Sunday, Jun 15, 2025

صفحه نخست » آری مادر "این ها برای ویران کردن این سرزمین آمده اند"، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_4.jpgنسیمی خنک از لابلای درختان خانه همسایه عبور میکند.به شوخ چشمی یک دختر جوان در پیچ تابی سخت عشوه گرانه پرده توری اطاق را بالا می زند وروی پنجه های پا مانند بالرینی زیبا حرکت می کند. وارد اطاق می شود. گوشه ای از تور ابریشمی خود را بر صورتم می کشد! چنان لطیف ودلچسب که بی اختیار بیاد صبحدم های "زنجان"شهر زادگاه می افتم .خوابی رویائی در ایوانی مشرف بر باغچه. رختخواب های پهن شده با ملافه های سفید. نسیم صبحگاهی که از لحاف نازک عبور می کرد تنت را به لرزشی دلچسب می نوازد.

لحاف را دور خود می پیچانی چه گرمای مطبوعی!هیچ گاه وهیچ چیز قادر نشد چنین لذت جادوئی را در وجودم جاری سازد .بلند شدن آرام مادرم که به آرامی دست بر سرم می کشید برای وضو گرفتن به سر حوض خانه می رفت ومن با چه لذتی به او که وضو می گرفت زیر لب دعائی میخواند وبسوی من فوت می کرد می نگریستم .گوئی دروازه های بهشتی در رویا های کودکیم برویم بازمی شد و من در حالتی بین خواب وبیداری در فضا معلق می گشتم .

چه روزگارغریبی بود. روزگاری که هراس در دل مادران نبود.زندگی مفهومی ساده وانسانی داشت .کوچه پر از مهر بود ودر خانه ها برویت گشوده .عصر هنگام زنان خسته از کار روزانه کلیمی در کنج کوچه بن بست پهن می کردندچائی می خوردند غرق در مصاحبتی شیرین که بوی زندگی می داد می شدند.

کوچه ای که در آن ماکودکان کلمه ای جزجان نمی شنیدم.همه غمخوار هم بودند .فرقی نمی کرد صاحب مکنت بودی، یا کم بغل. توعضوی از آن کوچه بودی که خانه دوم توبود.

اطاق درعطری که نمی دانم نسیم صبحگاهی از کدام باغ با خود آورده غوطه می خورد .آفتاب با نیزه های طلائی خود آرام ازپشت بلند ترین قله کوه های روبرویم سرمی کشد.

نسیم به آرامی از اطاقم خارج می گردد تا اشگ از چشم نرگس می بستاند.درخت زردآلوی خانه همسایه راتکانی کوچک دهد.

زرد آلوهای رسیده فرو می افتند با شهدابی ازعسل.چیزی دردلم سگینی می کند.همیشه چنین است خاطراتی از این دست که مرا بیاد مادرم،بیاد آن روزهای بیخبری می اندازد که او با آرامش در کنارم می نشست وبرایم از نظامی شعر می خواند."بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند ؟ بگفت اندوه خرندو جان فروشند ! " یادی که عشق و اندوه در دلم می افکند. بی اختیار بیادچهره نگران او واضطرابی که بعد از سر کار آمدن جمهوری اسلامی بخاطرمن داشت می افتم .به آرامش ازدست رفته او!سلامت وشادی رخت بر بسته از کوچه. کوچه ها و همسایه هائی که حکومت اسلامی با معیار خود دیوار بین همه آن ها کشید. مهر از دل ها کند وبجای آن ترس،جدائی ونفرت کاشت.

بیاد ساعت ها ایستادنش پشت پنجره خانه ودعا خواندنش که کسی خانه مارا که محل جلسات سیاسی بود نبیند.عبادت خدامی کرد .اما بخاطر فرزندنش باومیجنگید. "اگراین حکومت پسرم را بگیرد من بر تو یاغی خواهم شد . نخواه زنی که تمام عمرش عبادت تو کرده یاغی بر تو شود." شیر زنی بود.اما هراس از این که به چنگ حکومت اسلامی بیفتم ملتمسش ساخته بود.التماس می کرد" پسرم هر چه زود تر دست زن وبچه ات را بگیر واز این جهنم که خمینی ساخته بگریز.بفکر من نباش.اگرآرامش مادرت را می خواهی این مملکت برو اینها به صغیر وکبیر رحم نخواهند کرد. برو،برو." اوخ که چه میزان مادران در اضطراب جان فرزندانشان دهان به التماس گشودند ورفتن فرزند طلب کردند.

سال ها گذشت هربار که تلفن کردم. التماس که برنگرد.حتی در ماه های آخر زندگیش که دچار فراموشی شده بود هر بار که جرقه ای در ذهنش می زد. پولی بصندوق کوچک صدقه می انداخت تکرار می کرد پسرم بر نگردد! ازآخوند جماعت بی رحم تر موجودی نیست. این ها تا این مملکت را ویران نکنند وتمام جوان های مملکت را نکشند نخواهند رفت. او با چنین اضطرابی چشم از جهان فرو بست .

تلویزیون راباز می کنم با حروف بزرگ نوشته است "فوری ،فوری!اسرائیل به ایران حمله کرد!" زانوانم سست می شوند. بی اختیاردستم را به دستگیره پنجره می گیرم. می نشینم چهره وحشت زده مادرم از مقابل چشمانم می گذرد "پسرم این آخوند ها باهمه سر جنگ دارند با زمین وزمان دشمنند. تا همه جا را بخاک وخون نکشند دست از سر مردم نخواهند کشید.من این ها خوب می شناسم این ها برای ویران کردن این سرزمین آمده اند.تا اینکشور را ویران نکنند! تا همه را بخاک سیاه ننشانند نخواهند رفت .اگر دوستم داری تا این ها هستند به این مملکت بر نگرد."حال آن روز فرا رسیده که حکومت ورهبر بی مسئولیت جنگ را بر این سرزمین تحمیل کرد.بر مردمی که تاریخنا منادی صلحند. اماناگزیر از زندگی در زیر سرنیزه حکومتی مرتجع و جنگ افروز.

بیحال کنار تلویزیون می نشینم . سگم "سزار" که از طلوع آفتاب سر بدر زده تا داخل آمده حالم را در یافته سرپائین انداخته به آرامی وغمگین از اطاق خارج می شود. من شکسته در خود، به مردی می اندیشم که برروی دستان این مردم پای در این سرزمین نهاد بی آنکه بگفته خود "هیج احساسی نه به این کشور ونه بمردم آن داشته باشد." مردی بغایت سنگدل و بی احساس که از کلمه ملت نفرت داشت و"جنگ را نعمت می دانست." مادر چنان شد که فکر می کردی اینها برای ویران کردن این سرزمین آمده اند .



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy