مراسم گرامیداشت وکیل مبارز و آزادیخواه، زندهیاد خسرو علیکردی در مشهد، بهجای آنکه فرصتی برای یادآوری «قانون»، «کرامت انسانی» و محکومیت جنایت عوامل جمهوری اسلامی باشد، به میدان تازهای برای جدالهای لفظی میان طیفهای اپوزیسیون تبدیل شد؛ جدالهایی که بار دیگر بهانهای شد تا هر جناح، جناح مقابل را با تندترین الفاظ بنوازد و بر آتش کهنهی تفرقه بدمد.
این مقاله قصد ندارد نقش «داور اخلاقی» را بازی کند یا به کسی درس مدارا بدهد. هدف، دقیقاً برعکس است: میخواهیم کمی به این «تاولهای چرکین» نیشتر بزنیم تا روشن شود عمق زخم کجاست، چرا هر بار سر باز میکند، و اگر درمانی هست، از چه مسیری میگذرد.
ریشههای تاریخی یک زخم کهنه
رویداد مشهد، یک حادثهی مقطعی یا محصول سالهای اخیر نیست؛ زخمی کهنه است که جامعهی ایران بیش از یک قرن آن را با خود حمل میکند. نخستین جراحات جدیاش در دوران انقلاب مشروطه رخ داد؛ همانجا که «شریعت» در هیبت شیخ فضلالله نوری، اما در پوشش یک نزاع حقوقی ـ سیاسی، به مقابله با مشروطه برخاست؛ نزاعی که در عمق، بیان یک تعارض ریشهدارتر بود: جنگ سنت با مدرنیته.
از همان زمان، مسئله صرفاً این نبود که کشور «قانون» داشته باشد یا «سلطنت» محدود شود؛ بلکه مسئله این بود که چه کسی حق دارد مرجع نهایی حقیقت و قدرت باشد: نهاد دین سنتی یا نهاد دولت مدرن.
این تعارض، نه با یک پیروزی سیاسی، بلکه تنها با یک تحول فرهنگیِ پایدار میتوانست ترمیم شود؛ تحولی که هیچگاه مجال کافی برای تثبیت خود نیافت. نفوذ مذهب سنتی در جامعه، بارها اجازه نداد این زخم التیام یابد. هرجا مدرنیته خواست «نهاد» بسازد--مدرسه، دادگستری، ثبت احوال، ارتش ملی، دولت متمرکز، حقوق شهروندی--«سنت» در برابر آن قد علم کرد؛ مقابلهای که صرفاً در سطح اختلاف نظر باقی نماند، بلکه به سازوکار پایدار جعل، تحریف، برچسبزنی و حتی ترور فیزیکی تبدیل شد.
در منطق آنان، «ترمیم زخم» خطرناک بود؛ زیرا ترمیم یعنی پذیرفتن این اصل که جامعه برای ادارهی امورش به قواعد و نهادهای مدرن نیاز دارد؛ و این همان چیزی بود که اقتدار سنتی را به چالش میکشید. نتیجه چه شد؟ زخم، هر بار که داشت جوش میخورد، دوباره نیشتر خورد.
دولت مدرن؛ کانون نزاع پنهان
مدرنیزاسیون رضاشاه یکی از همان بزنگاهها بود؛ جایی که یک پروژهی دولتسازی و نظم اداری ـ حقوقی، بهجای آنکه بهعنوان ضرورتی تاریخی دیده شود، به میدان جنگ روایتها بدل شد. از یکسو، بخش بزرگی از موجودیت اداری و نهادی ایران امروز--از تمرکز دولت تا سازوکارهای نوین آموزش، امنیت و دیوانسالاری--بر شانهی همان دوره بنا شد. اما از سوی دیگر، دستگاههای تبلیغاتی و جریانهای ذینفع، با تحریفهای پرشمار، کوشیدند چهرهی معمار نوسازی کشور را تیره و مخدوش کنند؛ زیرا اگر درک و اقبال عمومی با «نقش دولت مدرن» همسو میشد، بسیاری از بازیگران اقتدار سنتی به حاشیه رانده میشدند. نزاع اصلی، نزاع بر سر «یک شخص» نبود؛ نزاع بر سر «اصل دولت مدرن» بود.
همین الگو در دوران محمدرضاشاه نیز ادامه یافت، با این تفاوت که اینبار مخالفان مدرنیزاسیون تنها به یک طیف محدود نبودند. فقط روحالله خمینی نبود که بر منبر شیخ فضلالله نوری نشسته و به دادخواهی از او برخاسته بود؛ ائتلافها پیچیدهتر شدند. بخشی از نیروهای سیاسی دیگر نیز با او همراه و همصدا شدند: چه آنان که شیفتهی الگوهای ایدئولوژیک وارداتی بودند--ستایشگران «همسایهی شمالی آن روز» یا شیفتگان آرمانگراییهای انقلابی--و چه جریاناتی که با نام «ملیگرایی»، اما در قالب دعواهای تاریخی و کینههای سیاسی، در پی تسویهحساب با نظمی بودند که جایگاه پیشینشان را بازنمیگرداند.
به این ترتیب، ائتلافی شکل گرفت که در ظاهر از گروههای ناهمگون ساخته شده بود، اما در یک نقطه و برای رسیدن به یک هدف مشترک به هم رسیدند:
شاه باید برود؛ بیاعتنا به هزینهی فروپاشی هر آنچه که بنیاد نهاده شده بود.
و نتیجه چه شد؟ شاه رفت و همان فاجعهای رقم خورد که نامش در حافظهی جمعی ما با یک تاریخ گره خورده است: انقلاب اسلامی ۱۳۵۷.
تداوم فاجعه و خشم انباشته
فاجعهی ۵۷ در همان سالها پایان نیافت. یک رویداد زلزلهوار اجتماعی و روانی بود که پیامدهایش هنوز در رفتار جمعی ما دیده میشود. این پیامدها امروز بهشکل خشم انباشته و انزجار اجتماعی بروز میکنند؛ خشمی برآمده از شوکهای آگاهی نسبت به آنچه مردم ما داشتند و میتوانستند داشته باشند، در مقایسه با فلاکتی که امروز به آن گرفتار آمدهاند.
این همان خشمی است که در مراسمها، در خیابانها، در شبکههای اجتماعی و حتی در یادبود یک وکیل آزادیخواه سر باز میکند. جامعه و نسلی که دههها سرکوب، تحقیر، فقر، مهاجرت و مرگ را تجربه کرده است، طبیعی است که نسبت به هرکس که احساس کند ربط، نشانی، نقش یا تعلق خاطری به آن فاجعه دارد، واکنش نشان دهد.
برای بخش بزرگی از مردم، مسئله دیگر اختلاف نظر سیاسی نیست. بسیاری از کسانی که امروز با عنوان اپوزیسیون ظاهر میشوند، در نگاه این نسل، نه حامل آینده، بلکه یادآور گذشتهاند؛ گذشتهای که از آن با عنوان «فاجعه ۵۷» یاد میشود. اینها یا در ساختنش نقش داشتهاند، یا در توجیهش سکوت کردهاند، یا هرگز مسئولیت اخلاقی آن را نپذیرفتهاند. از همین روست که خشم، بیمحابا و بیتوجه به توصیهی روشنفکران، فعالان یا حتی چهرههای محبوب، بروز میکند. این خشم شاید راهحل نباشد، اما نشانهای روشن از زخمی است که هنوز التیام نیافته است.
خشم بهمثابه نشانه، نه انحراف
آنچه در مشهد دیده شد، محصول «بیفرهنگی سیاسی» نبود؛ محصول فقدان تسویهحساب با گذشته بود. مردمی که خود را خیانتدیده و زندگیباخته میدانند، از کسانی که کوچکترین نسبت فکری یا سیاسی با آن اتحاد شوم داشتهاند، انتظار سکوت، شرم یا دستکم شفافیت دارند؛ نه ژست مدعی و طلبکار. تا وقتی این انتظار نادیده گرفته شود، هر مراسمی میتواند به میدان نزاع بدل شود.
از نگاه این نسل، مشکل این نیست که «چرا اینها با هم متحد نمیشوند؟»؛ مشکل این است که چرا کسانی که در ذهن آنان **«متهم»**اند، امروز با ژست «مدعیالعموم» بازگشتهاند، بیآنکه هزینهی اخلاقی و سیاسی گذشته را پرداخته باشند. این احساس--درست یا غلط--موتور اصلی نزاع است.
در چنین وضعی، خشم در بسیاری موارد جای سیاست را میگیرد و نفرت، جای تحلیل را. این خشم الزاماً «عادلانه» یا «مفید» نیست، اما «واقعی» است و تا زمانی که فهم نشود، مدیریت هم نخواهد شد.
راه درمان؛ نه فراموشی، نه نفرت
درمان این وضعیت، نه با شعار وحدت به دست میآید و نه با سرکوب خشم. وحدتی که بر حقیقت بنا نشود، در نخستین بحران فرو میریزد. آنچه جامعهی ایران نیاز دارد، نه فراموشی، بلکه حقیقتگویی مسئولانه است: روایتی صادقانه از گذشته، پذیرش خطاها، و مرزبندی روشن با ایدئولوژیها و سیاستهایی که کشور را به این نقطه رساندهاند. تنها در چنین مسیری است که خشم میتواند به مطالبه بدل شود و شکاف تاریخی، پس از بیش از صد سال، شاید برای نخستینبار امکان ترمیم پیدا کند.
آنچه در مشهد رخ داد، زنگ خطر بود؛ نه برای یک مراسم یا یک جریان خاص، بلکه برای همهی آنانی که هنوز گمان میکنند میتوان بدون پاسخگویی به گذشته، آیندهای مشترک ساخت.
جمعبندی
ما با یک اختلاف سلیقهی سیاسی ساده روبهرو نیستیم؛ با زخمی طرفیم که از مشروطه تا امروز، در هر بزنگاه تاریخی دوباره سر باز کرده است. آنچه در مشهد رخ داد، نه «حادثه»، بلکه «نشانه» بود: نشانهی جامعهای که هنوز تکلیفش را با گذشته روشن نکرده و به همین دلیل، آینده را نیز نمیتواند بسازد.
تا وقتی برخی نیروها گمان کنند میتوان بدون پرداخت هزینهی اخلاقیِ روایتهای پیشین، با نام اپوزیسیون به میدان آمد، و تا وقتی دیگران فکر کنند میتوان با نفرت و حذف، آینده ساخت، همین چرخه ادامه خواهد یافت: مراسمها میشوند میدان جنگ، یادبودها تبدیل میشوند به محاکمههای خیابانی، و فرصتهای ملی نیز توسط دشمن مصادره و نابود میشوند.
درمان، نه در «فراموشی» است و نه در «تسویهحساب بیپایان»؛ درمان در حقیقتگویی مسئولانه، مرزبندی روشن، و توافق بر «حداقلهای ملی» است؛ کاری دشوار، اما تنها راهی که از تکرار تاریخ جلوگیری میکند.
«حداقلهای ملی»
-
تمامیت ارضی
-
سکولاریسم
-
حقوق برابر شهروندی
-
نفی خشونت و گذار کمهزینه از جمهوری اسلامی
-
پذیرش سازوکار دموکراتیک برای تعیین نظام سیاسی آینده
هر اتحادی که این چارچوب را نداشته باشد، دیر یا زود در نخستین اختلاف هویتی متلاشی میشود.

چرا دیرعاشق تر می شویم؟ مسعود نقره کار
















