بعد دیدن مستند ترانه علیدوستی از خود میپرسم: آیا جنبش مهسا پایان یافته؟
آیا انقلابیون جوان و نوجوان، پس از دادن صدها کشته و زخمی، هزاران زندانی و به جنبش درآوردن لشگری از ایرانیان مهاجر، زیر شعار زیبا، بهیادماندنی و بسیجگر «زن، زندگی، آزادی» که نظیر آن دیده نشده، شعاری که حمایت وسیع اکثر هنرمندان، سیاستگران و قهرمانان ورزشی جهان را بهدنبال داشته، میتوانند آرام بگیرند؟
آیا جنبشی که نهتنها درون خانه هر ایرانی، بلکه به درون خانه غنی و فقیر جهان راه یافته، بر تفکر زنان در پنج قاره جهان تلنگر زده، توانایی تغییر نشان داده، صفحهای زیبا از رشادت، قهرمانی و مرگ در میدان دختران و پسران ایرانی برای آزادی را در برابر دیدگانشان گشوده است، سستی میگیرد؟ از خاطرهها میرود؟
هرگز. تاریخ ایران چنین حمایت وسیع مردمی و جهانی را به یاد نمیآورد. جنبشی که ترانه ساختهشده توسط هنرمندی جوان برای خواستههایشان، به یکی از تأثیرگذارترین ترانههای جهان بدل گردیده است. دهها هنرمند سرشناس جهان آن را تکرار کردند. میلیونها جوان در سراسر گیتی با آن همنوا گشتند؛ ترانهای که اکنون به سرود انقلابی یک جنبش بدل گردیده است.
دختری زیبا، مظلوم، سرشار از شور زندگی، با شادی برای گردش به تهران میآید. گزمهگان حکومتی به جرم زیبایی که دشمن جمهوری اسلامی است، دستگیرش میکنند. ساعتی بعد پیکر غرق در خون او که به کمای ابدی رفته، علم دادخواهی ملتی میشود با نام او: «مهسا امینی».
نیم قرن است مشتی عقبمانده تاریخی که هرگز درکشان از جهان معاصر از آداب طهارت بالاتر نرفته و بقایشان را در جنگ، ویرانی و زندانکردن هر مخالف و اعدام او میدانند، بر این ملت رنجدیده حکم میرانند. این تحجر، این جنگطلبی، این استبداد سخت مذهبی، نابرابری، این فساد گسترده، این فرهنگ بیمایه، این مداحی بیمحتوا، خواست این نسل نیست.
نسلی که میخواهد با سیمای انسان خردورز قرن حاضر در صحنه ظاهر شود. این دولت او نیست. دولت او دولت عشق است؛ آزادی است و زندگی.
دولتی که برای برپایی آن جوانترین فرزندان این آبوخاک، که شناسنامه این خیزش پایدار تا سرنگونی جمهوری اسلامیاند، جان بر کف در مبارزهای سخت، نابرابر اما شجاعانه جنگیده و خواهند جنگید.
در برابر قساوت پیرمردی علیل، رنجور؛ مستبدی ترسخورده که هرگز نه به مردم فکر کرده و نه به خدایی که ادعای نمایندگیاش را دارد.
او نه مهسا امینی میشناسد، نه حدیث، نه آرش و نه نیکا. مردی خشمگرفته حتی بر کودک دهسالهای که خدایش نه خدای خونریز او، بل خدای رنگینکمان بود.
جنبشی تاریخی آمیخته با دلیری و پیام شادی برای آیندگان؛ جنبشی که گرد دلیرش با دستی شکسته و چشمانی بسته، محاصرهشده در میان حرامیان، در پای چوبه دار شادی برای همگان آرزو میکرد:
«بر من نماز نخوانید، قرآن نخوانید؛ شادی کنید!»
جنبش «مهسا» جنبش حماسههاست؛ جنبش رفیقی است که تمامی شب بر جنازه کشتهشده رفیق خود گریست. سحرگاهان رودرروی قاتلان رفیق، همراه با مردم جانبرلبرسیده فریاد مرگ بر دیکتاتور سر داد. ساعتی بعد پیکر گلولهبارانشدهاش همراه مونس دوشین به خاک سپرده شد.
دختری جوان، پزشکی که مخفیانه به مداوای زخمیان میشتافت؛ با خبر از عقوبت سخت این یاری. سرانجام در کمینگاه جنایتپیشگان حاکم گرفتار میگردد، شکنجه میشود و پیکر بیجانش که نشان از مهر و مسئولیت او دارد، در کوچهای رها میشود.
شما بگویید: آیا جنبشی با چنین جانهای زیبا، جوان، عاشق و پرشور، غرق در قدرت جوانی، میتواند خاموش شود و از خاطرهها زدوده گردد؟ جنبش مهسا زنده است.
کدام پسر میتواند لحظات نابی را که دست در دست دختری که همرزم او بود سرود میخواند و بشارت آزادی میداد، فراموش کند؟
کدام جوان سرشار از آرزو، هدف و توانمندی، مؤمن به نیروی جوانی خود که کوهها را در هم میشکند، قادر است دست از مبارزهای چنین هدفمند و شیرین بردارد، حتی اگر برای مدتی در محاق رود؟
زمان برای حاکمیت جور سپری گردیده است. تمامی عناصر در کارند که از اریکه قدرتش به زیر کشند.
نه داغ، نه درفش، نه زندان و نه مرگ قادر نبوده و نیست یک نسل را که برای رسیدن به آزادی قدم در راه نهاده، از رفتار باز دارد.
این قانون میدان است: اگر تنها یک بار قهرمانانه جنگیدهای، از سویدای دل با تمامی وجود فریاد آزادی کشیده و اوج گرفته باشی، دیگر راه برگشتی نیست.
هیچ لحظهای زیباتر از پروازی نیست که با فریاد آزادی، که اکسیژن زندگی است، از زمین کنده شوی؛ اوج بگیری، سینه بر طوفان بسپاری، سختراهها را درنوردی و پس آنگاه سرفراز و سربلند بر چمنزار دلکش حاصل از تلاش و مبارزه یک ملت که تو برای رسیدنش جانانه مبارزه کردهای، فرود آیی.
ما با دیگران اوج خواهیم گرفت، تن به طوفانها خواهیم سپرد و بر چمنزار آزادی فرود خواهیم آمد؛ چرا که قلب ملتی با ماست. و هنوز دستگاه خونریز جمهوری اسلامی با صلات هر نماز آزادهای را بر دار میکشد؛ قصابان حکومتیاش دست با خون جوانان میشویند.
بر من عیب نگیرید که در پیرانهسری از پرواز خود در کنار جانهای آزاد جوانان این سرزمین مینویسم. از دیدن مستند ترانه علیدوستی به وجد میآیم، سرشار از غرور میشوم؛ غرور سرزمینی که چنین جانهای عزیزی در آن میزیند و میرزمند و فریاد آزادی سر میدهند. به عاشقانی چون من و هزاران هزار عاشق دیگر که رویای عدالت و آزادی بر سر دارند، یادآور میشود که هیچ چیز پایان نیافته و پایان نخواهد یافت؛ چرا که هنوز آتش مغان در دل میلیونها ایرانی شعله میکشد.
«آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست»
ابوالفضل محققی
















