بچه که بودم یه روز به مادرم گفتم: مامان! کفشام داره پاره میشه ها؛ با این کفشا خجالتم میاد برم مدرسه؛ نمیشه یه کفش تازه برام بخرین؟
گفت: کفشات سالمه!
گفتم: ببین مامان! اگه برام کفش نخرین از فردا دیگه مدرسه نمیرم ها
گوشام رو کشید و گفت: دیگه از این غلط ها نکنی ها
به بابام گفتم: بابا؛ نمیشه ما دیگه روزه نگیریم شبا هم دیگه مسجد نیاییم ؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: دیگه از این غلط ها نکنی ها !--
توی مدرسه ؛ یه جوک در باره اون بالا بالایی ها گفتم .
آقای کنار سری مدیر مدرسه مون گوشام رو کشید دو بامبی کوبید توی ملاجم و گفت: دیگه از این غلط ها نکنی ها!
*---
عاشق زهره شده بودم . یه نامه عاشقونه براش نوشتم انداختم تو خونه شون. فرداش باباش تو کوچه جلوی راهم سبز شد و یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت: دیگه از این غلط ها نکنی ها!
*---
تو دانشگاه ؛ به یکی از استادام گفتم : آقا ! شما چرا اینقدر بیسوادی ؟ از کدوم دانشگاه مدرک گرفتی ؟
منو از کلاس انداخت بیرون و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*---
تو سربازخونه ؛ سر پست کشیک ، دیدم جناب سروان آمده تو آشپز خونه دو تا مرغ پر کنده گذاشته تو یه پاکت سوا ر جیب شده میخواد بره خونه ش.
گفتم :جناب سروان ؛ به تیمسار گزارش میدم ها!
یه لگد زد تو ساق پام و گفت: دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*----
تو اداره مون ؛ به رئیسم گفتم : آقا ! چطوریه فلانی نه سر و کله ش تو اداره پیدا میشه ؛ نه دست به سیاه و سفید میزنه ؛ اما حقوقش سه برابر حقوق منه ؟
گفت : این گه خوری ها بشما نیومده ! دیگه هم از این غلط ها نکنی ها !
*---
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم میگن باید عضو حزب رستاخیز بشوی !
گفتم : رخت آویز ؟ رخت آویز دیگه چیه ؟ اگه عضو نشیمچیکارمون میکنین ؟ پا مون رو میبندین به درخت نعناع ؟
فرداش منو بردن دوستاق خونه همایونی چوب توی آستینم چپوندن و گفتند : دیگه از این غلط ها نکنی ها !
* ---
انقلاب کرده بودیم . دیدم همه دارن می چاپند و میخورند و می کشند .
گفتم : عجب ؟ این اسلام ابوذری که میگفتین همینه ؟
کشان کشان بردندمان دانشگاه اوین ! کم مانده بود سرمان را هم بباد بدهیم . تا اینکه یک روز یک آقای بوگندویی آمد یک ورق « توبه نامه » گذاشت جلوم گفت امضاش کن ! اما دیگه از این غلط ها نکنی ها!
زخم و زیلی از زندان آمدم بیرون ؛ رو به آسمان کردم گفتم:
خدایا! تو آنی توانی جهانی به آنی تپانی ته استکانی!
*---
به پیشنماز محله مون آقای جزایری گفتم : آقا ! مگه آدمکشی افتخاره ؟
گفت : چطور مگه ؟
گفتم : شما میگین حضرت علی یه روز هفتصد نفر رو با اون ذوالفقارش سر بریده !
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بابی شدی ؟ دیگه از این غلط ها نکنی ها!
حالا ما مانده ایم حیران که خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ! بارالها! یعنی ما توی این دنیا هیچ غلطی نباید بکنیم ؟
گیله مرد حسن رجب نژاد