جناب آقای ،
یادداشت شما در سوگ هملباستان را با دقت خواندم. شما با استناد به قرآن، در خصوص امام جماعت کشته شده پرسیده اید به کدامین گناه کشته شد. این پرسش، خود نشانهی یک نابینایی تراژیک است. شما به دنبال «گناه» یک فرد میگردید، در حالی که باید به دنبال «بیماری» یک سیستم باشید.
این قتل را نه یک جنایت فردی یا محصول خشم کور یک دکتر داروساز بیکار شده، بلکه باید به مثابه یک علامت بالینی نگریست. همانند یک تب شدید در بدن بیمار، این کنش نیز یک نشانهی بیرونی از یک عفونت عمیق و پنهان در ارگانیسم جامعه است. برای فهم آن، باید از تمرکز بر خودِ زخم فراتر رفته و آسیبشناسی منجر به ایجاد زخم را بررسی کنیم.
این نوشتار، پاسخ به پرسش شماست. داستان یک فروپاشی چندلایه. تحلیلی از یک «طوفان کامل» که در آن، بحران یک جامعه، مهندسی فرهنگی، و فروپاشی روانی یک فرد در یک نقطه با یکدیگر تلاقی کرده و انفجار رخ داده است. آن حوزوی کشته شد، نه به خاطر گناهی شخصی، چون در نقطهی اشتباه و در زمان اشتباه، در مسیر یک طوفان ایستاده بود.
بستر بیماری: اتمسفر مسموم یک بحران فراگیر
هر خشونتی برای رشد، به یک اتمسفر مناسب نیاز دارد. این اتمسفر، محصول یک بحران ساختاری است. هر جامعهای برای حفظ انسجام خود، به یک روایت بزرگتر و یک «عقل سلیم» مشترک نیاز دارد که توسط نهادهایش (از دولت و رسانه گرفته تا مدرسه و مسجد) تولید و توزیع میشود. این روایت به شهروندان کمک میکند تا سختیها را تحمل کرده و به آیندهای بهتر امیدوار باشند. در جامعه ی ما، «کارخانهی تولید معنا و رضایت» از کار افتاده است. وقتی این کارخانه ورشکست میشود، وقتی روایتهای رسمی دیگر با واقعیت زیستهی مردم همخوانی ندارد و اعتماد عمومی به عنوان چسب اجتماعی از بین میرود، آنچه باقی میماند یک خلأ بزرگ است. این خلأ به سرعت با یک اضطراب فراگیر و خشمی بیهدف و سرگردان پر میشود. جامعه به دیگ زودپزی تبدیل میشود که فشار درونی آن لحظه به لحظه افزایش مییابد، در حالی که تمام سوپاپهای اطمینان آن (احزاب، رسانههای آزاد، نهادهای مدنی) مسدود شدهاند. در چنین اتمسفری، در پی نیاز ناخودآگاه جمعی برای یافتن یک مقصر، یک قربانی بلاگردان (Scapegoat)، شکل میگیرد؛ کسی که بتوان تمام این خشم پراکنده را بر روی او متمرکز و با حذف او، به یک آرامش موهوم و موقتی دست یافت. این نخستین لایه و بستر ضروری برای وقوع چنین قتلی است: جامعهای اشباعشده از خشم که به دنبال آدرسی برای تخلیه شدن میگردد.
مکانیزم هدفگیری: مهندسی نفرت و میانبُر ذهنی
اما این خشم سرگردان چگونه آدرس خود را پیدا میکند؟ چرا از میان تمام گزینههای ممکن، یک حوزوی به هدف این نفرت تبدیل میشود؟ پاسخ در لایهی دوم، یعنی مکانیزم هدفگیری فرهنگی و شناختی نهفته است.
این فرآیند دو مرحله دارد. ابتدا، فرهنگ و گفتمان عمومی وارد عمل میشوند. آنها در یک فرآیند طولانی، یک گروه اجتماعی خاص را از هویت فردی و انسانی خود تهی کرده و به یک «نماد» تقلیل میدهند. حوزوی در این فرآیند، دیگر یک شخص با زندگی، خانواده و عقاید شخصی نیست؛ او به یک «دال» (Signifier) تبدیل میشود که مدلول (Signified) آن، «کل سیستم حاکم» با تمام ناکارآمدیها و فسادهایش است. عمامهی او به یونیفرم یک «ارتش متخاصم» تبدیل میشود و هر فردی که این یونیفرم را بر تن دارد، فارغ از شخصیت و کردارش، به صورت خودکار به نمایندهی آن ارتش تبدیل میگردد.
سپس، ذهن انسان این مادهی خام فرهنگی را پردازش میکند. مغز ما بر اساس اصلی به نام «اقتصاد شناختی» کار میکند؛ یعنی همیشه به دنبال سادهترین، سریعترین و کمهزینهترین مسیر برای رسیدن به یک نتیجه است. تحلیل دقیق و موشکافانهی علل مشکلات اقتصادی و سیاسی، کاری پیچیده و پرهزینه برای مغز است. اما مقصر دانستن یک نماد ساده و در دسترس، راه حلی بسیار سریع و ارزان است. این یک میانبر ذهنی است. فرهنگ، تصویری ساده از «دشمن» ارائه میدهد و ذهن ما، با کمال میل آن را میپذیرد. بدین ترتیب، خشم پراکندهی اجتماعی، از طریق این لنز فرهنگی، بر روی یک هدف مشخص و نمادین قفل میشود.
ماشه نهایی: تلاقی طوفان بیرونی با خانهی ویران درونی
اکنون اتمسفر مسموم است و هدف نیز مشخص شده. اما چرا از میان میلیونها نفری که در این اتمسفر تنفس میکنند و این هدف را میبینند، تنها یک نفر ماشه را میکشد؟ پاسخ در لایهی نهایی و تراژیک ماجراست: وضعیت روانی و وجودی خودِ عامل.
یک طوفان اجتماعی تنها خانهای را ویران میکند که از قبل پایههایی سست داشته باشد. قاتل، یک شهروند عادی نبود که ناگهان تصمیم به قتل گرفته باشد؛ او انسانی بود که خانهی درونیاش پیش از این طوفان، در آستانهی فروپاشی کامل قرار داشت. این ویرانی درونی دو بعد داشت:
نخست، بعد وجودی. او با سه سال بیکاری، نه تنها شغل، که «پروژهی معنای» زندگی خود را از دست داده بود. تحصیلات، تخصص و منزلت اجتماعی که قرار بود به زندگی او هدف و جهت ببخشد، به یک بنبست پوچ رسیده بود. این وضعیت، یک خلأ اگزیستانسیال هولناک ایجاد میکند، یک احساس عمیق پوچی که فرد برای فرار از آن، حاضر به دست زدن به هر «کنش افراطی» است تا صرفاً به خود و جهان اثبات کند که «وجود دارد» و دارای اراده است.
دوم، بعد روانی. ذهن او در مواجهه با این فشار غیرقابل تحمل، به ابتداییترین مکانیزمهای دفاعی یک کودک، واپسروی (Regression) کرده بود. مهمترینِ این مکانیزمها، «دوپارهسازی» (Splitting) است؛ یعنی دیدن جهان به صورت کاملاً سیاه و سفید، خوب مطلق و بد مطلق. در این دیدگاه، هیچ پیچیدگی و ابهامی وجود ندارد. «من» و گذشتهی درخشانم، خوب مطلق هستیم و «سیستم» که مانع من شده، شر مطلق است. وقتی آن حوزوی به عنوان نماد فیزیکی شر مطلق در برابر او قرار میگیرد، قتل او دیگر یک جنایت علیه یک انسان نیست؛ بلکه یک تلاش جادویی برای پاکسازی جهان و نابودی فیزیکی «شر» است تا شاید «خوب» بتواند دوباره نفس بکشد. این «تلاش جادویی»، یک اصطلاح بالینی دقیق برای توصیف یک وضعیت روانی ابتدایی و پیشامنطقی است.
در این وضعیت، فرد همچون کودکی که گمان میکند با بستن چشمانش نامرئی میشود، باور دارد که کنشهای نمادین او میتوانند مستقیماً بر جهان واقعی تأثیر بگذارند. قاتل در اینجا در حال اجرای یک «کنش عقلانی» برای حل مشکل بیکاریاش نیست؛ او در یک وضعیت روانی واپسرفته، در حال اجرای یک «آیین» است. او به صورت جادویی باور دارد که با حذف فیزیکی نماد شر (حوزوی)، خودِ شر انتزاعی (سیستم فاسد) را نابود خواهد کرد. این، تعریف دقیق تفکر جادویی است. «جراحی روانی با چاقوی واقعی» پارادوکس مرکزی کنش قاتل را به نمایش میگذارد: تلاش برای حل یک مشکل درونی (روانی) از طریق یک ابزار بیرونی (چاقو). بنابراین، آن داروساز، نقطهی تلاقی بینقص این سه لایه بود. او انسانی بود که زلزلهی پوچی، خانهی وجودیاش را ویران کرده و دیوارهای روانیاش آنقدر سست شده بود که با اولین وزش طوفان اجتماعی، فرو ریخت و او را به ابزار بیارادهی آن طوفان تبدیل کرد.
کلام آخر: هشدار به جای مرثیه
جناب ناظمزاده،
شما نوشتهاید که این واقعه یک «هشدار» است و خواستار «بازشناسی روحانیت اصیل از خائنان» شدهاید. تشخیصتان به شکلی خطرناک، ناقص است. جامعهای که در اتمسفر خشم نفس میکشد و با میانبرهای ذهنی قضاوت میکند، دیگر توان و حوصلهی این «بازشناسی» را ندارد. در چشم طوفان، تمام درختان، فارغ از خشک یا تر بودن، به یک شکل شکسته میشوند.
پرسش شما این بود: «به کدامین گناه؟» پاسخ این است: به گناه پوشیدن یونیفرم یک سیستم ورشکسته در زمانهای که جامعه به دنبال «قربانی بلاگردان» میگردد. آن حوزوی، نه برای گناهان خود، که برای گناهان سیستمی که شما نیز بخشی از آن هستید، قربانی شد.
این یک هشدار به شما و هملباسان شماست: تا زمانی که بیماری اصلی--یعنی این بحران ساختاری و فروپاشی هژمونیک--درمان نشود، هر یک از شما یک قربانی بالقوه هستید. به جای مرثیهسرایی برای یک قربانی و طلب عفو برای قاتلش، باید شجاعت مواجهه با این حقیقت تلخ را داشته باشید که شما در حال راه رفتن در یک میدان مین هستید که خودتان آن را کاشتهاید. این قتل یک استثنا نبود؛ پیشلرزهی یک زلزلهی بزرگتر بود. در زمانه ی طوفانی که سنگهای بلا از ارتفاع سقوط می کند و بی هدف قربانی می گیرد، منتقدی همچون شیخ اکبرنژاد در زندان، دست کم امنیت جانی دارد.
سروش سرخوش - ویژه خبرنامه گویا
تحلیلگر استراتژیک و روانکاو فرهنگی
لطفا جهت ارتباط با نگارنده و مطالعه سایر نوشته هایش به آدرس https://x.com/sarkhosh1341 مراجعه فرمایید. خواندن مجموعه ی آثار در کنار هم، به درک بیشتر و بهتر خوانندگان محترم کمک می کند.

محمد کذاب و حکومت چاپیتالیستی، گیله مرد