
*
*
*
۱
 حضرت
 دیپلماسی، خلبانیِ سیاست است
 دانش و هنر خود را دارد
 تو که دیپلماسی نمیدانی
 در کابین پرواز،
 در کابین فرماندهی این کشور چه میکنی؟
۲
 حضرت
 با کاروان سوگواران، با کاروان شتر
 تو نمیتوانی از اتوبانها بگذری
 و هرجا که خواستی نماز جماعت بخوانی
 راه بندان میشود
 مرگبار است
 
 ۳
 حضرت
 دهان که باز میکنی
 سکوت، نایاب میشود
 سخنهای یکنواخت و افیونیات را
 انگار بالا میآوری
 قلادهای به زبانات ببند 
 ولگردیاش ویرانگر است
 با شمشیر و دین نیاکانات 
 با بمبها و هوشهای دیجیتالی
 رزم آزمایی نکن
 
 
۴
 حضرت 
 اینجا که سرزده آمدهای خوابگاه من است
 این تن و بدن 
 این هوش و آرزوهای سرکش از آن من است
 دین و آیین تو
 گذرنامهای به زندگی من نیست
 
 
۵
 حضرت 
 این دخترک، همبازیِ عروسکهاست
 هوشاش هنوز بوی شیر میدهد
 و جوانهی انداماش، تنها شش بهار دیده است
 تو که از جنگ و کشتن آبدیدهتری
 و بر این باوری که فرزانگی خدایی داری
 چگونه او را عروسانه، همسرانه میبینی؟
 
 ۶
 حضرت
 در میدان مدنیّت، ناگهان بیدار شدهای
 مگر که خواب ببینی که زنی را اینجا 
 تازیانه بزنی، سنگسار کنی 
 خواب هم اگر دیده باشی
 گفتناش برایت هزینه خواهد داشت
۷
 حضرت 
 تو معنای «جمهور» را از خود
 و معنای پاکی را از پلیدی باورهایات آکندهای
 و تا توانستهای ناخواسته 
 به ریش خویش و دینِ نیاکانات
 پیش چشم ایرانشهریان خندیدهای
 
 
۸
 حضرت
 لبادهی هزارتکهی اندیشهات 
 یکسره از آیههای شرنده است 
 آنچه از درون پوشیدهای
 بال و پر سیمرغ نیست باور کن
 گیتی پُر از خدا و پیامبر،
 پُر از پندارهای انسان است
 تو پرواز نمیکنی
 مردمان این مرز و بوم 
 سالهاست که از سرِ خاکات
 و از گورگاهِ قدیسانات
 نفرینکنان برگشتهاند
 
 رضا فرمند
 * 

درماندگی در رجزخوانی، سیامک بهاری
















