*اول پاییز بود؛ چهل ودو سال پیش.
از زمستان بی بهار وطن مان میگریختیم.
در تهران سوار هواپیما شدیم؛
با موجی از ترس و دلهره.
مقصد: بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم ؛ با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو و مکزیکو
رسیدیم بوینوس آیرس ؛ اولین روز بهار بود ! سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم ؛ از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و پس از شکست نظامی در جنگ فالکلند یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود ؛رمقی بر تن نداشت ؛ بیمار و علیل و وامانده.
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند ؛ نا پدید شده بودند ؛ تیر باران شده بودند .
میگفتند اجساد کشتگان را با هواپیما به دریا میریخته اند.
زنان عزادار، پنجشنبه ها ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند ؛ میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است.
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم ؛ در خواب و بیداری ؛ نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها ؛ از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان ؛ خیابان ریواداویا
(Rivadavia )
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی ؛عظیم ؛زیبا ؛یادگار روزگاران شکوه ؛ روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود.
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش بالا پایین میروند ؛ نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند ؛ فقط دلار.
میخواهیم چند ده دلاری به پزو تبدیل کنیم ؛ قیمت دلار را نمیدانیم
میرویم صرافی ؛ صد دلار میدهیم صد پزو میشمارد بما میدهد.
به خیابان میآییم ؛ یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
میگوید : صد دلارمیدهید دویست پزو میگیرید !
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .
چاره ای نیست ؛ تجربه نا خوشایندی است .
تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود ؛ احتیاط می کنیم ؛ می ترسیم ؛ نگرانیم ؛ دلهره ، امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند ؛ قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند .
دخترک یکساله ام شیر میخواهد ؛ یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو ؛ پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند ؛ همه جا دلار ؛ همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند ؛ کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند ؛ همه دار و ندار ملت را ؛ همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است ؛ هیچ سرمایه گذار خارجی قدم به آنجا نمیگذارد . بانک ها به سپرده های ثابت بیست و پنج در صد سود میدهند !مردان و زنان سالخورده ای را می بینم که حاصل پس انداز عمرشان را به بانک می سپارند. چند ماهی نمی پاید بانک ها ناپدید میشوند و حاصل عمر سالخوردگان بینوا به باد فنا میرود
سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .
آدمیان گویی مسخ شده اند .
روزی در یک کتابفروشی ، یک نویسنده آرژانتینی با زبان انگلیسی بسیار فصیحی برایم از مصیبتی که بر آدمیان رفته است سخن میگوید .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان ؛ از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .
از زندان های مخوف و از مرگ و ترس و بیداد.
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است ؛ فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند ؛ برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم ؛ نان .
و این یگانه آرزوی ماست
آیا ایران امروز را در آیینه
آرژانتین نمی بینید ؟
گیله مرد