Tuesday, Sep 23, 2025

صفحه نخست » اگر استخوان‌هایت از جبهه برگشته بود!

rq.jpgدیدار با بازمانده جنگ و زندان

رحیم قمیشی (رزمنده سابق در جنگ ایران و عراق و بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. او از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۹ در اسارت ارتش صدام بود)

در سالگرد آغاز جنگ، رفته‌ام دیدن یکی از یادگارهای آن دوران.

می‌گویم باقر اگر استخوان‌هایمان برگشته بود، لابد خیلی احترام داشتیم!

هر دو بغض می‌کنیم. باقر تازه از زندان اوین آمده بیرون، نمی‌تواند بخندد، آنهم حالا که عوارض شیمیایی‌اش عود کرده‌اند!

تمام بدنش تاول شده، یک آمپول اشتباهی هر دو پایش را نیمه فلج کرده، از زانو به پایین هیچ حسی ندارد.

می‌گوید سوزنی فرو کن تا متوجه شوی دیگر هیچ حسی ندارند.

مگر دلم می‌آید!

موقع عکس یادگاری خواهش می‌کنم کمی بخندد. نمی‌تواند!

درکش می‌کنم. دلش مانده همان زندان.

پیش آنها که کسی به فکرشان نیست.

باقر امروز یاد روزهای جبهه افتاده.

می‌گوید رحیم، اگر بچه‌ها نبودند من مُرده بودم. ابوالفضل قدیانی، مصطفی تاج‌زاده، مهدی محمودیان از جان برای او مایه گذاشته‌اند. می‌گفت وقتی افتاده بودم و آنها باید به تاول‌هایم می‌رسیدند خجالت می‌کشیدم.

همه دوستانی که آمده‌اند ملاقاتش از بچه‌های قدیمی جنگ هستند. بعضی هایشان مثل باقر طعم زندانی پس از پایان جنگ را هم چشیده‌اند!

آن که همراه شهید داوود کریمی مظلوم در زندان بوده، می‌گوید بختیار! تو که وقت خوبی رفتی زندان، اگر آن موقع رفته بودی چه می‌کردی!؟

آهی می‌کشد و می‌گوید حیف داوود اجازه نداده بگویم در آن زندان‌ها چه کشید! هفته‌ها بدون یک ساعت خواب!

می‌گویم باقر، تو خوب می‌شوی، می‌آیی بیرون، بچه‌های دیگر هم آزاد می‌شوند، کوچه‌ها را چراغانی می‌کنیم، خانه‌ها را پر می‌کنیم از گل‌های رز.

نمی‌دانم چرا باقر به‌جای خنده، اشک می‌ریزد.

چطور باید او را بخندانم؟

اتاق بیمارستان پر شده از گل، پر شده از دوستانش.

می‌گوید قبل از اینکه حکم آزادی‌ام بیاید چهار مامور در بیمارستان همراهم کرده بودند، مراقبم باشند، فرار نکنم، آخر کجا می‌توانم بروم من! با این پاها.

آتش است که از سینه‌اش بیرون می‌ریزد.

می‌گویم باقر در عراق هم وقتی برای هر کدام از ما اسیرهای بیمار یا مجروح، دو مامور می‌گذاشتند، می‌گفتیم چقدر می‌ترسند!

حالا چه بگوییم؟!

هر چند دقیقه یک پرستار می‌آید و آمپولی می‌زند، می‌خواهم به پرستارها بگویم شما را به‌خدا کمی آرامتر، او جای سالمی ندارد. او دلش شکسته است.

این هفته برای تجلیل از او بوده.

خجالت می‌کشم.

نمی‌خواهم جلوی باقر دلگیری‌ام معلوم شود. می‌گویم کاری دارم، باید زودتر بروم...

باقر نگاهم می‌کند.

رحیم! ما که نخواستیم وضع مردم این شود!

رحیم! ما که دلمان نمی‌خواست زندان جای آزادیخواهان باشد.

رحیم! ما که نخواستیم این روزها را

بی خداحافظی می‌آیم بیرون.

باید خانه‌اش را آماده کنیم.

باید خانواده‌اش جشن بگیرند.

با همان دل‌های شکسته.

باقر آزاد شده

اگر چه پاهایش حرکت ندارند...

چرا خجالت نکشیدند

بچه‌های جنگ را بخاطر عقایدشان بردند زندان

چرا خجالت نکشیدند

وقتی دستشان به جاسوس‌های اسرائیل

به دزدهای بیت‌المال نمی‌رسد

دست از سر دلسوزان منتقد بردارند

چرا خجالت نمی‌کشند

باقر بختیار را وقتی رها کنند

که تمام بدنش را تاول پوشانده

و پاهایش دیگر حرکت ندارند!

چرا خجالت نمی‌کشند

شادی را از مردم می‌گیرند...

چرا خجالت نمی‌کشند
دیگران را آزاد نمی‌کنند!
ایران را رها نمی‌کنند...



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy