پنجشنبه 23 آبان 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


"سياست دانشگاهی" بر مبنای "مشارکت انتقادی"، عبدالله مؤمنی

عبدالله مؤمنی
حرکت فعالين دانشجويی به سمت ترميم رابطه با بدنه و سازماندهی تشکيلاتی از طريق توجه به مشکلات صنفی و دفاع از حقوق و آزادی های آکادميک در کنار تبديل کردن دانشگاه به فضايی برای گفتگو و "پارادايم سازی" می تواند نقشه راه را پيش روی دانشجويان قرار دهد ... [ادامه مطلب]

آن ها درخت ها را هم می کشند! شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
ما نيز به شکنجه و اعدام انسان ها اعتراض می کنيم اما اعدام درخت و آب و خاک را نيز دست کم نمی گيريم. ما از يک سو نابودی انسان را محکوم می کنيم و از سوی ديگر، نابودی هويت و فرهنگ و تاريخ او را؛ و معتقديم که، در اين ميان، تنها موجودات بی نصيب از درک اهميت فرهنگ و تاريخ و پديده های طبيعی و بشری می توانند چنين ويران کنند و بکشند و بسوزانند ... [ادامه مطلب]

بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کتاب "فراموشم مکن" فراموش شدنی نيست! گزارش و عکس اختر قاسمی

فراموشم مکن
به مناسبت انتشار کتاب "فراموشم مکن"، خاطرات زندان عفت ماهباز، مراسمی در شهر کلن آلمان با حضور نويسنده کتاب عفت ماهباز، دکتر ماشالله آجودانی پژوهشگر و محقق تاريخ ايران، و رضا کاظم زاده، روان شناس، برگزار گرديد. در اين برنامه نمايش کوتاهی بر اساس قسمت هايی از کتاب "فراموشم مکن"، توسط بازيگران و خود نويسنده به اجرا در آمد. گزارش اين مراسم و تصاويری از آن را می بينيد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


معرفی کتاب "فراموشم مکن" خااطرات زندان عفت ماهباز در کلن با حضور دکتر ماشالله آجودانی و رضا کاظم زاده، روان شناس

[email protected]

عفت ماهباز نويسنده کتاب " فراموشم مکن"، فعال فعلی حقوق بشر و جنبش زنان است. وی که از هواداران سابق سازمان فداييان خلق ايران ـ اکثريت بود هفت سال از بهترين سالهای زندگيش را را در زندان جمهوری اسلامی سپری کرد.وی برای معرفی کتاب خود سفری به کلن داشت. اين برنامه با حضور دکتر ماشالله آجودانی پژوهشگر و مورخ، و رضا کاظم زاده روانشناس و بيش از صد و سی نفر شرکت کننده در سالن خانه ی فرهنگ های جهان ـ کلن برگزار شد.
کتاب " فراموشم مکن" بخشی از تاريخ سياه ميهن ماست که حتی خواندن چند برگ از آن می تواند خواننده را تا مدت ها به درون خود ببرد؛ با نويسنده همراه کند و او را دچار خشم و کينه ای صد چندان نسبت به تمام دشمنان آزادی و عدالت کند. کتاب خواننده را به دوران سياهی که در دهه شصت در ايران گذشته می برد. به دورانی که خارج از زندان، حتی سايه خود می ترسيدی و فضای حاکم بر جامعه رعب و وحشت و ترس بود. برای آزاديخواهان ايران دهه شصت فراموش نشدنی ست شايد به همين دليل هم عفت ماهباز نام "فراموشم مکن" را برای کتابش برگزيده است. خواننده ی کتاب تمام مدت با راوی، سلول های زندان را تجربه می کند، به همراه او شکنجه می شود و درد شلاق را با کلماتی که در کتاب آورده می شود؛ بر پيکر خود حس می کند. راوی و نويسنده کتاب که هر دو يکی هستند از زندگی زمينی خود با ما سخن می گويد. روند زندگی او زندگی فرد فرد آزاديخواهان ايران است. زندانيان بسياری خاطرات زندان نوشته اند. همه از شکنجه و وحشت و درد درون زندان سخن گفته اند. اما خاطرات عفت ماهباز گويی حرفی تازه ديگری نيز دارد. در اين کتاب عفت ماهباز قهرمان نيست بلکه يک انسان است با تمام خصوصيت های انسانی،همراه با ضعف ها و نقاط قوت. او صادقانه زمانی که با شکنجه و رعب مجبورش می کنند تا بنويسد که نماز می خواند تا از شکنجه رها شود. می گويد: نوشتم ، شکستم و فروريختم ...اوبرای اينکه چنين نکند با زدن رگ دست خود تصميم به خودکشی گرفته بود اما زندگی بر مرگ غلبه کرد. می گويد: "...در يک لحظه دريچه باز شد و پاسدار حرفی زد و من دستهايم را پنهان کردم و ياد پروين، گلی آبکناری و مهين بدويی افتادم که تو زندان خودکشی کردند. و چقدر زندانبان ها را خوشحال کردند. ياد پدرم افتادم که چقدر از مرگ برادرم غمگين بود. اين بود که من زندگی را انتخاب کردم و تيغ را داخل توالت انداختم و سوزن ها را نيز. و دستم را با پارچه ای بستم. اما زمانی که بعد از ۷ روز به سراغم آمدند اين ۳ کلمه را نوشتم که "من نماز می خوانم" نوشتم، شکستم و فرو ريختم..."
يکی از قوی ترين بخش های نمايش و در عين حال دردناک ترين صحنه همين قسمت است. عفت ماهباز در خاطرات تلخ خود از عشق به همسرش شاپور که به اتفاق هم در تهران دستگير شدند می گويد. در تمام تقريبا سی صد صفحه ی کتاب، شاپور به همراه عفت است؛ حتی زمانی که شکنجه می شود به شاپور فکر می کند. او می دانست که شاپور رفتنی ست. در مرداد سال ۶۷ شاپور را به همراه خيل عظيمی از زندانيان سياسی اعدام می کنند. ۵ سال را عفت و شاپور با هم در زندان بودند. ولی عفت در آرزوی ملاقات حضوری با همسرش شاپور می سوخت.
سال های شصت جزو تيره ترين سال های رژيم اسلامی است. فضای درون زندان هم فضايی بسيار وحشتناک، به همراه شکنجه و ترس و وحشت و اعدام بود. اسلام گرايان اقتدارگر روحيه ای را در زندان حاکم کردند که همه به هم بی اعتماد بودند. عفت ماهباز با به تصوير کشيدن اين فضاها خاطرات هفت سال از بهترين دوران سنی خود يعنی از ۲۵ تا ۳۲ سالگی را با خطوط و رنگ هايی که در اين مدت در ذهن خود حک کرده بود برای خواننده ترسيم می کند. او بخشی از تاريخ نسل ما را ثبت می کند. تصوير سازی هنرمندانه نويسنده به همراه نثر روان و ساده کتاب در روح و روان انسان رخنه می کند. خواننده را به اعماق سياه چال های اوين می برد و در مقابل شکنجه گران قرار می دهد. خواننده به همراه نويسنده همه جا هست و با حس او همراهی می کند. زمانی که از عشق ديدارهای کوتاه شاپور سرشار از مستی ست و گاهی که از شکنجه تاب و توان ندارد. خواننده با عفت درد را تحمل می کند و گاهی می خواهد به درون کتاب راه يابد تا به کمک او بشتابد. فضای دردناک درون زندان و عدم تفاهم و دوستی گروه های مختلف زندانی درد را غير قابل تحمل تر می کند.

عفت ماهباز
عفت ماهباز

عفت ماهباز در برنامه معرفی کتاب خود در کلن برگ هايی از کتاب را به صورت نمايشی اجرا کرد. کتاب آن چنان در روايت صحنه ها موفق است که نيازی به تصوير سازی به کمک سناريست يا نمايش نامه نويس نيست. عفت به روی صحنه می رود و ابتدا به عنوان راوی صحبت می کند: "من و همسرم شاپور در عيد نوروز سال ۱۳۶۳ در تهران دستگير شديم. مدتی بود که زندگی مخفی داشتيم. چه عيد پر غصه ای بود. بچه ای را که اين همه انتظارش را کشيده بوديم بلافاصله پس از زايمان مرد."
او از آخرين روزی که نوروز را در خانه محقری در ميدان آريا شهر با همسرش جشن گرفت؛ می گويد يعنی روز اول فروردين. در اين روز عفت يک روسری گلدار از همسرش هديه می گيرد که در صحنه های نمايش بر سر داشت. آن ها برای ديدار خانواده خانه را ترک می کنند و در بين راه توسط ماموران سپاه ظاهرا مشکوک به حمل مواد مخدر دستگير می شوند. عفت می گويد: "از خونه مون تو آرياشهر با دو اتوبوس به ميدان امام حسين رسيديم هوا بهاری بود و باران نم نم می باريد. ما به خاطر اين که شناسايی نشيم سرمان را انداخته بوديم پايين و با شتاب می رفتيم. که ناگهان ماشينی جلوی پامون ترمز کرد. ما را سوار ماشين سپاه کردند. و ماشين حرکت کرد. و من آخرين دقايق همراهی با همسرم را در کنار کسانی طی می کردم که اصلا دوستشان نداشتم. دلم می خواست با فرياد همه جهان را به کمک بطلبم اما نمی شد. ساده لوحانه بود اما از اين که در آخرين سفر می بايست همراه شاپور به زندان برم خوشحال بودم. وارد اتوبان پارک وی شدند، ما را به طرف زندان اوين می بردند و من در دلم آرزو می کردم که ای کاش اين راه هيچ گاه به پايان نرسد. چرا که می دانستم برای شاپور پايان خط زندگی اش است. خيلی دلم می خواست برای آخرين بار سرم را روی شانه شاپور بگذارم ." نمايش صحنه دستگيری شان را نشان می دهد. علی رستانی و کاوه نقش پاسدار و شاپور را بازی می کنند و عفت هم نقش عفت و راوی. بازيگران فقط يکی دو هفته وقت آماده کردن خود را داشتند ولی به جرأت می توان گفت که بسيار حرفه ای نمايش را اجرا کردند. (با اين که بازيگران اين نمايش ـ به جز علی رستانی بقيه اساسا بازيگر نبودند و برای اولين بار به روی صحنه می رفتند)


عفت ماهباز، کاوه و علی رستانی

عفت ديده ها و احساس خود را در روز اول دستگيری چنين بازگو می کند: "فضا و شرايط زندان وحشتناک بود . با وجود اين که برادرم علی را در پاييز سال ۱۳۶۰ اعدام کرده بودند . باز چيزهايی را که در آن لحظات با چشم می ديدم باور نمی کردم .. آدم هايی را می ديدم که از فرط شکنجه له و لورده شده بودند و بدنشان خونين و کبود بود. شکنجه، رعب و فرياد لحظه ای قطع نمی شد. می شد تصور کرد که حتما عده ای هم زير شکنجه کشته می شوند. آن جا آدم هايی را می ديدم که به شدت ددمنش شده بودند. راستی چگونه می شود آدمی به جايی برسد که همچون درنده ای وحشی، شلاق به دست گوشت و پوست انسانی ديگر را بدرد؟ به چشم های ناباورم دست می کشيدم و با خودم می گفتم آيا برادر عزيزم را اين چنين لت و پار کردند؟"
عفت ما را به شکل غريبی هنرمندانه انچنان با خاطراتش به سال های سياه برد.طوری که نا خود اگاه احساس عذاب وجدان می کردم تمام مدت می خواستم به ياد بياورم که نوروز ۶۳ کجا بودم و چه کار می کردم. از اين که من در ميان خانواده و عفت و عفت های ديگر در شرايط وحشتناک زندان بودند؛ حس بدی به من دست داده بود که چرا در آن موقع من آزاد بودم و بخش عظيمی از دوستان آزاديخواه من، هموطنان من دردناک ترين وضعيت را در زندان داشتند. گر چه در بيرون از زندان هم جو بسيار هولناک و وحشتناک بود. به هيچکس اعتماد نبود. هر روز که از خانه بيرون می رفتی با اين فرض بود که ممکن است ديگر برنگردی. يادم می آيد که بين دوستان و خانواده صحبت و سوال بر سر اين بود که اگر دوست يا فاميلی را در خيابان ديديم آيا از ديدار او استقبال کنيم و سلام کنيم يا اين که بايد فرار کرد. وحشتناک بودن چنين دوران و شرايطی را تنها با تجربه شخصی می توان حس کرد. دورانی که لکه ننگی ست بر تاريخ سياسی ـ اجتماعی ايران.
عفت ماهباز در ادامه آن چه که در زندان می بيند چنين می نويسد:
"صدای نوحه آهنگران در فضا می پيچد و به همراه آن صدای شلاق و صدای فرياد زنی.
زن- نزن ...نزن ...نه نمی گويم.....نه نه خونه نه ...چرا می زنی
مرد- فاحشه. بدکاره مادر جنده
زن- برادر بازجو نزن. صدای دويدن
مرد- فاحشه کجا می روی ؟ زنيکه ی هرزه کجا؟"
صحنه بازجويی و صحنه ديدار عفت و شاپور پشت ديوار شيشه ای صحنه های بسيار تکان دهنده ای ست. در اين صحنه عفت که گويی می داند اين آخرين ديدار او با همسرش است نمی خواهد از او جدا شود. و پاسداران با خشونت آنها را جدا می کنند. تماشاگر عفت را می بيند که چنان به خود و گذشته بازگشته که گويی صحنه واقعی ست و ديدار او در زندان با همسرش است. او تحمل اين صحنه را ندارد و واقعا به روی زمين می نشيند و با دستانش صورتش را از بيننده پنهان می کند و می گريد!

عفت ماهباز

او از آخرين گفتگوی بين خود و همسرش در زندان می گويد:
"چقدر خوشحالم که تو را دارم. چقدر عشقی که به تو دارم قشنگه. اين عشق است که به من زندگی می دهد. باور کن حس می کنم حتی حالا بيشتر از گذشته هم دوستت دارم و با اين عشق می تونم سال ها زندگی کنم.
شاپور- تو نرگس زيبای منی. بهت افتخار می کنم. خوشحالم که توی زندگی همراهی مثل تو داشتم... زندگی خوب و قشنگی کنار هم داشتيم... شرايط را بايد ديد... نمی دانم چی پيش می آيد... وقتی بخواهم بروم، به يادت ترانه ی جان مريم نوری را می خوانم و به جايش می گويم عفت..."
و بعد صدای فرياد پاسداران که آن ها را با خشونت جدا می کنند.
در تمام مدت چهل دقيقه ای که نمايش اجرا می شود سکوت بسيار تلخ و سنگينی در سالن و بر تماشاگران حاکم است که اين خود نشانگر رابطه عميقی ست که تماشاگر با مضمون نمايش برقرار می کند. به جرأت می توانم بگويم که تمام حضار در جلسه اشک ريختند.
من که برای عکس گرفتن در گوشه ای از سالن ايستاده بودم احساس کردم که در تاريخ غرق شدم، تاريخی نه چندان دور، تاريخی که سال ها بايد پاسخگوی آن باشيم. به ياد آلمانی ها افتادم که هنوز بعد از گذشت بيش از شصت سال نتوانستند پاسخگوی نسل های بعد باشند. به سال های شصت و روزهای شوم دستگيری ها و اعدام ها برگشته بودم به روزهايی که مرتب خبر اعدام و يا دستگيری دوستان و رفيقان و بستگان را می شنيدم. چنان غرق در تاريخی که عفت دوباره پيش رويم گذاشته بود؛ بودم که فراموش می کردم بايد از نمايش عکس بگيرم؛ ضمن اين که توان عکس گرفتن هم نداشتم.
سنگينی نمايش و ماجراهای هولناک روايت زندان حاضرين در سالن را چنان ميخکوب کرده بود که برای اولين بار می ديدم که حتی به هنگام اعلام استراحت عده ی زيادی سر جای خود نشسته و به فکر فرو رفته بودند.
بعد از استراحت نوبت به دکتر ماشالله آجودانی رسيد. او در باره اهميت نگارش چنين روايت ها و فرديت و حافظه تاريخی برای ما سخن گفت. رضا کاظم زاده قبل از اجرای نمايش در باره روان شناسی شکنجه از قربانی تا قهرمان برای تماشاگران سخن گفته بود.
بعد از سخنان آجودانی جلسه با حضور هر سه شرکت کننده به يک ساعت پرسش و پاسخ اختصاص داده شد. سنگينی و درد گفتار عفت ماهباز به همراه بررسی فلسفه شکنجه توسط رضا کاظم زاده و چالش دکتر ماشالله آجودانی در باره ضعف حافظه تاريخی ما نوعی احساس گناه را در بعضی از شرکت کنندگان به وجود آورده بود که از قرمزی صورت تماشاگران می شد به آن پی برد. در پايان و بخصوص بعد از شنيدن حرف های دکتر آجودانی در باره عدم حافظه تاريخی ما با اين پرسش روزبرو می شديم که آيا ما مسئول خطای نياکان مان هستيم که تجربه های خود را به ما منتقل نکردند؟
صحبت های آقای کاظم زاده و دکتر ماشالله آجودانی آن چنان با اهميت و آموزنده بودند که نتوانستم فقط به نکاتی از آن در گزارش اشاره کنم. و به دليل اهميت زياد تصميم گرفتم که سخنان اين دو صاحب نظر را که از منظر روانشناسی و تاريخی به اين مسئله پرداختند به طور کامل در زير نقل کنم:

[گزارش سخنرانی رضا کاظم زاده با عنوان: روانشناسی شکنجه ـ از قهرمان تا قربانی]

[گزارش سخنرانی ماشاالله آجودانی با عنوان: فرديت و حافظه تاريخی]

به تصاويری از اين مراسم توجه کنيد:


عفت ماهباز


رضا کاظم زاده، روان شناس


عفت ماهباز، کاوه و علی رستانی


رضا کاظم زاده، ماشاالله آجودانی و عفت ماهباز





















Copyright: gooya.com 2016