Sunday, Nov 23, 2025

صفحه نخست » پایان یک امپراتوری عمامه‌دار: روحانیت در دوران پسا رژیم، پارسا زندی

pzlarge.jpgدر تواریخ آورده‌اند که هر حکومتی را فجر و شفقی است؛ برمی‌آید چون خورشید پرهیبت و فرو می‌نشیند چون سایه‌ای که از نفس روزگار شرمنده گردد. و چنین بود حال امپراتوری عمامه‌دار؛ دولتی که نیم‌قرن بر ملک و جان مردم چیره شد و خود را ستون آسمان پنداشت، اما چون زمانه دگرگون شد، دریافت که آن ستون بر ماسه‌های سیاست بنا شده بود، نه بر صخره حرمت و معنا.

روزگاری که گذشت، عمامه ابزار اقتدار بود و ردای روحانیان زرهی که آنان را از پرسش خلق در امان می‌داشت. مردم، خواه از بیم و خواه از امید، گوش جان به صدایی می‌سپردند که از منبر برمی‌خاست و تقدیر را به نام دین امضا می‌کرد. اما تقدیر، خود حاکمی است که فرمانش را در دفتر هیچ زمینی نمی‌نویسد.

چون باد حوادث جان گرفت و روز فرجام در رسید، آن شجره تناور قدرت، که سایه‌اش یکسر بر سر وطن سنگینی می‌کرد، گرفتار تیزی زمانه شد. و هر شاخه‌ای که از اندازه بگذرد، خزانش زودتر از موعد فرا می‌رسد. چنین شد که عمامه‌داران، به‌محض فروریختن تکیه‌گاه سیاسی خویش، خود را در برابر قضاوتی یافتند که پنجاه سال از آن گریزان بودند.

در همان روزها، مردمان ـ از هر دیاری، از هر طبقه‌ای، از هر زخمی ـ به میدان آمدند؛

آوارگانی که در غربت پیر شده بودند؛

مادرانی که قاب عکس فرزندانشان را چون آینه‌ای مقدس بر طاقچه نگه داشته بودند؛

پدرانی که موهایشان میان راهروهای بی‌دادگاه‌ها سپید گشته بود؛

خواهران و برادرانی که پنجاه سال، هر شب را در انتظار یک «خبر» صبح کرده بودند؛

و آنان که چشمانشان از امید عدالت روشن بود، ولی عمرشان به رسیدن آن روز کفاف نداد.

هرکس حکایت خود را چون برگ دفتر قدیم فروگشود.

زنی می‌گفت: «در داغ جوانم سوختم و هرگز دلی که این رنج را آورد، بر محکمه‌ای ننشست.»

مردی حکایت کرد: «برادرم را بردند و هیچ‌گاه نامش را بر زبان نیاوردند؛ امروز آمده‌ام تا حتی برای نامش حقی بجویم.»

جوانی که در کودکی از وطن گریخته بود، می‌گفت: «خاک مادرم را در خواب دیده‌ام، ریشه‌هایم در سرزمینی است که حقیقت را از لابه‌لای فریادهای خاموش یافته‌ام.»

چون این سیل روایت‌ها از هر سو روان شد، روحانیت در برابر آینه‌ای ایستاد که سال‌ها از آن روی برمی‌تافت. آینه‌ای که نه تصویر آسمان، بلکه چهره بی‌نقاب انسان را نشان می‌داد.

آن روز، عدالت نه به شمشیر، که به یادآوری زخم‌ها احضار شد.

مردم نه در پی انتقام، بلکه در پی حسابِ حقیقت بودند؛

حقیقتی که نیم‌قرن دفن شده بود و اکنون، همچون آفتابی در گورستان تاریخ، سر برآورده بود.

قضاوت مردم چون کوهی بود که از آه‌های انباشته ساخته شده باشد.

آهی که هر مادر کشیده،

هر تبعیدی فروخورده،

هر زندانی در سکوت گفته،

و هر داغ‌دیده در تاریکی زمزمه کرده بود.

چنین آمد که امپراتوری عمامه‌دار، پس از پنجاه سال فرمان‌روایی بی‌پرسش، ناگاه در برابر پرسشی ایستاد که پاسخش نه در کتاب‌های فقه بود و نه در خطبه‌های بلند:

در برابر این همه رنج، چه کرده‌اید؟

و این پرسش، چون تیغی از نور، هر تاریکی را می‌شکافت و هر لایه پنهان را آشکار می‌ساخت.

در پایان آن روز، چنین گفته شد:

«اگر قدرت، عمامه‌ای را تاج پنداشت، مردم در نهایت حقیقت را ترازوی خویش کردند.

دین اگر در پناه ظلم بماند، رنگش بپرد؛

و هر امپراتوری که با اشک مردم قد قامت کند، سرانجام با همان اشک فروخواهد ریخت.»

ملت، حتی اگر ببخشد، فراموش نمی‌کند؛

و حتی اگر خاموش بماند، عدالت را در سینه نگه می‌دارد تا روزی که زمانه گوش شنوا پیدا کند...

در آسمان شب‌های تیره، چراغی روشن است

روز عدل و داد، به زودی روشن است

زخم دیروز که بر جان ما نشست

با نسیم حقیقت، به امید مِهین است

کوه‌های ظلم فرو خواهند ریخت، بادهای ستم پراکنده خواهند شد

دل‌های خسته، شاداب و آزاد خواهند شد

هر اشک، هر آه، هر سال انتظار،

به روزی روشن بدل خواهد شد

و دست ستمکاران از تاج ظلم کوتاه خواهد شد.

پارسا زندی( مشاور حقوقی )



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie & Privacy Policy