Tuesday, Aug 5, 2025

صفحه نخست » یادنامه‌ای به رسم تجلیل از فریدون فرخزاد، خنیاگر خونین‌جام، پارسا زندی

ffz.jpgاز امیریه تا بن؛ حکایت مردی با صدایی بلندتر از سکوت تاریخ، که تیغ بر گلوی آزادی نشست، چرا که جرمش این بود: اسرار هویدا می‌کرد
در این ایام سالگرد، که نسیم مرداد بوی خون می‌دهد و آفتاب غربت بر سنگ مزار غریبی می‌تابد، به‌یاد مردی می‌نویسم که نه تنها صدای خود، که صدای نسلی خاموش‌شده بود. نامش فریدون بود، فریدونی از تبار پهلوانان، نه در میدان رزم با شمشیر و گرز، که با نغمه و قلم و سخن، با صداقت و شهامت، در میدان‌های تنگ و تاریک تاریخ ما.
او که چون شمع، روشنی‌بخش شب‌های تار بود، سرانجام از همان نوری سوخت که بر آن می‌تاباند.
زاده‌ی نور، پرورده‌ دانش، همزادِ فروغ.
فریدون فرخزاد در نیمروزِ پاییز ۱۳۱۷، در خیابان امیریه تهران، به‌دنیا آمد؛ فرزندی از خاندان فرخزاد که نامش با شعر و شور و شعور گره خورده بود. خواهرش، فروغ، روشنی‌ستارۀ شعر فارسی، و خود فریدون، خنیاگر جان‌های بی‌تاب. درس را در دارالفنون آغاز کرد و علم سیاست را در دانشگاه‌های مونیخ، وین و آکسفورد به کمال رساند. زبان آلمانی را نه تنها آموخت، که با آن شعر سرود و برنده‌ جایزه‌ی شعر برلین شد.

چه شگفت‌آور است آن‌گاه که فرزندی از شرق، در غربتِ برلین، شعری چنان ناب بسراید که در ردیف اشعار گوته و شیللر قرار گیرد.

صدایی از ایران، به بلندای همه‌ی تبعیدها

فریدون فرخزاد، همچون قاصدی از روشنایی، از ایران تا آلمان، از لندن تا لس‌آنجلس، همه‌جا را با صدای خود، با چهره‌ پرتبسم، با دستان پر از ترانه و دل پر از درد پیمود. برنامه‌ی «میخک نقره‌ای» او، آینه‌ای از هنر و فرهنگ ایران بود، روزنی در شب تار. او بود که ستار، ابی، لیلا فروهر و دیگر ستارگان هنر ایران را به جهانیان شناساند. بر صحنه‌ تلویزیون، شعر می‌خواند، آواز می‌خواند، ولی هرگز حقیقت را فرو نمی‌خواند.

در پس هر لبخندش، بغضی از وطن بود. در پس هر ترانه‌اش، اشک آوارگان.

فریدون، شاعری که تیغ شعرش ترس می‌افکند

شعرهای فریدون، نه صرفاً در وصف گل و دل، که در نکوهش ظلم و جهل بود. می‌گفت و می‌نوشت از آزادی، از وطن، از انسان. دلیر بود؛ نه در خلوتِ قلم، بلکه در هیاهوی صحنه. هر جا که سخن از ایران بود، فریدون بود؛ بی‌پرواتر از همیشه.

همان فریدونی که گفت:

دل من آتش جاویدان است

زنده و مرده‌ من ایران است

و این نه شعری برای طبع‌آزمایی، که سوگندی بود بر سنگ قبرش.

مبارزی در لباس آواز، شاعری در جامه‌ی شومن

او مردی بود با هزار چهره و تنها یک حقیقت؛ در سینما بازی کرد، در موسیقی خلق کرد، در تلویزیون درخشید، و در سیاست ایستاد. فریدون به هر لباسی که درآمد، جامه‌ی صداقت و شهامت از تن برنگرفت. در برابر استبداد، با هر رنگی که بود، ایستاد و سخن گفت. او از آن نسل بود که صدایش را به سکه‌ مصلحت نفروخت.

خنیاگر در خون، و مرگی که دهانِ تاریخ را دوخت

در شب سرد مرداد ۱۳۷۱، تیغ بزدلان بر پیکرِ گرم و مهربانش فرود آمد. نه یک‌بار، نه ده‌بار، که بیش از سی‌بار چاقو بر تنش نشست؛ چنان‌که گویی از صدای بلندش بیم داشتند، و خواسته بودند این صدا را برای همیشه خاموش کنند.

و چه زود فهمیدند که صدا را نمی‌توان کشت.
او خاموش شد، اما پژواک نامش، هنوز در گوش تاریخ جاری‌ست.

غربتِ گور، و جلال جاودانگی

در شهری غریب، در بن آلمان، در گوری مجانی، به‌خاک سپرده شد؛ و این، نه کوچکی او، که بزرگی غربت ما را می‌رساند. پیکری مثله‌شده، در دنیایی که تاب حرف حق را نداشت. سال‌ها بعد، پیکرش را به گوری درخور منتقل کردند، ولی هنوز جای خالی‌اش، بر دل‌ها سایه دارد.

خاتمه‌ای نه بر یک زندگی، که بر یک کتابِ نگفته

در نهایت جمله آغاز است عشق...
این خود فریدون بود که گفت.
و ما می‌دانیم که «در گوشه‌ی این اتاق تاریک»، هنوز نغمه‌ای بیدار است.
او همچون خسروان کهن، به‌دست خویشان زمانه کشته شد؛ همچون سهراب، که پدرش ندای حقیقت او را نشناخت.

فریدونِ فرخزاد، آن‌کس که از او سر دار بلند شد، تنها جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد.

او خنیاگر بود، اما صدایش ساز زمان بود؛
او شاعر بود، اما شعرش تیغ بیداد را می‌برید؛
او یک هنرمند نبود، بلکه تاریخ زنده‌ی ملت ما بود.

و اکنون، در این مرداد سوخته، یادش را به خاک نسپاریم، بلکه در دل نگاه داریم.

روحش شاد، نامش ماندگار، راهش روشن‌تر از هر زمان.

با احترام و اندوهی آکنده از ستایش،

به یاد فریدون فرخزاد، صدای روشنی در تاریکی زمان

و اکنون، آن غزل جاودانه‌ی لسان‌الغیب حافظ، که گویی برای فریدون سروده شده است:


سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

و آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش
کاو به تأییدِ نظر حلّ‌ِ معمّا می‌کرد

دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جامِ جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟
گفت آن روز که این گنبدِ مینا می‌کرد


بی‌دلی در همه‌احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدارا می‌کرد

این‌همه شعبدهٔ خویش که می‌کرد اینجا
سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند،
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیضِ روحُ‌القُدُس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پیِ چیست؟
گفت حافظ گله‌ای از دلِ شیدا می‌کرد

پارسا زندی ( مشاور حقوقی )



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy