چه سان خشتِ بودن چنین گشت سُست؟
که این بذله گو هم ز جان دست شست
چرا نیست خنده به لبهای مان؟
کجا رفت شادی ز شبهای مان؟
چه شد آن همه وعده هایِ قشنگ؟
چرا صلح جان داد به میدانِ جنگ؟
اگر نورِ دانش سیاهی زدود
چرا هست انسان ز زردی خمود؟
عملکردِ ادیان در عالم چه بود؟
چرا تیغِ ایمان تباهی فزود؟
مگر آدمی صاحبِ عقل نیست؟
پس این ناترازی نشانی ز چیست؟
چگونه توان دید و خوش بین بماند؟
جهان را ز دستِ پلیدان رهاند
مبادا ببندد خردمند چشم
که فرمان بیفتد به دستانِ خشم
مهران رفیعی
*