برای پسرم؛نوجوانیِ من...که نامش را نمی دانم؛اما سخنانش آتش به جانم زَد (۱)
یارِ دریایی وُ هم رؤیایِ جان
در دلِ دریایِ جوشان آشیان
عشقِ ما همدرد وُ همپیمانِ ما
جانِ ما رؤیایِ ما ای همزبان
از نگاهت خاکِ خانه کیمیا
گُل شود مَست وُ برقصد در جهان
ما دلی باران زده از اشکِ تو
ای که دلگیری زِ رؤیایِ نهان
آسمانی با شباهنگ آشِنا
بانگ وُ آهنگی غریبانه گران
ای سخن ای ماهِ بی سامانِ ما
خانه ات گم شد مگر در لامکان
راهِ فردا را تو باشی رهنَما
ای تو زیباتر زِ خورشیدِ جوان
عشق آمد دربدر دنبالِ تو
ای تو شیداتر زِ عاشقها نشان
از کلامت مَی زِ مینا مست شد
آرزو آمد غزلخوانِ زمان
چون چکاوک بر چکادِ چامه شد
تیرباران غرقِ خون شد ناگهان
آمد آن طاعونِ عالم گیرِ منگ
زاهدی زالو صفت شد در اذان
دار آمد آیتِ آیین شان
شد وضو در خونِ انسان ترجمان
شد عجین با جهلِ او جمله جنون
حلقۀ دار وُ گلویِ ارغوان
تیرگی ها شد مسلط مَسلکی
مسلخِ زندانشان شد ارمغان...
ای هزار افسوس از این روزگار
عاشقان سر در گریبان ناتوان
بر مزارِ آرزوها زندگی
خسته وُ افسرده ای ناله کنان
وعده ها وُ لاف هاشان شد گزاف
قایقی از کاغذ وُ رؤیایِ نان
شد رمه در خوابِ خوش خرگوش وار
گرگ آمد شد نگهبان وُ شبان
دشت آتش گشت وُ جنگل گُر گرفت
شد زِ هم پاشیده سود آمد زیان
اختناقِ فکر شد آزادگی
زندگی نوشیدن از این شوکران
شد سبو سنگی وُ سرها را شکست
گورها آباد وُ بگشوده دهان
در میانِ کوزه شد دریایِ ما
خشک وُ خالی شد زمین وُ کهکشان
عقل بر دار وُ فضیلت عار وُ ننگ
شعبده بازارِ گرم وُ رایگان
زمزمه زاری وُ آزار وُ عزا
شد فزون آزُردگیهایِ روان
ارزشِ انسان شده مُشتی پشیز
لاشه ای افتاده در گوری عیان
طبلِ بیعاری زدن شد سکه ساز
از تکدّی در کفِ دجالشان
صاحبِ آسایش وُ ثروت شدند
شد بزرگ وُ محترم مولایشان
شد وطن خوار وُ خفیف وُ منزوی
قحطی وُ حرمان وُ مرگ آمد دوان
شد وطن قربانیِ قهری غریب
جنگ شد فرمانده باقی بندگان
مُرده ریگِ آن امام وُ این امام
جانِ ایران شد حراجِ این وُ آن
تا فریب وُ سِحر وُ جادو شد امام
هالۀ وهم آمد افسار وُ عنان
بی خبر از کِرم وُ نکبت در وجود
لال وُ کور وُ کَر ولی اندر بیان
او چو نادان سجده بر خود می کُنَد
در فساد وُ در تباهی قهرمان
با حراج وُ در خراجی شد عجین
عاقبت خاک وُ هوایِ خانه مان
حاصلِ یک عُمر جان کَندَن چه شد!؟
کُشته خاک وُ بذر وُ باغ وُ باغبان
ای عجب از رونقِ مردابشان
لعنتِ تاریخ آمد در کمان
ظلمتی گُسترده چون انبان گشود
عشق شد دریوزه ای بی خانمان
بنگر این گندابِ زخمِ لاعلاج
بر سریرِ خود بِگَندد بی گمان...
روشنایی گر تپیدن می گرفت
سرنگون می کرد بنیادِ ددان
گنجِ جان اخگر شود از رنجِ ما
تا بسوزاند زمین وُ آسمان
لحظۀ آزادیِ ما می دَمَد
تا بسوزاند ستم را بی امان
آهِ مردم آتشی در پیچ وُ تاب
رعد وُ برق وُ باد وُ باران توأمان
آنچنان ویران وُ خاکستر کُنَد
هم جماران بیت رهبر جمکران
سه شنبه 15 مهرماه 1404///7 اکتبر 2025
ــــــــــــــــــــــــــــ
1-چنین گفت نوجوانِ جهانِ مجروح:«سلام...به آیندگانتون بگید روزی که ماشه کشیده شد ما تُو مزرعۀ آرزوهای بر باد رفته،در میان خوشه های سوختۀ جوانی داشتیم رؤیا می کاشتیم...واقعاً حیفمون بود..آرزو که هیچ تو تضمین کن که شب می خوابیم صبح طلوع رو ببینیم...من آدمیم که از گریه کردن بدم مییاد اگه دیدیت که جلوتون گریه کردم بدونید که اون مسئله آزارم داده...».