در حال نوشتن مطلبی در حمایت از فراخوان شاهزاده رضا پهلوی برای شکلدادن به ائتلافی گسترده علیه جمهوری اسلامی بودم. فکر میکردم هسته مرکزی این ائتلاف چه میتواند باشد؟ آیا امری مهمتر از حفظ کشوری به نام ایران، وطن ما، با تنوع زیبای قومی آن، با تاریخ کهن و شگفتانگیزش، با مجموعهای از مردم بهجانآمده از این حکومت خونریز و ویرانگر، و جوانانی آگاه که حماسه مهسا را با شعار تحسینبرانگیز «زن، زندگی، آزادی» آفریدند و جان بر سر آن نهادند و حال ما را به یکدلی و اتحاد برای حفظ این گوهر یگانه فرا میخوانند، وجود دارد؟ چیز دیگری میتواند باشد؟
به یاد این نوشته خود در چهل و اندی سال قبل، زمان خروج از کشور، افتادم. آتشی که هنوز در من زبانه میکشد، وادارم میسازد که از اعماق وجودم فریاد بکشم! سؤال کنم: چه امری مهمتر از شکلدادن به اتحادی است که بتواند در این مهمترین لحظات تاریخی، قبل از اینکه این رژیم اهریمنی تمامی این سرزمین را نابود کند، نجاتبخش آن باشد؟
آیا امری مهمتر از پاسخدادن به ندای همگامی شخص آقای رضا پهلوی برای نجات مادر وطن وجود دارد؟
در آن قدمهای آخرین که راهنما اعلام کرد چند لحظه دیگر وارد خاک افغانستان میشویم، بیاختیار خم شدم و مشتی خاک برداشتم. خاکی آمیخته با خس و خاشاک. شاید برداشتن آن به خاطره سالهای نوجوانیام برمیگشت که خوانده بودم رضاشاه تنها با مشتی از خاک وطن رفت و نوشتهای بر آرامگاه کوروش: «ای کسی که از اینجا گذر خواهی کرد، در اینجا مردی خفته است که جهان بر نگین خود داشت. این یک مشت خاک را از او دریغ مدار!» اسکندر به احترام از خرابکردن آن آرامگاه گذشت.
تمامی اینها چون نوستالژی در من عمل میکرد. مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق میورزید و تمامی جهان را خانه خود میدانست. البته جهان سوسیالیستی را! خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی میکرد.
اما احساسی فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت گروه، مرا به این خاک پیوند میداد. گویی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به این خاک میکشید. احساس میکردم مانند هرکول که قدرت از مادرزمین میگرفت و با جدا شدن از آن در میان زمین و آسمان، قدرت و جاودانگی خود را از دست میداد، من نیز با جدا شدن از این خاک، زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آوارهای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن.
خاک سخن میگفت. جنبش آن را زیر انگشتانم احساس میکردم. هزاران صدا، هزاران تصویر، تصویر آنانی که رفته بودند و تصویر آنانی که هنوز نیامده بودند را میشنیدم و میدیدم. همه را میشناختم؛ آنها مرا به نام صدا میزدند. کودکی شیرخواره را میدیدم که سر در بالش رویا نهاده بود، در زیر رنگینکمانی از نور، در ننوئی از گل، در باغی که به بزرگی ایران بود تاب میخورد. لالایی شیرینی تمام فضا را پر میساخت. لالایی عجیبی بود به زبانهای متفاوتی که اقوام و ملیتهای ساکن در این سرزمین آبا و اجدادی به آن سخن میگویند و برای کودکانشان لالایی میخوانند. کودک غرق در لذت بود. لذت صداهای مبهم، نورهای درخشان و جادویی.
کودکی خود را میدیدم در میانه حیاطی میگشتم، سوار بر اسب چوبی در زیر آفتابی گرم، خنده پدر، دست مهربان مادر، کوچهای لبریز از مهر، لبریز از خاطره. خاک را در میان مشتم میفشردم. فکر میکردم هنوز پخته نشدهام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی من میچربد. آخرای مرد! ترا چه میشود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آن طرفتر؟ چه فرقی است؟ بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان. خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی است؛ در تمامی طول تاریخ صدها بار جابهجا شدهاند. تو، نه به خاک! نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری! میدانم! میدانم! من به وظیفه جهانوطنیام آگاهم، اما این خاک با من سخن میگوید. تمامی رشتههای قلبم را میکشد. گرمای عجیبی در تنم میدواند. آتشم میزند.
این تنها یک مشت خاک نیست؛ این نمادی، مجموعهای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف میکنم. در این مشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را میبینم. هر وجب از آن یاد و خاطرهای را به همراه دارد. من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفتهاند.
چرا باید یک مشت خاک اینچنین منقلبام سازد؟
به روبرو مینگرم، به آستانه شهری جدید که در آن سوی مرز، شهر «نیمروز» یا «زرنج» خوابیده است. شهری قدیمی، که نخستین بار نام آن را در شاهنامه خوانده بودم. بیاختیار به یاد شاهنامه میافتم؛ این کاخ بلند که قرنهاست بیهراس از گزند باد و طوفان، از هجوم بیگانه، از هجوم خودی عربزده که تیشه بر ریشه این سرزمین میزند، از هویت تاریخی مردمان ایرانزمین پاسداری میکند. به یاد رستم و دزدیده شدن رخش و گرفتن زین بر پشت (بدانسان که ما امروز بر پشت نهادهایم)؛ و درآمدن به دیار دیگر، به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژدی عظیم رستم و سهراب و کشته شدن فرزند به دست پدر.
آیا براستی ما خود نمادی مجازی از این تراژدی نیستیم؟ کشته شدن به دست مردی سفاک به نام «خمینی» که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم؟ و او ضحاکی بود بیرحم و ویرانگر.
آه، چه نیروی شگرفی در این فرزانه طوس نهفته است. این اوست، این خاک که در مشت گرفتهام. اوست که هنوز پس از قرنها عجم زنده میکند و مرا به صبوری، به آزادگی، به ایرانزمین، به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا میخواند. قلبم ماغ میکشد، سرشار از لذتی وصفنشدنی. من به این خاک تعلق دارم! من به فردوسی تعلق دارم؛ او به من تعلق دارد.
میلیونها انسان از برابر چشمانم میگذرند. صدای دهل شاد نوروزی، صدای طبلهای جنگ، ضجه و فریاد، شمشیرهای آخته اعراب، هزاران سر بریده بر نطعهای خونین، سکوت و دهشت! قرنها سکوت زیر تازیانه اعراب، آنگاه خروش بابک، ابومسلم، یعقوب لیث. خروش مردم، هجوم چنگیز، تیمور لنگ و سرانجام هجوم حکومت خودی عربزده که دشنه بر گلوی خلق میفشارند.
به دشت خفته مینگرم، کشیده از این سرزابل تا آن سوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشتهایی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانهایی از آنها گذشتهاند. این سرزمین برخی را به سلاح، برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کردهاست. طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدنها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوختهاش در این سوی و قلعه بابکاش در آن سوی ایران قرار گرفته، چه عظمتی دارد. رشتههایی که تنها خطوط جغرافیایی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی از حله، «تنیده ز دل، بافته ز جان» آنها را با هم پیوند میدهد.
فرش نگارستانی است که فردوسیها، رازیها، خوارزمیها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زدهاند. فرشی که سرخیاش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگهای روشن آن یادآور امید، یادآور روزهای شاد و ظفرمندی آن است. چه کسی میگوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایرانزمین که قیمتی دُرهای آن را کسی نخواهد توانست تاراج کند. چرا که ناصرخسروها، رودکیها به نگهبانی بر درش نشستهاند. من اکنون نه مشتی خاک، بل دُری از نگارستان را بر دست دارم.
«من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را.»
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کمرنگ آن، گنبدهای لاجوردی را میبینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیدهاند. با هزاران گلبتههای رقصان در نخستین شعله شفق. نقشهای اسلیمی که چون فوارههای آتش دست بر آسمان گشودهاند. هر نقش اسلیمی نقش شده بر گنبدهای جادویی میدان نقش جهان را کنار میزنم، باغ روح دیگری گشوده میشود. کدام دستها چنین بهشتی را آراستهاند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی میتواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخههای رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبد دوار.
نقشی از پیراهنهای زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخگل ترکمن؛ از سجادههای گشوده در خانههای اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاهچادری در دامنههای سبلان. از بادههای الست تا جامهای خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش مینگرم، فرش نگارستان میبینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعهای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلقهای گوناگون این کشور مایه میگیرند.
هرکس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانهای که جغرافیا آن را در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاهداریاش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تنشان جدا ساختند. هم از این روست که هیچکدام از اعضای این خانه بزرگ نمیتوانند خود را بی آن دیگر اعضای این خانه تعریف کنند. آنانی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زبان خلق خود سخن میگفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان میکردند. خانهای که کوچههای آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچهای در تبریز نیست؛ کوچهای است به درازای ایران! که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن میگذرند و هر کدام از خلقها چهره خود را در آن میبینند.
ما کودکانمان را در این خانه بزرگ میکنیم، خانهای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بنا گردیده و بر یک لوح کوچک استوانهای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شده است.
خانهای که گاه بوعلی سینا معلمی در آن میکند و گاه بیرونی. ابوسعید از آیین جوانمردی برای ساکنان این خانه میگوید و سعدی حکمت روزگارشان میآموزد. بیهقی از تاریخ میگوید و خواجه نظامالملک از سیاست. خانهای که در آن حافظ بر جنگ هفتاد و دو ملت عذر مینهد، نهال دشمنی برمیکند و درخت دوستی مینشاند. سعدی از یگانگی گوهر آفرینش انسان سخن میگوید. شایستگی آدمی را در غمخواری محنت دیگران جستجو میکند. در این خانه مردی است که نیمیاش از فرغانه است و نیماش از ترکستان. ملول از دیو و دد با چراغی در جستجوی انسان! مردی برای وصلکردن، نی برای فصلکردن.
از مرز میگذریم. چه باک، خانه پابرجاست. اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده، اما رهروان عشق و نسل دیگر آن را خواهند یافت و بیهراس «کلام مقدس» را خواهند گفت.
«چرا که
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
میجوشد از یقین.» شاملو
با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان مینهم و به انتظار مینشینم و چشم بر خانه میدوزم.
«این نیست که حافظ را رندی شد از خاطر
که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد.» حافظ
آری، من با چنین سابقهای با مشتی از خاک به وطنم که ایران نام دارد مینگرم و هیچ امری را فراتر از شکلگیری یک اتحاد گسترده در جهت رهائی آن نمیبینم. با تمام توان در قامت خمیده پیران تیر بر چشم دشمنان میزنم و نهال دوستی و هم دلی در قلب آزادی خواهان و میهن پرستان واقعی این سرزمین میکارم.
ابوالفضل محققی
*