سروش سرخوش - ویژه خبرنامه گویا
همایش همکاری ملی در مونیخ، که قرار بود نماد امید و اتحاد باشد، در عمل به صحنهی نمایش یک زخم بسیار قدیمی و درماننشده در روانِ جمعی اپوزیسیون ایران تبدیل شد. اتفاقات پس از آن، به ویژه استوری اخیر بانو یاسمین پهلوی، نه نشانهی پیشرفت، بلکه علائم پیچیدهی یک آسیبشناسی عمیق است. این نوشتار، تلاشی است برای ریشهیابی دلایل این بنبست از منظر روانشناسی سیاسی و تحلیل راهبردی.
برای فهم این ناکامی، باید اپوزیسیون ایران را نه فقط یک مجموعه گروه سیاسی، بلکه یک روانِ جمعی ببینیم که از شکستهای تاریخی متعدد، زخمی عمیق برداشته است. کنشهای امروز این اپوزیسیون، بیش از آنکه برآمده از استراتژی عقلانی باشد، پاسخی به همان زخمهای کهنه است. سه زخم از بقیه کاریتر به نظر میرسد.
نخست، زخم ازهمگسیختگی است که خود را در یک الگوی رفتاری ویرانگر به نام «وسواس تکرار» نشان میدهد. این اصطلاح که اولین بار توسط فروید به کار رفت، به گرایش ناخودآگاه ما برای بازسازی موقعیتهای دردناک گذشته اشاره دارد؛ نه برای آنکه آنها را حل کنیم، بلکه صرفاً چون با دردشان آشناتریم. برای روان زخمی اپوزیسیون، دردِ آشنای تفرقه، ظاهراً قابلتحملتر از اضطرابِ ناشناختهی وحدت است.
دومین زخم، ترومای بیریشگی است؛ یک اضطراب دائمی در مورد میزان مشروعیت و پایگاه اجتماعی در «داخل» که اعتماد به نفس لازم برای کنشگری آرام و قدرتمند را از بین برده است.
عمیقترین زخم اما، ترومای «بیپدری» نمادین است. در روانکاوی، «پدر نمادین» یک شخص واقعی و مستبد نیست، بلکه یک مرجعیت مورد قبول همگان است؛ یک اصل مشترک یا یک «قانون نانوشته» که به رقابتهای ویرانگر میان «فرزندان» (در اینجا، گروههای سیاسی) پایان میدهد و انرژی آنها را به سمت یک هدف مشترک هدایت میکند. در غیاب چنین لنگرگاهی، انرژی اپوزیسیون به جای مبارزه با رقیب اصلی (نظام حاکم)، صرف جنگهای داخلی فرسایشی میان «برادران» شده است. بدیهی است که این چارچوب تحلیلی، نافی وجود اختلافات سیاسی واقعی و مشروع میان این گروهها نیست، بلکه تلاش دارد منطق ناخودآگاهی را که بر این اختلافات حاکم شده و آنها را به بنبست کشانده، آشکار سازد.
همایش مونیخ، در ظاهر، تلاشی بود برای درمان همزمان این سه زخم. اما این جلسه درمانی، در عمل به یک نمایش سطحی تبدیل شد و به همین دلیل، بلافاصله پس از آن، شاهد بازگشت قدرتمند همان الگوهای بیمارگونه بودیم. حملات رسانهای ویرانگر میان چهرههای کلیدی، نمونهی دقیقی از «وسواس تکرار» بود؛ روانِ بیمار که با امکان «شفا» (اتحاد) روبرو شده، وحشتزده به کنج امن و آشنای بیماری خود (تفرقه) پناه میبرد.
استوری اخیر یاسمین پهلوی، نقطهی اوج این درام پیچیده بود. در نگاه اول، این پیام را میتوان یک فریاد از دل همان زخم «بیپدری» و بحران مشروعیت دانست. اما این خوانش، گرچه صحیح است، کامل نیست. زیرا این استوری، همزمان، یک مانور سیاسی هوشمندانه است که همان زخم را به یک ابزار راهبردی تبدیل میکند. این پیام سه هدف کلیدی را دنبال میکرد:
1. خلق روایت بحران (ایجاد ترس از خلأ): هستهی اصلی پیام، تهدید به «کنار رفتن» رضا پهلوی، با هشدار «صد سال گرفتاری» بود. این شوک، حامیان را وادار میکند تا آیندهای را «بدون او» تصور کرده و نقش «جایگزینناپذیر» او را بیش از پیش احساس کنند.
2. فرافکنی مسئولیت (مقصر دانستن منتقدان): پیام به شکل زیرکانهای مسئولیت این کنارهگیری احتمالی را بر گردن «تفرقهافکنان» و رقبای درون اپوزیسیون میاندازد. پیام پنهان آن این است: «اگر او برود، مقصر شمایید که قدر او را ندانستید.»
3. فراخوان به اجماع (دعوت به بیعت): نتیجهی منطقی دو هدف قبلی، یک اولتیماتوم نرم به تمام نیروهاست: یا اختلافات را کنار گذاشته و تحت رهبری او متحد شوید، یا ریسک از دست دادن تنها «آلترناتیو» موجود را بپذیرید.
۴. وارد کردن امر خصوصی به حوزهی عمومی (خلق درام خانوادگی):
و در نهایت، هوشمندانهترین لایهی این مانور، استفاده از یک کهنالگوی «مادرانه/مراقبتگرانه» است. بانو یاسمین، نه از جایگاه یک کنشگر سیاسی، که از موضع یک همسر نگران سخن میگوید که شاهد فرسودگی شوهر فداکارش است. این کنش، به صورت آگاهانه یا ناخودآگاه، یک رابطهی عاطفی و خانوادگی را به حوزهی عمومی سیاست وارد میکند. این قاببندی، یک درام خانوادگی خلق میکند که در آن، رضا پهلوی نقش «پدر فداکار» و یاسمین پهلوی نقش «مادر مراقب» را ایفا میکند. نتیجهی این درام، بسیار قدرتمند است: هر منتقد سیاسی، به صورت خودکار، در جایگاه روانی یک «فرزند ناسپاس» قرار میگیرد که قدر فداکاری والدین خود را نمیداند. این استراتژی، بحث را از حوزهی عقلانی و سیاسی خارج کرده و به حوزهی احساسیِ وفاداری و گناه منتقل میکند که خلع سلاح کردن آن بسیار دشوارتر است.
بنابراین، این استوری نه مقدمهی بازنشستگی، که به احتمال قریب به یقین، مقدمهی یک فاز تهاجمی جدید برای تحکیم پایگاه و اتمام حجت با رقبا است. این یک اعلان جنگ به تفرقه است. اما جنگی که سلاح اصلی آن، خودِ همان ترومای جمعی است.
این کنش نشان میدهد که نبرد اصلی اپوزیسیون ایران، بیش از آنکه در میدان سیاست باشد، در درون روان زخمی خودش است. این یک مانور هوشمندانه است، اما هوشمندی یک تب شدید؛ که نشانهی مبارزهی بدن با ویروس است، نه لزوماً سلامت آن. این اپوزیسیون، تا زمانی که زخمهای درونی خود را درمان نکند و استراتژیاش را بر مبنایی غیر از فعالسازی تروماهای جمعی بنا نهد، قادر به ارائهی یک آلترناتیو قابل اعتماد نخواهد بود و به صورت تراژیک، تصویر آینهایِ همان زوال و ازهمگسیختگی است که در درون حاکمیت نیز شاهد آن هستیم.
سروش سرخوش
تحلیلگر استراتژیک و روانکاو فرهنگی
مخاطبان محترم جهت ارتباط با نگارنده و مطالعه ی سایر آثارش به آدرس https://x.com/sarkhosh1341 مراجعه بفرمایید.

در این شرایط حسّاس، هادی خرسندی