Monday, Jul 28, 2025

صفحه نخست » آسیا دختر هوشنگ ابتهاج: از انقلاب بگوییم

2828.jpgزیتون : انقلاب ۱۳۵۷ آبرویش را از دست‌داده و هرکس که گذرش می‌افتد، تلنگری، تی‌پایی و توسریی بهش میزند. انقلاب بنیاد استبداد را از جا برکند. این استبداد از پشت عینک خاک‌گرفته و‌کهنه سال ۱۴۰۴ بی‌معنی، پیش‌پا افتاده و بالکل اشتباه دیده می‌شود. استبداد افسار گسیخته تا بن دندان مسلح و به قصد کشتن به میدان آمده را در قوطی خاطرات نوستالژی زمان چپاندند.

آن معلم این بود. این سر کلاس همان استبداد نشسته بود و با اینکه در سرش پندار دیگر بود، دستش که رسید، خودش هم زد و کشت، چون چیزی بیش از این نیاموخته بود.

ملتی که یکبار با دست خالی جلوی این استبداد قرارگرفت و جان داد و برای جان دوید و زمین خورد، بار دیگر زیر یوغ این استبداد نخواهد رفت. جمهوری اسلامی با وجود خونخواهی‌اش، با وجود شدت جنایاتش همچنان برچیدن این استبداد سلطنتی، وابسته و‌نوکر گونه را با خود یدک می‌کشد.

(جمهوری اسلامی مانند خواستگاری است که محض پافشاری‌اش آخر بله را می‌گیرد و بعد از ازدواج دختر خانواده را به قصد کشت میزند ولی خانواده برای حفظ آبرو صدایش را در نمی‌آورد و تحمل میکند.)

ولی وعده آزادی داد و زنجیر به پا کرد. زنجیر همان استبدادی که خود سرنگونش کرد.

انقلاب در خیابان رخ داد و نه در دل مردم. مردم آمدند و اعتصاب کردند، شعار دادند و مبارزه کردند و روزهایی که ارتش در مقابلشان ایستاد، سنگ پرتاب کردند و جنگیدند تا ارتش عقب‌نشینی کرد. انقلاب شد. هرج و مرج شد. هرکس دستش رسید گوشه‌ای از این سفره را به تاراج برد.

مردم رفتند که در خانه‌ها بنشینند و نتیجه را ببینند. توده عظیم در خانه مانده بود و اقلیت غالب امور را به دست ‌گرفت و انتقام گرفت. انتقام از هر آنکه یک پله بالا‌تر بود و چندین پله بالا‌تر. کینه‌ها و عقده‌ها ریختند به خیابان.

در ذات مردم انقلابی ننشست. در بر همان پاشنه چرخید. طبقات جابه‌جا شدند، مفعول فاعل شد و فاعل خودش فعل. ظلم و ظالم جابه‌جا شدند و ظلمت برفراز کوه‌ها آمد که چون غباری شهرها را ببلعد.

آن روز که کلمات انقلاب و فرهنگ به هم رسیدند، ترکیبش فقط فرهنگ را توقیف کرد و انقلاب را بی‌فرهنگ کرد.

انقلابِ نوزاد رفت که مانند کودک خودخواه و‌لجوج هر آنچه کم داشت، با زور و لجاجت بگیرد. به آن کودک هر چه خواست دادند. در مقابلش عقب‌نشینی کردند تا مبادا اهالی خانه را عاصی کند. میز و صندلی پرت می‌کرد، از جلویش برداشتند.

چهره انقلاب، چهره آخوندی بود که نه رفعت و نه رأفتی در خود داشت. همان خشم و کینه را که به جان مردم افتاده ‌بود، تصویر می‌کرد. با الفاظ "تو دهنش می‌زنم" و "غلط می‌کنند" آمد تا جای ارباب دیگر را بگیرد. در ذهن‌ها انقلاب تبدیل شد به غلبه مستضعفین بر طاغوتی‌ها. نه بخششی در‌کار بود و نه ملایمتی.

گهی زین به پشت و گهی پشت به زین.

آن نسلی که انقلاب کرد، امروز هفتاد و هشتاد ساله ‌است. نسل‌های بعدی، همه کسانی که در جمهوری اسلامی بزرگ شدند و جز جمهوری اسلامی چیزی نمی‌شناسند، هیچ تصور واقعی از دوران پیش ندارند. آن‌ها با همان فرهنگ جامعه عقب‌افتاده و رشد نکرده بزرگ شدند. همان که پیش از جمهوری اسلامی هم برقرار بود. همان جامعه ایلاتی و فئودال مذهبی بدون شناخت هیچ حق حیات برای دگراندیشان و دگرگونه بودن در جامعه، بر اساس همان زورگویی و حق برتری قوی بر ضعیف. انقلاب جز منقلب شدن لایه‌های سطحی اجتماعی هیچ‌گاه راه به ریشه جامعه نیافت و در واقع اختلافات را عمیق‌تر کرد.

ولی در عقل‌ها و فکرها هم چنان انقلابی رخ نداده بود.

شاهی که همسر عوض می‌کند چون همسر پسری برایش بدنیا نمی‌آورد. آخوندی که دخترانش را در سنین پایین به این و آن وعده می‌دهد تا دامنه قدرت، قلمرو و تاثیرش را گسترش دهد. هیچ فرقی میان این و آن نیست. جامعه‌ای که انسان را انسان نمی‌بیند و جنسیت را با هویت و کرامت انسانی اشتباه می‌گیرد، هنوز فرسنگ ها با تمدن فاصله دارد.

پدری که حق کشتن دخترش را برای نجات ناموسش دارد. برادری که حق توهین به خواهرش را برای حفظ آبرو دارد. در جامعه‌ای که زن برای تجاوزی که بهش شده، محکوم می‌شود، انقلابی رخ نداده! ما هنوز دچار همان عقب‌افتادگی و ارتجاع هستیم که در دوران رضاشاه دچارش بودیم. در همان جامعه این یک متر و نیم‌پارجه نقش اساسی بازی کرد. یکی آمد که از سر بردارد و پیگری آمد که با زور تو سری به سربگذارد.

جامعه‌ای که دهه‌ها شاهد توهین سیستماتیک به زنان بود، از کتک زدن برای حجاب تا حق ارث و ناموس، خود دیکتاتوری ‌است که در خانه مرتکب همان جنایاتی می شود که در جامعه با ژست روشنفکری به آن خرده می گیرد. آن‌ها که ایستادند و در سکوت تماشا کردند، همان‌قدر تقصیر دارند، که جلاد و آمران جلاد تقصیر دارند.

مشکل اصلی همان جامعه ایران است که بعد از انقلاب با اولین ترورها، جنگ و تمام حوادث سال‌های جنگ، بار و بندش را بست و رفت به خانه و در تشکل جامعه نقش فعالی نداشت. تمام اتفاقات خیابان فقط دیده شد و عکس‌العمل‌ها در حد غر زدن و زیر زبانی فحش دادند بود. ترس جای خود را باز‌کرد. جامعه هر روز قدم به قدم عقب‌نشینی کرد و افسار امور را کاملا به حکومتی سپرد که روز به روز بیشتر هنر خودکامگی را آموخت. هر از چند گاهی در انتخابات شرکت کردند و با طنز و تعریف زندگی روزانه را باوجود تمام مشکلات گذراندند. بیست سال پیش با خانمی که تحصیل‌کرده ایران بود و تمام عمرش را در ایران گذرانده بود صحبت می‌کردم و اشاره‌ای به حوادث سال ۱۳۶۷ کردم. روحش هم‌خبر نداشت و در‌آخر باور نکرد که این اتفاقات رخ‌داده است.

انتخابات دوم خرداد ۱۳۷۶ بعد از سال‌ها تلنگری بود به مردمی که ناگهان گشایش را تجربه کردند و شاهد تغییرات ظاهری در زندگی روزمره شدند. ترس‌ها کم‌تر شدند ولی بعد از مدت کوتاهی با قتل ‌های زنجیری، حمله به کوی دانشکاه و ... ترس دوباره حاکم شد و مردم خیابان را ترک کردند.

نسلی پا به سن گذاشت که دور و اطرافش را رصد می‌کرد و از خود می‌پرسید، چرا در این گوشه دنیا به دنیا آمدم!

این تضادها با موفقیت عناصری مانند احمدی‌نژاد عریان‌تر شد. احمدی‌نژاد از قلب این جامعه برخاست. آینه اکثریت بود. زبان و ادبیاتش همان بود که هرروز دیده و شنیده می‌شد. یکی از ما ...

سال ۱۳۸۸ تبدیل شد به سال بیداری. ناگهان جرقه‌ای اکثریتی را بیدار کرد. یک نفر آمد که تحمل ایستادگی داشت. بیرون و اندرون حکومت تجزیه و تحلیل شد. کسی آمد که ناگهان از عزت ملی و کرامت انسانی و مشارکت مردم سخن گفت. کسی که دستش به کیسه ثروت آویزان نبود و قصدش را با کیسه ثروت نمی‌شد خرید. کسی که سال‌ها شاهد دزدی‌ها و فربه شدن طیفی بود، که دم از پشتیبانی تنگدستان میزد و می‌خواست آب و برق را مجانی کند!

مردم وارد صحنه شدند. انتخابات تبدیل شد به دریچه امید برای تغییر و بهبودی و سطح مشارکت در جامعه بالا رفت. نیروی به خواب رفته بیدار شد. نسلی از ایرانیان که فقط ج ا را می‌شتاختند و دنبال زندگی بهتر در این گوشه دنیا بودند، جرقه تحول را دیدند.

آن سوی مرزها مدت‌ها بود که با نشخوار گذشته پر طمطراق سعی بر تلقین بود که هر چه بود، گل و بلبل بود و نظام فاسد و مستبد گذشته، پر زرق و برق و آبرو‌ و حیثیت بود. در برابر سران ج ا که جلوه ظاهری و تبلیغاتی برای عرضه نداشتند، شاه و فرح و تاجگذاری و جشن این و‌ آن به رخ مردم کشیده شد که ایها الناس چه نشسته‌اید که جلال و‌شکوه از دستتان رفت.

ماه‌ها و‌ هفته‌های پیرامون مبارزات انتخاباتی سال ۱۳۸۸ بحث‌ها و مناظرات تلویزیونی به محیطی تبدیل شد که حرف‌هایی بی‌ابا و بی ترس بیان شوند، که ج ا به فراموشی سپرده بود. برای اولین بار کشتار ۱۳۶۷ در ملأ عام مطرح شد، سوال‌ها طرح شدند.

سرکوب سخت پس از انتخابات ۱۳۸۸ و آخر حصر رهبران جنبش سبز باز لحاف ناامیدی و یاس را بر کل جامعه پهن کرد و مردم خیابان را ترک‌ کردند. ۸ سال کشور در دست احمدی‌نژاد و باند دزدها و غارت‌گران بود. ملت به خس و خاشاک سپرده شد و هر نوع روزنه امید با شدت سرکوب شد.

انتخابات سال ۱۳۹۲ باز روزنه ‌امیدی را گشود. روحانی با نمادهای آشنای جنبش سبز با وعده گشایش و تعامل سازنده در چهارچوب دولت توسعه‌گرا. در حد سیاست خارجی توانست مذاکرات برجام را بلاخره به سرانجامی برای ملت ایران برساند. به‌نظر می‌رسید وعده گشایش محقق شود ولی یکپارچه ‌نبودن دستگاه حاکمیت و هم سو نبودن اهداف دولتش با دست‌چیده‌شده‌های بیت رهبری به ورشکستگی سیاستش ختم شد و برجام هم با نتیجه شوک‌آور انتخابات در آمریکا به دست ترامپ لغو‌ شد. سیل تحریم‌ها سرازیر شد و مردم سرخورده از دو دوره ریاست روحانی باز روبرگرداندند و راهی خانه‌هایشان شدند. انتخابات بعدی کمترین درصد مشارکت را داشت و رئیسی منتخب محبوب رهبری آمد تا سیزدهمین دولت جمهوری اسلامی را به نحسی یدک بکشد. سرنوشت او دچار همان شومی نحس سیزده شد.

دولت رئیسی با طوفان «زن، زندگی، آزادی» مواجه شد. جنبش زن، زندگی، آزادی مانند زمین لرزه ای تمام کشور را تحت‌الشعاع قرار داد. غیرممکن، ممکن شد. حجاب، آن یک متر و نیم پارچه، ظاهرا یکی از آخرین سنگرهای ج ا واژگون شد.

بعد از ۴۶ سال فشار و توهین و بی‌ارزش قلمداد کردن این جمعیت زنان و دختران جوان، بعد از سا‌ل‌ها کشمکش بر سر یک متر و نیم پارچه، بالاخره تمامیت سر و‌ موی خود را پس گرفتند.

شعار زن، زندگی، آزادی مترقی‌ترین شعار جوامع بشریست. شعاری که حتی هنوز در جوامع متمدن و مدرن دنیای غرب هم به موانع بسیاری برخورد می‌کند. شعاری کلیدی برای برقرای عدالت اجتماعی. شعاری که در ایران از شدت تبعیض‌ها و بی‌عدالتی‌های عریان بر علیه زنان بوجود آمد. تمام قوانینی که ۴۶ سال و حتی ۱۰۰ سال در جامعه برقرار بودند و به زن نگاه سخیف، ضعیف و کثیف داشتند.

دولت پزشکیان با استخاره طولانی و بغرنج مردم که رای بدهند یا ندهند آخر با مشارکت بسیار پایین سر کار آمد. انگار که زمین لرزه جنبش زنان که برای اولین بار گروهی از مردان را هم به خیابان کشاند، باعث شد که حاکمان درک بکنند که دری که باز شده را نمی‌شود بر همان پاشنه بست.

جمهوری اسلامی بعد از ۴۶ سال ورشکسته، زخم دیده و از درون فاسد در خمره دگرگونی افتاده که دچار کپک و تعفن است. هرجایش را که دست میزنی جز رکود و تعفن بوی دیگر به مشام نمی رسد. ۴۶ سال مورها و ملخ ها جویدند و نابود کردند و ارباب خانه نشسته بر سکوی دیگر همچنان در اندیشه آن فرش مرغوب خیالاتش هست و به بوی تعفن روزانه عادت کرده. خبر می آورند و دروغ می گویند. شعار را با شعر اشتباه می‌گیرند.

صدای بمب‌ها و انفجارها و توهین حمله خارجی است که خواب سنگین‌ات را می‌پراند.

جمهوری اسلامی تبدیل به پهلوان پنبه‌ای می‌شود که از بس رجز‌خوانی کرد که خودش مبالغه‌های‌اش را باور کرد و جز چنان و‌چنین می‌کنم شعاری نداشت.

اگر خونخواری جمهوری اسلامی تا امروز چاشنی استقلال و‌تمامیت ارضی را به یدک می‌کشید، در راه است که همان را هم به باد دهد به قیمت گران زیر چتر این نیرو یا آن کشور رفتن. به قیمت تاراج و سرسپردگی محض بقا.

در حال حاضر دو‌گروه نابرابر در مسابقه با هم هستند. یک طرف پهلوی با تمام اطرافیانش که به هر دری کوبیدند برای ارباب جدید پیدا کردن و فدا کردن ایران به بهای بازگشت استبداد و استثمار و نوکری که انگار در ژن این خانواده است. طرف دیگر حاکمیت که پشت درهای بسته به هر توافقی راضی خواهد شد، محض ماندن.

در این وسط مردم نظار‌گر همیشگی باز درگیر مشکلات معیشتی و بی‌برقی، بی‌آبی و بی آیندگی سر درگم زندگی از این روز تا به روز بعد، ببینیم چه خواهد شد!

در این‌ منجلاب دمی مرواریدی نهان شد. همه دیدندش. زلالی‌اش را دیدند. امید بدان بستند و باز با هاله‌ای از این امید به خواب سنگین رفتند. در بیداری می‌دانند، کور سویی بود ولینمی‌دانند رویا بود یا خیالی؟

تنها شانس بقای مردم و ‌ایران با کل تمامیت ارضی و استقلالش، گشای است. گشایش از زندان‌ها تا حصر. گذار از این منجلاب از درون ایران بدون حق دست‌درازی نیرو، گروه و یا کشوری از خارج.

حریم آسمانی را فقط با نیروی مردمی بر روی زمین می‌شود حفظ کرد. تنها مردم هستند که نیروی بازدارنده هستند، و نه اورانیوم غنی‌شده و موشک و پدافند. بگذارید انقلاب در مغزها باشد و نه در حابه‌جایی طبقات. کرامت انسانی جنسیت ندارد. کینه عاقبت ندارد.

راه رفته بازگشت ندارد. زمان رفته بازگشت ندارد. اگر چیزی را از دست دادیم، یا عمرش تمامشده بود و یا ما خودمان دورش انداختیم.

به قول پدرم: چیزی را که من دورانداختم، کسی نمی‌تواند به من پس بدهد!



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy