Monday, Nov 17, 2025

صفحه نخست » داستان این نقاشی، نقشی که هرگز از خاطرعاشقم نمی رود، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_4.jpgسی نفری می شدند یازده دختروالباقی پسر. این تعداد را پسری که عقب دار گروه بود هنوز بیاد دارد.

یک روز زیبای بهاری در راه کلیبر. هوا به گونه ای لطیف وسبک بود که احساس می کردی تمامی مغز استخوانهایت لبریز از هواست ومی توانی پرواز کنی . چهره ها ی شاد وجوان . دانشجویان دانشگاه تبریز بودند . با کوله بارها ی سنگین از اهر که خارج شدند جاده ای زیبا که در دو طرف آن درختان سپیدار ومیوه صف کشیده بودند در مقابلشان ظاهر شد.

درختانی غرق در غنچه های سفید , صورتی که برخی به بنفش می زدند . گل برگ های ریخته بر جاده مانند فرشی مخملین زیر پایشان بود با دشتی زیبا دراطراف که در دور دست آن کوهها صف کشیده بودند.

پرندگان مهاجر با سر وصدا از بالای سرشان می گذشتند . رمه های بزرگ گوسفندان همراه چوپان هائی که هی هی می کردند در حال عبور بودند . صدای وز وز هزاران زنبور که لابلای درختان تازه شکوفه زده می چرخیدند مانند یک موسیقی به گوش می رسید .

سر گروه پسری شمالی بود . اندامی کشیده ولاغر باصورتی کشیده وچشمانی بس مهربان. نامش حسن ذکی زاده بود

جلو دار حاجی دانشجوی دانشکده کشاورزی بود که بسیار زیبا بیاتی ها ی آذری را می خواند . کوهنوردی ماهر!

طراوت و زیبائی فضا حتی بر خواندن آواز ها نیزتا ثیز نهاده بود. شعرها در وصف بهار بود وطبیعت .حاجی میخواند.یازن اولنده گنجه چولنده

چخب لار ینه ده گوزل لاله لر، گوزل لا له لر

یاغشدان اسلاننان یارپاق لارنه

سرب لر دره یه گوزل لاله لر

یاز گلر اللره دورنا لار اوچار

باز در دشت گنجه لاله ها قد کشیده اند.

برگ های خیس خورده از باران نشان را پهن کرده اند در سرتا سر دره ها آی لاله های زیبا

بهاراز راه می رسد به ایل ها سرمی زند.

دورنا ها پرواز میکنند .

painting.jpg

گروه می خواند! نفس گرم زندگی که از تن های جوان به شور آمده بر می خاست ! فلک را به بندگی می طلبید . در دور دست چهار قله کله قندی , آرام آرام چادر مه صبحگاهی را از سر می گرفتند ودر دشتی وسیع پهن می کردند. چونان پادشاهانی که با تاج خود از خواب بر خیزند.تصور آن لحظه ممکن نیست !دشتی وسیع که در چهار کنج آن کوههای بلند مخروطی سر بر افراشته بودند . دشتی پوشیده از گلهای نرگس سفید چونان که گوئی هنور برف بر زمین مانده است. ده ها چشمه از زمین می جوشید . به هر میزان که به دشت نزدیک می شدند بوی سگر آور خاک با بوی هزاران هزار نرگس شبنم خورده در هم می پیچید. تللو رنگارنگ ذرات شبنم در تابش نخستین اشعه خورشید گوئی صدها رنگین کمان بسته بود. صدای آرام جاری شدن آب را زیر خاک حس می کردند. عقب دار گروه غرق در رویای خود بودمی خواست فریاد بکشد.دستهایش راچون بالی بگشاید وپرواز کند به نرگس ها خیره شده بود . حس می کرد قادر نیست بتمامی این همه لذت وزیبائی را در اندرونه خود جای دهد.

در درودست در دامنه چند ین روستائی در حال شخم زدن زمین با گاو آهن بودند.

خیش ها درون زمین را شیار می کردند .زمین خمیازه می کشید لحاف سفید گلدوزی شده با نرگس ها را پس میزد , لحافی قهوه ای از خاک نرم ومرطوب بهاری بر روی خود می سرانید . طبیعت چه غوغائی براه انداخته بود .گروه در دامنه کوه های مخروطی شکل کشیده شده درسرتا سردشت ایستاد.

"نیم ساعت استراحت !بعد بالا می رویم."

عقب دار بهآرامی نشست دستی به اولین نرگس کنار خود کشید . دلش می خواست غلت بزند و صورتش را بر خاک بنهد! اما ممکن نبود . در این گروه منضبط چنین امری ناممکن بود .جلودار حاجی حال اورا می فهمید بکنارش آمد."چه می خواهی ؟چرا این همه گنگ ومبهوت؟" "می خواهم مانند اسب شیهه بکشم! می خواهم غلت به خورم !تو نمی خواهی ؟"می خواهم !

نیم ساعت گذشت وگروه آماده رفتن شد . عقب دار دست بر کمرخود نهاده ونشسته بود.

توان رفتنم نیست نمی توانم .گمرم به درد آمده است." "

جلو دار سرگیجه گرفته بود .می گوید:" سرم گیج می خورد دلم می پیچد .نمی توانم تا بالا بیایم دراز می کشم .چادر ها را می زنم وچای آماده می کنم مواظب عقب دارهم هستم."

چند نفری که آن دو را خوب می شناسند خنده ای می کنند وچیزی نمی گویند . مسئول گروه اجازه می دهد. گروه حرکت می کنند. آرام آرام از نخستین شیار ویال کوه بالا می روند . آندو آرام نشسته اند ورفتن ودور شدن آن ها را نظاره می کنند . دیگر به سختی می توان آنها را دید. حاجی از جای می پرد مانند اسب شیهه می کشد پای خود را بر زمین می کوبد . عقب دار همان طور که نشسته دراز می کشد. روی گل های نرگس غلت می خورد .آب, خاک وشبنم تمامی لباسش را خیس کرده اند .صورت خود را بر زمین فشار می دهد می خواهد خاک به خورد ! آب بنوشد !نمی داند چه می خواهد! بلند می شود پشت سر جلودار شروع به جست وخیز می کند شیهه می کشند ,معلق می زنند ,تمام ششهای خود را از هوا پر می کنند. دستهایش رابه اطراف می گشاید."می خواهم پرواز کنم

می خواهم چون دانه زیر همین خاک بروم .چه جان هائی زیر این خاک غنوده اند ؟"این سبزه که امروز تماشا گه ماست تا سبزه خاک ما تماشا گه کیست ؟" تاجائی که قدرت دارد زمین را در آغوش می گیرد .حس های غریبی اورا به این خاک پیوند میدهد .در هر لایه لایه آن تاریخ یک ملت را می بیند. .صدا های درون آن را می شنود .گوئی درآن زیر ها لشکری در حرکت است صدای شاد وهلهله مردم ، صدای چکاچک شمشیرها. بابک را با آن صورت غرق درخون می بیند وشیخ شهاب الدین که جنازه اش روی دستها در حرکت است . آه از این خاک چه کسانی گذشته اند .در این جا چه عشق هائی مدفون شده اند . کدام عاشیق با ساز جادوئی خود دارد آواز قره باغ شکسته می خواند؟

آوازی که هنوز بعد قرن ها در این کوههای بلند ومغموم منعکس می شود واین چنین تارهای وجود اورا به ارتعاش در می آورد.

آی ای سرزمین محبوب من خاکت ،هوایت، آب وآسمانت و مردمانت را دوست دارم.

صورتش را برگلهای خیس نرگس می چسباند .چونان صورت عاشقی بر معشوقی .بیاد زمانی می افتد که سال ها قبل از یک نویسنده تاجیک خوانده بود . داستان دخترکی .که پدرش در جنگ با آلمان ها بود .دخترک شنیده بود که اگر صبحد م .کاسه ای بردارد وبه دشت برود وکاسه را پر از اشگ نرگس ها کند وآنگاه مقابل کاسه بنشیند وهر آرزوئی که دارد بکند ! آرزویش بر آورده می شود .چرا که شبنم نشسته برگل نرگس شبنم نیست .اشگ چشم نگران شقایق هاست، اشگ حسرت واندوه است وآرزو . صبح دخترک کوچک با کاسه ای بر دست در میان دشت درمیان نرگس ها می چرخید و قطره قطره اشگ آن ها را در کاسه می ریخت.

"خدایا جنگ تمام شود وپدرم به خانه برگردد و دیگر هیچگاه جنگ نباشد."

حال بعد از سال ها بیاد آن دخترک وکاسه او افتاده بود . کاسه ای ندارد دست خودرا زیر گلبرگ ها می گیرد. چندین قطره شبنم در گودی دستش می ریزند .هزاران آرزو در ذهنش شکل می گیرند.

خوشبختی مردمان این سرزمین را آرزو می کنم.

آفتاب بالا آمده است . جلو دار مانند کودکی سر خود را روی کوله نهاده ودر خوابی جادوئی است .او نیز وسوسه خواب دارد حتی برای لحظه ای ! چشمان خود را می بندد و غرق در خواب ورویا می شود. جلو دار بیدار شده وحال با پشته ای چوب خشگ به او نزدیک میگردد. اجاقی بر پا می دارند ونخستین چادر را می زنند .گرمای اجاق بر تن می نشیند .خون با سرعت در رگهای جوانشان می چرخد .چائی آماده است .زندگی چه میزان زیباست ! گروه از راه می رسند .خسته اما شاداب !بعضی ها به خنده وبرخی به عصبانیت در آن ها می نگرند . سرپرست گروه در گوشش می گوید:"

کمرت درد می کرد ؟ حاجی سر گیجه داشت ؟ همه را با دوربین از دور دیدیم !آن حرکات عجیب آن شلنگ اندازی ها بعد از غذا جلسه انتقاد داریم دروغ گفتید."

در جلسه هر کس سخنی می گوید.

"دروغ گفتید! انظباط گروه را در هم ریختید دو کوهنورد یک جلو دار ویک عقب دار مانند دیوانگان جست وخیز کردید. شمارا چه می شود ؟"

آن دو سخنی نگفتند .همه انتقاد ها را پذیرفتند . عقب دار گفت" حال رفقا انتقادات خود را کردید آیا حالا اجازه می دهید که باز در میان این همه زیبائی جست وخیز کنیم و آواز سردهیم . شما صدای شیهه ما را نشنیدید!

همه می خندند. اندکی بعد ده ها جسم وروح جوان سرشار از زندگی در میان هزاران نرگس پای می کوبیدند و آواز می خواندند. لحظات نابی که پرندگانش بمنقار می بردند . زمان ایستاده بود ونظاره می کرد! جان های عاشق را ! حال سال ها از آن روز می گذرد. سرپرست گروه سال پنجاه وشش در یک در گیری خیابانی کشته شد .تعدادی از رهنوردان آن روز بعد از انفلاب به دست جو خه های اعدام سپرده شدند.

جلو دار حاجی دیرگاهیست تن به خاک سپرده تا کی رند پاک باخته ای بر خاک او گذر کند .

تعدادی به اجبار تن به زندگی زیر لبه تیغ حاکمیت سپرده اند و تعدادی به غربت و فراق نا خواسته تسلیم .

عقب دار نیز کشان کشان هنوز در انتهای صف با کاسه ای بر دست روزهای تلخ غربت را ره می سپارد . کاسه ای که حال هزاران کودگ آواره وجنگ زده و بسیار پدران ومادران وطن نیز بر دست دارند!آرزوی صلح وآرامش می کنند.آرزوی خنده شاد وبی هراس کودکانشان را. او نیز هر بهار در هر کجا که باشد گوش بر زمین می چسباند ؟به صدا های درون آن گوش می دهد!او صدا های سرزمین خود رااز بین هزاران صدا می شناسد! کاسه خود را به زیر گلبرگ های گل نرگس می گیرد لبا لب از اشگ نرگس می سازد و آرزوی سرا پرده گل بدون نخوت پائیزمی کند.



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie & Privacy Policy