالگی‌ام تحت این ارعاب گذشت. ۱۰ سال بعد از آن را در غربت سپری کردم و روز و شبم به یاد وطنم گذشت، و سپس تا امروز حدود ۶ سال دیگر از زندگی‌ام را تحت زندان و ارعاب گذراندم. من به عنوان یک خبرنگار و فعال حقوق‌بشر و آزادی‌خواه در مجموع در حدود ۶ سال از زندگی‌ام را در سه دولت خاتمی، احمدی‌نژاد و روحانی در زندان سپری کردم. یک سالِ سیاه از این مدت در سلول‌های انفرادی بازداشتگاه‌های توحید، ۵۹ سپاه، بند دو الفِ سپاه، بند ۲۴۰ و بند ۲۰۹ اطلاعات سپری شد. جمهوری اسلامی روزهای جوانی من را همچون میلیون‌ها انسان دیگر به تباهی کشاند. روزگاری که می‌توانست سرشار از شور و نشاط و شیرینی زندگی باشد، تحت زندان و ارعاب و همراه با آسیب‌های جبران‌ناپذیر به جسم و روانم سپری شد.

آرزو:

‏به این ترتیب این مرحله از زندگی‌ام به سر آمد و من از ایران خارج شدم و نمی‌دانم که آیا روزی دوباره خواهد آمد که به وطن عزیزم بازگردم و در کنار هم‌وطنانم زندگی کنم یا نه. این درد جانکاه برای همیشه در سینه‌ام باقی خواهد ماند. من رخت زندگی بربستم و از وطنم بیرون آمدم اما همچون گذشته تنها با یک آرزو به زندگی‌ام ادامه خواهم داد؛ که روزی را ببینم که جنایت‌پیشه‌گان، اشغالگران و تباه‌گرانِ چند نسل از زندگیِ مردم ایران به دست عدالت سپرده شوند؛ روزی که مردمان وطنم در جشن آزادی‌شان در خیابان‌های شهر به رقص و پایکوبی بپردازند و آن روز غمِ وطن برای همه ما پایان پذیرد؛ آرزویی که می‌ارزد حتی آن را با خود به خاک سپرد.

‏کیانوش سنجری

‏یک فروردین ۱۴۰۱



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy