تقدیم به پرستو احمدی
فقیهی که بندد دخیلش به شرق
نگیرد مُرادش ز بُت هایِ برق
خیابان خموش و پر از دود و گرد
فروغی نبینی در این ماهِ سرد
فلاکت چو قرقی به قله جهید
ندیدم که رهبر گزندی بدید
نه روزی اجاقی فروزان شود
نه نانی به کامِ فقیران رود
کشانید ما را به خاکِ سیاه
خطیبی که دارد سلاح و سپاه
ز کمبود نیرو گران گشت گاز
ولی او نگوید کلامی تراز
بخشکید رود و تُهی گشت چاه
ز هامون چه مانده بجز اشک و آه؟
چه خوش بود روزی که مُلا نبود
به دلها امید و به لبها سرود
به سانِ پرستو گشاییم بال
رهانیم میهن ز بارِ وبال
مهران رفیعی
*