ابوالفضل محققی - ویژه خبرنامه گویا
دو سرهنگ و یک سرگرد نیروی هوائی باز مانده از ارتش شاهنشاهی ایران هستند و با مو های سفید، صورت های تراشیده شده و سینه هائی که با وجودپای سنگین گذر زمان بر پیکرشان اما هنوز ستبرند و نشانی از غرورگذشته را با خود دارند. با نشان های آویخته شده بر سینه ومدالی از نقشه ایران. هر سه با هم حرکت می کنند. از عشقشان بوطن وبازگشت به آن سرزمین ابائی می گویند. شب غریبی است با مردمانی که کمترمی شناختمشان. اما حال زمان وعشقی مشترک ما را در کنار هم قرار داده. با همان شوری از ایران سخن می گویند که من خود هر بار که این نام تکرار می شود آتشی در اندورنم شعله می کشد که حسی از هزاران خاطره را در من زنده می کند.
حال حسی مشترک ما را بیک دیگر پیوند می دهد. نمی دانم در این پنج حرف چیده شده در کنار هم که کلمه ایران را می سازند چه نیروئی نهفته است .خاطرات مشترک ما از شادی ها یا رنجها و دردهای ماست که چنین مایه همدلی گردیده ؟ یا زخم هائی که زمان قادر به التیام بخشیدن آنها نیست. این چه نیروئی است که ما مهاجران را با این رشته پنج حرفی به هم متصل می کند و مارا به کاری مشترک وافتخار آفرین در راه رهائی وطن از دست حکومتی فارغ از حس ملی وملت دوستی فرا می خواند. لذت بازگشتی افتخار آفرین وزیستی شادمانه در کنار هم در این اندک فرصت باقی مانده از حیات را در کام ما می ریزد.
لذت فکر کردن به آینده ای روشن که فرزندنمان ونوه هایمان با هویت ایرانی مغرورانه پای در خاک نهند و با غرور ایران فردا را با تکیه به تاریخ با عظمت گذشته و دانش امروزکه جوانان ایران با تمام سختی وفشار های حکومت پیگیر آن هستند بنیان نهند . قلبم از یاد آوری چنین روزی غرق در شادی می شود بی اختیار بیاد آخرین شب خروج از ایران وحس آنشب تلخ می افتم وبه یاد جدال درونم بین دو حس ناسیونال و انتر ناسیونال می افتم که نهایت آن در نوشته سی سال قبلم منعکس می شود.جدالی که امروز مرادر سیمای یک آزادی خواه وطن پرست به مونیخ کشانده است.
می گویند انسان در آن لحظه آخر که میخواهد چشم بر حیات بربندد و به قول آذریهای آنسوی ارس: "حیات خود را عوض کند " در همان زمان بسیار اندک که شاید ثانیهای بیشتر نباشد، تمامی زندگیاش از شروع تا پایان از ذهنش عبور می کند. در ثانیهای تمامی زندگیاش را می بیند و حیات پایان می یابد. برای من نیز آنشب چنین بود. در آن قدمهای آخرین که راهنما اعلام کرد، چند لحظه دیگر وارد خاک افغانستان می شویم. بی اختیار خم شدم، مشتی خاک برداشتم.
خاکی آمیخته با خس و خاشاک. شاید برداشتن آن به خاطره سالهای نوجوانیام بر میگشت که خوانده بودم، رضاشاه تنها با مشتی از خاک وطن رفت و نوشتهای بر آرامگاه کوروش:" ای کسی که از اینجا گذر خواهی کرد، در اینجا مردی خفته است که جهان بر نگین خود داشت. این یک مشت خاک را از او دریغ مدار!" و اسکندر به احترام از خرابکردن آن آرامگاه گذشت.
تمامی اینها چون نوستالژی در من عمل می کرد. مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق می ورزید و تمامی جهان را خانه خود میدانست، البته جهان سوسیالیستی! و خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی می کرد.
اما احساس فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت گروه مرا به این خاک پیوند می داد. گوئی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به خاک می کشید. احساس می کردم مانند هرکول که قدرت از مادر خاک می گرفت و با جداشدن از آن در میان زمین و آسمان، جاودانگی خود را از دست میداد. من نیز با جداشدن از این خاک زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آوارهای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن.
در همان دقایق آخرین، که گوئی واپسین دم حیاتم باشد، تمامی خاطرات تلخ و شیرین، فریادهای شورانگیز جوانی، انقلابیگری، ضربههای شلاق، روزهای زندان، غریو خلق بگوشم می رسید. چهرهها از مقابل چشمانم عبور می کردند. خاک سخن می گفت. جنبش آنرا زیر انگشتانم احساس می کردم. هزاران صدا، هزاران تصویر، تصویر آنانی که رفته بودند و تصویر آنهائیکه هنوز نیامدهاند، می شنیدم و میدیدم. همه را می شناختم؛ آنها مرا به نام صدا می زدند. کودکی شیرخواره را می دیدم که سر در بالش رویا نهاده بود، در زیر رنگینکمانی از نور، در ننوئی از گل، در باغی که به بزرگی ایران بود تاب می خورد. لالائی شیرینی تمام فضا را پر می ساخت. لالائی عجیبی بود به تمامی زبانهای میهنم. کودک غرق در لذت بود. لذت صداهای مبهم، نورهای جادوئی. کودکی خود را میدیدم در میانه حیاطی می گشت، سوار بر اسب چوبی در زیر آفتابی گرم، خنده پدر، دست مهربان مادر.
خاک را در میان مشتم می فشردم. فکر می کردم، هنوز پخته نشدهام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی می چربد.
آخر ای مرد! ترا چه می شود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آنطرفتر؟ چه فرقی است بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان؟ خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی است؛ در تمامی طول تاریخ هزاربار جابجا شدهاند. تو، نه بخاک نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری!
میدانم! میدانم! من به وظیفه بشریام آگاهم، اما این خاک با من سخن می گوید. تمامی رشتههای قلبم را می کشد. گرمای عجیبی در تنم می دواند. این تنها یک خاک نیست؛ این نمادی، مجموعهای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف می کنم. در این مُشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را می بینم. هر وجب از آن یاد و خاطرهای را بهمراه دارد.
من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفتهاند.
بغض راه گلویم را گرفته است. هنوز با خود در کشاکشم؛ آیا با این احساسات عجیب به آرمان سوسیالیستی خود، به انترناسیونالیسم خیانت نمی کنم؟ چرا باید یک مشت خاک اینچنین منقلبام کند؟
به روبرو می نگرم، در آستانه شهری جدید. در آن سوی، شهر نیمروز یا زرنج خوابیده است. شهری قدیمی، نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خواندهام. بی اختیار بیاد شاهنامه می افتم؛ بیاد رستم و دزدیده شدن رخش و گرفتن زین بر پشت (بدانسان که ما امروز بر پشت نهادهایم)؛ و در آمدن به دیار دیگر، به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژدی عظیم رستم و سهراب و کشته شدن فرزند به دست پدر. آیا براستی ما خود نمادی مجازی از این تراژدی نیستیم؟ کشته شدن بدست پدری که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم؟ که ضحاکی بود.
اما نه؛ ما هر یک می خواستیم که خود رستمی باشیم. آنگاه که یکتنه پای به میدان می نهادیم و سودای گشودن هفتخوان را داشتیم. آه چه نیروی شگرفی در این فرزانه طوس نهفته است. این اوست، این خاک که در مشت گرفتهام. اوست که هنوز پس از قرنها عجم زنده می کند و مرا خود به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا می خواند. او اکنون مشتی خاک است؛ اما بنای بلندش در چهار سوی ایران زمین بی هراس از باد و باران سر بر آسمان می ساید. قلبم ماغ می کشد، سرشار از لذتی وصفنشدنی. من به این خاک تعلق دارم! من به فردوسی تعلق دارم؛ او بمن تعلق دارد.
میلیونها انسان از برابر چشمانم می گذرند. صدای دهُل شاد نوروزی، صدای طبلهای جنگ، ضجه و فریاد، شمشیرهای آخته اعراب، هزاران سر بریده بر نطهای خونین، سکوت و دهشت، قرنها سکوت زیر تازیانه اعراب، آنگاه خروش بابک، ابومسلم، یعقوب لیث. خروش مردم، هجوم چنگیز، تیمور لنگ و سرانجام هجوم حکومت خودی عربزده که دشنه بر گلوی خلق می فشارند.
به دشت خفته می نگرم، کشیده از این سر زابل تا آنسوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشتهائی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانی از آنها گذشتهاند. برخی را به سلاخ و برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کردهاست. طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدنها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوختهاش در این سوی و قلعه بابکاش در آن سوی ایران قرار گرفته، چه عظمتی دارد. رشتههائی که تنها خطوط جغرافیائی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی از حله، " تنیده ز دل بافته ز جان " آنها را با هم پیوند می دهد. فرش نگارستانی است که فردوسیها، رازیها، خوارزمیها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زدهاند. فرشی که سرخیاش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگهای روشن آن یادآور روزهای شاد و ظفرمندی آن است. چه کسی می گوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کس به تاراج نخواهد توانست برد. چرا که ناصرخسروها به نگهبانی بر درش نشستهاند.
"من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُر لفظ دری را"
من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیدهاند. با هزاران گُلبتههای رقصان در نخستین شعله شفق. نقشهای اسلیمی که چون فوارههای آتش دست بر آسمان گشودهاند در میدانی بزرگ، هر شاخ را که کنار می زنم، باغ روح دیگری گشوده می شود. کدام دستها چنین بهشتی را آراستهاند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخههای رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبد دوار. نقشی از پیراهنهای زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخگل ترکمن؛ از سجادههای گشوده در خانههای اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاهچادری در دامنههای سبلان. از بادههای الست تا جامهای خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش می نگرم، فرش نگارستان می بینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعهای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلقهای گوناگون این کشور مایه می گیرد.
هر کس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانهای که جغرافی آنرا در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاهداریاش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تنشان جدا ساختند. هم از این روست که هیچکدام از اعضای این خانه بزرگ نمی توانند خود را بی آن دیگر اعضاء این خانه تعریف کنند. آنهائی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زمان خلق خود سخن می گفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان می کردند. خانهای که کوچههای آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچهای در تبریز نیست؛ کوچهای است به درازای ایران که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن می گذرند و هر کدام از خلقها چهره خود را در آن می بینند.
ما کودکانمان را در این خانه بزرگ می کنیم، خانهای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بنا شد و بر یک لوح کوچک استوانهای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شد.
خانهای که گاه بوعلی سینا معلمیشان می کند و گاه بیرونی. گاه ابوسعید از آئین جوانمردی برایشان می گوید و گاه سعدی حکمت روزگارشان می آموزد. بیهقی از تاریخ می گوید و خواجه نظامالملک از سیاست. خانهای که در آن جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می نهند و نهال دوستی می کارند. در این خانه مردی است که نیمیاش از فرغانه است و نیماش از ترکستان. با چراغی می گردد برای وصلکردن، " نی برای فصل کردن!"
از مرز می گذرم. چه باک، خانه پا برجا است. اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده، رهروان عشق آنرا خواهند یافت. و بی هراس " کلام مقدس را خواهند گفت.
" چرا که
" در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین... "
با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان می نهم و به انتظار می نشینم و چشم بر خانه می دوزم.
"این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد ."
پیر گشته ام اما رندی از خاطر نرفته و عشق به بازگشتی که نزدیکی آن را حس می کنم تمامی وجودم را غرق در خوشی آن لحظه نموده است.
ما باز می گردیم آوازمان رها شده پیشاپیش.