هیچ ایرانی خود را ضد ایرانی نمیداند؛ بلکه این داوری دیگران است که او را در این یا آن سوی مرزِ ایراندوستی یا ایران ستیزی جای میدهد. اما واقعیت در همین داوری نهفته است: آیا عشق به سرزمین و فرهنگ، در تأیید بیچونوچرای آن است، یا در نقادی و کاوشی بیامان برای شناختن واقعیت آن؟ به گمانم، آنان که کمترین نقد بر ارزشهای فرهنگی ایران و سازندگان آن را برنمیتابند و در برابر هر پرسشی تیغ مخالفت میکشند، نه تنها در جستوجوی حقیقت نیستند، بلکه با چنگ زدن به روایتی اسطورهای، خود را از رویارویی با واقعیت اسلامی شدهی فرهنگ خویش معاف میدارند.
در آیینهی شاهنامهی فردوسی، اگر تنها شکوه و عظمت را ببینیم و از دیدن سیمای واقعی خود سر باز زنیم، آینه را به افسانهای دلفریب بدل کردهایم؛ افسانهای که زخمهای ما را نه درمان، که پنهان میکند. این اسطورهسازی، نه از سر شناخت، که از ضربهای است که اسلام بر ما وارد ساخته است. اما آیا این ضربه را با فراموشی و خیالپردازی میتوان جبران کرد، یا با بازاندیشی و کاوشی بیرحمانه در واقعیت آن؟
نه ستایش بیحدّ و حصر، که ژرفنگری و پرسشگری است که فرهنگ را از ایستایی و انحطاط نجات میدهد. ستایشگری آسان است و تلاشی نمیطلبد، اما پرسشگری نه تنها جسارت میخواهد، که زحمتی جانکاه است. و مگر نه آنکه دوست واقعی، نه آن است که تنها به تحسین و دلگرمی بسنده کند، بلکه آن که با واقعیت و واقعیت فرهنگی روبهرویت سازد، هرچند تلخ و گزنده؟ پس چه بسا آنان که خود را خیرخواهان این سرزمین میپندارند، بیش از آنکه یاریرسان باشند، همچون خالهخرسهایاند که در ناآگاهی خویش، دستِ دوستی را به ضربهای مرگبار بدل میکنند. دغدغهی ایران داشتن، نه در تکرارِ بیفکرِ شکوه گذشته، که در فهم ژرف آن و آزمودن حقیقت آن است، بیهیچ ملاحظه و بیمی از آنچه خواهیم یافت.
ایراندوست کسی است که با چشمی نقاد به فرهنگ و رویدادهای این سرزمین مینگرد، واقعیت را در پس آنها جستجو میکند و با پرسشگری، به جای تکرار ستایشهای کهنه از چند عمارت به جا مانده، به فهمی ژرفتر از ایران دست مییابد. در مقابل، ایرانستیزی آن است که با مجیزگویی و پرهیز از هر پرسشی، فرهنگ را دستنخورده و نقدناپذیر به "معبدگاه" بدل میکند. ستایش بیچونوچرا از ایران باستان یعنی آنچه که در گذشته دامنهی زیستگاه ما بود و اکنون دیگر نیست، نه نشانه ایران دوستی، که گواه ترس از روبرو شدن با واقعیت ایران اسلامی است؛ و آنکه از شناختن آن بیم دارد، چگونه میتواند دوستدار آن باشد؟
نیکروز اعظمی
*

زبانی از آن همگان، محسن بنائی