خبرنامه گویا - در نخستین سالگرد فرو افتادن آن مرد بلندبالای محزون از پل حافظ، یاد و نام سه جانِ آزادهای را مرور میکنیم که با حنجرههای زخمی، فریاد خاموش یک سرزمین دردمند را بر دوش کشیدند. این نوشته از ابوالفضل محققی روایتی است از زیبایی در آستانه نابودی، از انسانهایی که زیر بار رنج و بیوطنیِ تحمیلی شکسته شدند، اما حتی مرگ نیز نتوانست جلای چهره و حقیقتشان را از میان ببرد. سرگذشت کیانوش سنجری، احمد بالدی، و فواد شمس تنها قصه سه مرگ نیست؛ پژواک اعتراض خاموش و پیوستهی نسلی است که صدایش را از اعماق زخمها شنیدیم و همچنان بدهکار آزادی و نجابت آنانیم.
ابوالفضل محققی
سالی گذشت از مرگ کسی که از بالای پل حافظ خود را به پائین افکند
مردی بلند قامت وزیبا .با سیمائی محزون که هنوز سردی مرگ قادر به ازبین بردن زیبائی محزون اونبود. رهگدرانی چند بر بالای جنازه مردی که فرو افتاه بود اندک مکثی می کردند با آه حسرتی بر دل.
زنی زانو زده بر بالای جنازه ای که لحظاتی قبل از بالای پل خود را بزیر افکنده می گریست.
"چه زیبائی محزونی! چه میزان درد در پشت این چهره آرام بخواب رفته، خوابیده است .
چه کشیده؟
اشگ می ریزد بر جوانی او.بی شک تحصیل کرده بوده ،لباس هایش نشان از اصالت میدهد.
یکی می گوید:" هر که بوده دیگر طاقت ادامه زندگی در این جهنم را نداشته. روانی شده از فشار زندگی!"کسی اضافه می کند چه کسی در این دیوانه خانه جهنمی روانی نشده ؟همه روانی هستیم.اوطاقت نیاورده! باید دید چرا خود کشی کرده؟"مردی با دوربین عکاسی خبرنگاری از راه می رسد .بدقت درسیمای مردی که هنوز مرگ نتوانسته بود ملاحت و زیبائی اورا در تاریکی خود کشد.خیره می شود. زانو بر زمین می زند وهای های می گرید .فریاد می کشد." زیباترین فرزند این سرزمین، این جا پیش پای شما افتاده است به احترامش بیاستید .گوش کنید هنوزصدای فریاد حاصل از شکنجه اش را می توان شنید. به دستهای کشیده و ظریفش نگاه کنید!
به جای دو زخم عمیق دست بند قپانی !برکف پاهایش که نشان از شلاق های خورده بر آن دارد. مردی که همه ما به او بدهکاریم ." خبرنگار دیگری از راه می رسد.او نیز سخت برافروخته است با چشمانی اشگ آلود . مردی می پرسد "کیست او که این چنین بر مرگش مویه می کنید ؟" خبرنگار بی هراس می گوید "کیا نوش سنجری آزاده مردی عاشق ایران که هرگز طاقت دوری وطن نداشت. مردی که پیوسته قناری کوچکی درگلویش عاشقانه می خواند مردی که همه ما به او بدهکاریم."
روح شاعری که سال ها قبل او نیز به درد در گدشته بود بر بالای پیکر لهیده شده اش ایستاده و با اندوه می خواند.
... "ترا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت"
آری ترا، ای گریه ی پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت"
....ترا کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا ترا ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت
...هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا ترا، ای عاشق انسان! کسی نشناخت." حسین منزوی
دسته ای از ماموران دولتی همراه آمبولانسی آژیر کشان از راه می رسند.بطرف جماعت هجوم می برند. جنازه مردی که پای پل حافظ افتاده بود و روحش چرخ زنان در ره خلوتگه خورشید بود رابر برانکاردی می نهند.مردی که دچار "بیماری جنون وطن بود و یک وطن طلبکار از زندگی"
وطنی که این روز هاسخت ترین روزهای بیماری خود را سپری می کند وهر روز جانی آزاد، روحی بزرگ که طاقت دیدن این همه رنج و شکنجه بر پیکر مردم و ویرانی این سرزمین زیبا را ندارند در اعتراض به این حکومت غیر ایرانی که رهبرش هرگز "حسی" برای وطن نداشت. بر زندگی خود خاتمه می دهند.
پسر جوانی در اهواز"احمد بالدی" در اعتراض به حکومتیان حمله آورده بر دکه کوچک پدر خود را به آتش می کشد .خبرنگاری بنام "فواد شمس" که مرثیه در مورد مردی که طاقت دوری وطن نداشت می نوشت خود بایاد داشتی بر کاغذی مچاله شده چون روحش! بر زندگی خود نقطه پایان می نهد.مردی که دزدان میلیاردی حکومتی که میلیارد میلیارد از سر مایه مردم را بغارت می برند! اجازه خوردن ساده نان وماست در گوشه ای دنج بر او ندادند.چه سالگردی غمناکی که در هر روزش آزاده ای آویزان بردار با حنجره زخمی می خواند "ترا ای کهن مرز بوم دوست دارم. هر چند ببهای جان.
یادتان گرامی چکاوک های نشسته بر شاخساردرخت زندگی چونان درخت اساطیری "اودیسه" با گلوی زخمی می خوانید.

خطر برپایی امامزاده مشیری در روزهای پیش رو















