جمعه 13 دی 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از دموکراسی تا لومپن کراسی (بخش پایانی)، حبیب تبریزیان، راهبرد آنلاین

به ضمیمه یک داستان واقعی

تبار شناسی لومپنسیتی رژیم کنونی و آثارش در عرصه اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی مبحثی نیست که با چند ده صفحه یادداشتهای آماتوری (غیر حرفه ائی) بتوان

از پس توضیح آن برآمد. لذا من ترجیح دادم به جای ادامه و کش دادن این بحث که نیازمند کار تحقیق جدی است و ممکن است از حوصله خوانندگان نیز بدررود، به یک داستان توصیفی مستند که بخشی از آنرا شنیده ام و بخشی را خود دیده ام، بپردازم. البته این داستان، در ویرایشی دیگر قبلاً منتشر شده است ولی دور از خود بزرگ بینی فکر میکنم بلحاظ موضوعی، هرگز کهنه شدنی نیست! و صد افسوس که امثال این مشاهدات کم به قلم درآمده اند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


لازم میدانم اینرا نیز تأکید کنم که به نظر من صنف روحانیت بخشی از فراساختار جامعه است که همگن نیست و نمیتواند هم باشد. و به نسبت اینکه هر گروه از آن چه قرائتی از دین و مذهب و یا چه متدی را عرضه میکند، ریشه اجتماعی و تبار زیرینی خود را نیز معرفی و تعریف میکند. روحانیت و نهاد دین در کلیت خود، برخاسته از جامعه روستائی و اقتصادیات کشاورزی غیر صنعتی است و بطورعمده بیانگر تفکر روستائی ولی با رشد شهر گرائی
( اوربانیزاسیون) ، بخش هائی از آن، بند ناف خود را از ریشه روستائی خود میکنند و دینیت نیمه مدرن و مدرن را گفتمان خود قرار میدهند که این نحله از قرائت دینی میتواند به دمسازی خود با جامعه مدرن، همچنان بخشی از نیاز فراساختاری جامعه را پرکند و مرکزی باشد برای پاسداری، تبلیغ و ترویج آن اخلاقیات و عواطفی که زندگی مدرن از انسان میگیرد. ولی فرهنگ جاهلی ، عاشورائیی، هیئتی و سینه زنیی و شمایل گردانی و بسیاری عوامل دیگر بین بخشی از نهاد دین و لایه های پارزیتیک و لومپنی جامعه چنان ارتباطی ایجاد نموده که این دو را در بستر اجتماعی و سیاسی واحدی قرارداده است و دولت و حکومت فعل، همچنان که در سه شماره پیشین این سلسله نوشتار کوشیدم نشان دهم نشان دهم، دقیقاً فراز یابی این لایه نهاد دینی و برآمده از آن مرداب لومنیستی است. ولی باید باز هم تأکید کنم که گرایش لومپنیستی حاکم بر رژیم از آسمان و تصادفاً تحقق نیافته است بلکه نتیجه منطقی انقلابیست که قریب سی سال پیش به رهبری خمینی در میهن ما رخ داد.

خمینی از مرجعی گمنام؛ به مرجعیتی شناخته شده تبدیل شد، که محصول مخالفت او با اصلاحات شاه بود وبه مرور تا سطح ضدیت با رژیم پادشاهی بالا گرفت و به بزرگترین شخصیت دینی و سیاسی میهنمان ارتقاع یافت. میهن ما نه در عرصه سیاسی دچار آن چنان فقر شخصیتی بود که خمینی بتواند جای آنرا پر کند و نه در عرصه دینی دوچار فقر مرجعیت جدی. ترکیب دینیت و سیاست درشخصیت خمینی که باز تابی از درآمیختگی نارضامندی سیاسی و دینی ( ویا استفاده ابزاری از هردو بود) موجب حجم یابی آن بهمن مهیبی شد که در بهمن 57 بر میهنمان فرود امد. در پیکر گیری این ذوحیاتین دینی سیاسی، از قضای روزگار خود او و هواداران او کمترین سهم را داشتند. و تا آنجا که لومپنتاریا مربوط میشود، این کاته گوری اجتماعی در فردا و فرداهای انقلاب از طرف روحانیون پیش گفته و بازاریان هم سنخ آن سازمان دهی شد و انهم در کمیته ها و بعد سپاه.

آقای حجت الاسلام محمد خاتمی کاملاً راست میگوید هنگامی که میگوید: امام اول تنها بود ولی به تدریج به شخصیتی کاریسماتیک تبدیل شد که این کاریسماتیسم او با انقلاب اسلامی در همه ایران فراگیر شد. تردیدی نیست که خمینی بر حسب آن تصادف تاریخی که ضدیت دینی را با ضدیت سیاسی در بستر واحدی قرار داد به برکت پیش گفتمان سازی روشنفکرانی نظیر شریعتی و بعد مجاهدین از یکسو و همسوئی تسلیم آمیز و هدایت شده حزب توده و سپس سازمان اکثریت به مقام کاریسماتیک سیاسی و دینی هردو دست یافت. و کلید این دست یافتگی به رهبریت کاریسماتیک،پهلوی ستیزی هردو جبهه بود!

ولی آنچه آقای خاتمی نفمیده است اینست که اولاً هر کاریسمائی برای همیشه اصالت تاریخی ندارد و به قول ماکس وبر:

[« برابر توضیح و تعریف زیر منظوراز «کاریسما» یک ویژیگی فوق العاده در یک انسان است « صرفنظر از اینکه آن ویژیگی واقعی، ادعائی یا مفروض و انتظار آمیزانه» باشد. بنا براین منظور از اعمال رهبری( چه بطور کلی درونی و عمقی شده باشد و یا بطور کلی برونی، سطحی و ظاهری)، روی دیگر انسانهاست. فلان شعبده باز جادو گر، پیغمبر، سر شکار چی، دریانوردی ماجرا جو و یا جنگ سالاری باصطلاح از تیپ سزاریستی، رهبریت حزبی؛ از این جمله اند که رهبریت یا اقتدار کاریسماتیکشان در رابطه باجمعیت مورد رهبریشان اشان معنی مییابد این جمعیت مورد رهبری میتواند: کارآموز و یا شاگرد، پیرو و یا نوچه ، یارگرفته های حزبی و یا رزمی باشد…. مشروعیت این رهبریت کاریسمائی بستگی به اعتقاد به آن فوق العاده گی کاریسماتیک مفروض دارد. فوق العادگیی که تا ماورای خصوصیت انسان متعارف برتری یافته و امری فوق طبیعیی تلقی میشود. این خود از اعتقاد به : جاذبه جادوئی، قدرت مکاشفه، قهرمان پرستیی که منبع و منشاء ان از طریق، اعجاز، پیروزیها یا پیشرفتها ئی کسب میکند، موفقیتهائی که بواسطه آنها و به برکت آن خصوصیات خارق العاده رهبر کاریسماتیک سودش عاید توده رهبری شوندگان میشود. و بر قدرت کاریسماتیک رهبری مهر تائید میزند.

این نوع اعتقادات و آن اقتدار کاریسماتیکی که برآن مبنا بنا شده است به محض اینکه دیگر از خود آثار عملی نشان ندهد و یا نتواند اعجازی کند و یا از خدا پیامی برساند در معرض زوال قرار میگیرد.

اقتدار کاریسماتیک قانونمندانه نیست چه این اقتدار سنتی باشد و یا چه عقلانی بلکه ـ در اصل ـ خارق العاده هستند و به این معنی غیر عقلانی و به نوعی انقلابی، بدین معنی که از هرچه که روال مند است آزاد! …»*
این تعریفی بود کلاسیک و در عین حال مختصر از رهبریت کاریسماتیک!
و در این جا منِ نوعی میتوانم بپرسم که جاذبه و جادوی کاریسماتیک امام ناشی از علیلی فکری منِ روشنفکرنوعی بود یا عمه مرحومه ام که عکس امام را در ماه و موی مبارکشان را در لای قران یافت! و یا نه از شیادی خود امام که مارا در ساده لوحی روشنفکرانه و عمه بنده نوعی را در خرافه پرستی روستائیش ! و کدام یک از ایندو به امام آن مشروعیت کاریسماتیکی را میدهد که 20 سال پس از در گور شدن بر نوه های ما هم حکومت کند؟ و آقای خاتمی از چه کاریسمائی سخن میگوید که فراگیر و کشور گیر شد!

من به عنوان یکی از آن انبوه میلیونی که در حالتی شیزوفرنیک و افسون زدگی آنی خمینی را به امامت و رهببریت رساندیم مدال کاریسماتیسم را از سینه آن امام میکنم و باصدای بلند اعلام میکنم او درحالی به گور رفت که دیگر نه تنها رهبر کاریسماتیک طبقه متوسط مدرن نبود بلکه حتی رهبر کاریسمائی توده متوسط الحال شهری هم نبود. او مُرد درحالیکه برایش رهبریت بازاریان سنتی و دلال تیپ، عقب مانده ترین توده روستائی و لومپن تاریای از قبل او به نان و نوا و قدرت و شوکت رسیده مانده بود. و امروز این، آن لومپن تاریای رانتخوار شده و چکمه پوش هستند که بر گور او بعنوان رهبر شان سر میسایند! حال اگر رئیس جمهور آن رهبر مرحوم فرهمند با اتکاء به این زمینه و نیروهای اجتماعی میخواهد کشور را نجات دهد( و بقول بسیاری ازچی؟) من میگویم : جناب خاتمی نیروهای مدرن این جامعه شما و رهبرت را سه طلاقه کرده است همین و همین! و درست به همین دلیل شما سردار بی یاورید! و محکوم به شکست چه انتخاب بشوید و چه نشوید.

*Max Weber
Religion Rationaliteten
Och Världen
Page 59-60
Sweden
عاشورای پانزده خرداد

چند روزی میشد که از شروع جنگ و حمله صدام به سرحدات جنوبی و غربی ایران میگذشت. ظهور هواپیما های میگ 19 و 21 بر فراز تهران و شکستن دیوار صوتی با صدای مهیبشان درآسمان پایتخت در حقیقت یک معنا و پیام تاریخی در خود داشت. پیامی که نه کسی در آنروز وکمتر کسی تا امروز آنرا گرفته است. معنای این پیام این بود که ارتش ایران و نیروی هوائی مدرن آن، دیگر پنجمین ارتش و نیروی هوائی جهان نیست!

همه ایران مثل صاعقه زده ها به حالتی از شوک دوچار شده بود و شاید تنها کسی که تکان نخورده بود خود امام بود که بعدها فرمود: « این جنگ نعمت الهی است ». بلا فاصله حزب هم ازهمه اعضاء و هواداران خود خواست تا برای حضور فعال در جبهه علیه نیروی متجاوزعراق آماده ودر اسرع وقت خود رانام نویسی کنند. منهم با اینکه ده ماهی بیشتر نمیشد ازدواج کرده و یکی دو هفته بیشتر نمیشد که صاحب اولین بچه ام شده بودم، پس از جنگ و جدل زیاد با عیال و مادرم، همان روز اول، عازم مسجد امام حسین شدم تا در بسیج و برای اعزام به جبهه ثبت نام کنم.

مسجد امام حسین مسجد بزرگی بود ودر میدان فوزیه اسبق و شهناز سابق و امام حسین کنونی واقع شده است.

تا جائیکه یادم می آمد یکبار برای دیدن آقای صدر پیشنماز و مجتهد آنجا، به آنجا رفته بودم. آقا از خانواده صدرهای معروف بود. این قضیه مربوط به زمانی بود که تب دین مرا، که جوانی بیست و چند ساله بودم، گرفته بود و علاقه داشتم خودم را با ستادهای دینی و آقایان که با اولیا الله خط مسقیم تماس داشتند نزدیک کنم. از قضای روزگار یکی از عواملی که باعث شد دین را سه طلاقه کنم همین آقا بود. من با یکی از اطرافیان این بزرگوار، که واعظی معتبر بود دوست شده بودم. ایشان از کشف و کرامات و فضایل آقا آنقدر تعریف کرده بود که من در اشتیاق دیدن او بی تاب بودم. آنروزها در شمال توی جنگلبانی کار میکردم. خلاصه یک پنج شنبه عصر یک ماهی درشت آزاد، که به صیادها سفارش داده بودم، خریدم و عازم پایتخت شدم تا بروم پیش آقا. نا گفته نماند که تا آنموقع خودم ماهی آزاد را مزّه نکرده بودم چون خیلی گران بود. الغرض وقتی دم و دستگاه جبروتی آقا را دیدم ونا خود آگاه با زندگی محقر خودم و آن مردمی که با آنها از نزدیک زندگی میکردم ، مقایسه کردم جا خوردم. داستان معروف صادق هدایت ـ مردی که نفسش را کشت ـ در ذهنم جان گرفت. منظره مرشدی که کبک بریان میخورد و به مرید خود مختصر نان و خرما توصیه میکرد آنهم بمقدار کم. قضیه قدری دراماتیک تر شد هنگامیکه آقا گوشی تلفن را برداشت و زنگ زد و تندا تند طرف مکالمه را با ـ جناب آقای اعلم .. چشم قربان ..و..امر بفرمائید.. صدا میکرد. چرت بنده پاره شد. من رفته بودم که معرفی نامه و راهنمائی بگیرم بروم فلسطین برای جنگ پارتیزانی علیه صیهونیسم و امپریالیسم ..بعد بیایم ایران جنگ انقلابی راه بیندازم.

نه ! یک جای کار جور در نمی آمد. مثل صاعقه زده ها تا خانه پدریم ، بلوار ، پیاده آمدم و در راه فکر میکردم و فکر میکردم. علامت سوأل بزرگی به طول و عرض دوران زندگی دینی ـ سیاسیم در ذهنم نقش بسته بود که آرامم نمیگذاشت. شکی بزرگ که چون اسید ایمانم را در خود میفرسود. آنروز نماز نخواندم.

غروب که شد رفتم بارسرخیابون، درست همان کاری که آن مرید در داستان صادق هدایت کرده بود. خوردم و خوردم پیاله بعد از پیاله و بعد هم نمیدانم چه جوری خود را کشاندم خانه. روز بعد بر نگشتم سر کار. رفتم تو خیابان شاه رضا ـ انقلاب فعلی ـ جلو کتابفروشیها و کتاب فروشی های خیابانی. از یکی از اونها پرسیدم :

ـ آقا من کتاب کمونیستی میخوام!
با نگاهی عاقل اندر سفیه جواب داد:
ـ نه! نداریم ، ما از این جور کتابها نداریم.
ـ ببخشید از کجا میتونم گیر بیارم؟
طرف فهمید که با یک آدم پرت سر وکار داره ، نرم تر شد.
ـ این جور کتابها ممنوعه هستند و خطر ناک، آنهارو این جوری نمی تونی گیر بیاری. ولی من یک کتابِ رمان خوب دارم میخوای بخری؟
ـ نه! من رُمان نمی خوام، کتاب کمونیستی میخوام کتابی که راجع به کمونیسم نوشته باشه.
ـ اینم یه جورائی به همان کمونیسم مربوطه منتها به صورت داستان. اینو بخر و بخون اگه خوشت نیومد بیا پولت رو پس بگیر.
ـ باشه چقدر پولش میشه ؟
ـ چهل تومن!
ـ چهل .. تو…من! مرد حسابی من شش جلد تفسیر المیزان علامۀ طباطبا ئی را با جلد زرکوب خریدم بیست و پنج تومن! اون وقت تو برای
این کتاب جلد مقوائی سفیدت چهل.. تو..و .. من میخوای؟
ـ داداش اون کتابی که تو میگی من نمیشناسم ولی گفتم، اینو بخر ببر و بخون اگه پشیمون شدی بیا کتابو پس بده همه پولت رو بگیر!
حالا دیگه نوبت من بود که با نگاه عاقل اندر سفیه، ضمن پرداخت چهل تومن، به یارو بگم:

ـ باشه میخرم ولی اگه پس آوردم ناراحت نمیشی که؟
ـ نه خیالت راحت باشه، فقط محتاط باش این کتاب غیر قانونیهً !

روی جلد کتاب سفید بود ولی روی صفحه دومش با خط درشت مشکی نه چندان قشنگی کلمه مادر نقش بسته بود. تا اومدم خانه افتادم روی آن کتاب. بیشتر بخاطر اینکه زود تمامش کنم تا اگر بدرد نخور بود، قبل از بر گشتن به شمال، بروم آنرا پس داده و پولم راپس بگیرم.

حدود ساعت چهار یا پنج صبح کتاب را تمام کردم. روحم دست خوش آشوبی توصیف ناپذیر شده بود. تمامی وجودم راطوفانی از خشم و خروشی مهار ناپذیر و عصیانی نا گفتنی در خود و درهم پیچیده بود. بهر سو مینگریستم مادر را میدیدم . او را میدیدم در انبوهی از اوراق و اعلامیه در زیر چکمه های قزاقهای تزاری و یا زیر سم اسبهای واحد های سر کوب سوار نظام. همه جا و همه طرف مادربود و مادر، اعلامیه و اعلامیه بر علیه رژیم .

صبح زود نزدیک ساعت هفت صبح در آن محلی که آن مرد کتاب فروش بساط پهن میکرد، مثل آدمهائی که ادرار به آنها فشار آورده ، بی حوصله ، پس و پیش میرفتم. حدود دو ساعتی همانجا بی تابانه قدم میزدم تا بالاخره طرف آمد تا بساطش را پهن کند.

هنوز سلام و علیک نکرده پرسیدم:

ـ بازم از آن جور کتابها داری؟
ـ آره یکی هست به اسم پاشنه آهنین، یکی دیگه دفاعیات روزبه و یکی دیگه اصول مقدماتی فلسفه.
ـ همشون رو میخوام ، چند میشن؟
ـ صد و بیست تومن ولی فکر نکن همه اون میره تو جیب من!!
در حالی که پول را میدادم و کتابها رو میگرفتم:
ـ مهم نیست بیشتر هم میگفتی میدادم.
* * * * *

قریب هفت یا هشت سال بعد، در آن روزهای اولیه شور و ُسکر انگیز انقلاب، یک روز که در جلوی دانشگاه با عده ای از هوادارن چریکها و مائوئیست ها سرگرم یک بحث تند و داغ بودم دستی از پشت روی شانه ام زده شد و طرف پرسید:

ـ رفیق دیگه کتاب کمو نیستی نمیخوای؟؟

.برگشتم، او بود، همان کتاب فروش که اولین کتابها ی چپی را ازش خریده بودم. او را گرم بغل کردم و به تکرار بوسیدم بعد اسمش را پرسیدم . حسن نام داشت.تبسم آمیز پرسید کجا بودم که دیگر برای خریدن کتابهای کمونیستی پیدایم نشد؟ خودم را بهش معرفی کردم و گفتم که چند سال زندان بودم.

ـ حالا بگو ببینم کتاب کمونیستی میخوای یانه!!؟

ـ نه! ولی این دفعه، تو! از من یک کتاب میگیری. آدرست را بده تا بیام هم ببینمت و هم کتاب را بهت بدم.
این کتاب، کتاب نخستین آموزگار* نوشته چنگیز آیتیماتوف نویسنده قرقیز و چاپ پروگرس بود. کتابی که چند بار آنرا خوانده بودم.
در همان دیدار چنان با هم گرم گرفتیم که تو گوئی ده سال است همدیگر را میشناسیم. بعد از آن گاه گداری توی دفتر حزب یا این طرف، آنطرف میدیدمش. پس از یورش به حزب در سال 63 دیگه اونو ندیدم. آخرین خبری که ازاو داشتم خبرِ تکه کاغذی بود که لحظاتی قبل از اعدام، پس از تحمل پنج سال زندان، در تابستان 67 برای زنش، مادر بچه هایش نوشته بود. مطلب زیادی ننوشته بود. فقط چند خط از اشعار قدیمی را بعنوان وصیت نامه اش نوشته بود. و بنظر نمیرسید که حاملان آن پاره کاغذ، خود از متن آن چیزی فهمیده بوده باشند.

همسر من !
زندگی هرچند شیرین است،
اما!
دوست دارم ،
با تمام آرزو!
در راه انسانها بمیرم.
دوست دارم قطره ای شفاف باشم،
در مسیر جویبار زندگانی،
در دل دریا بمیرم.
همسر من !
چهره بر دامن مکش!
تا پاسدار شب نگوید ،
همسری از ننگ راه شوهر خود شرم دارد.
لاله ای خونین بروی سینه بنشان،
تا بگوید همسر محکوم قلبی کینه توز و گرم دارد!
* * * *

صف داوطلبین جبهه آنقدر طولانی بود که از در مسجد زده بود بیرون . پس از نزدیک به یک ساعت تو صف ایستادن، چهار پنج نفر مانده بود که نوبت بمن برسه که دستی سنگین از پشت چنان محکم رو شونه ام خورد که یکه خورده از جا پریدم.

ـ چطوری داش! با این دل و جرعت میجوای بری شهید شی؟ من شما رو یه جا دیدم! اینجور نیس ؟

بادقت تفکر آمیزی هردو هم زمان: آها.. تو زندان مجرد ِ قصر! ( یک زندان تنبیهی در داخل زندان بود)

تمامی صورتش زیر انبوه ریشش مخفی شده بود ولی آن چششمهای کوچک با آن نگاه بی روح وسرد و بینی شکسته اش بنظرم خیلی آشنا آمد. باید سرم را بالا میگرفتم، رو به آسمان تا قیافه اش را ببینم و باهاش حرف بزنم چون حداقل یه سی سانتی از من بلند قدتر بود. یه غول درست و حسابی.

ـ رجب خر…
ـ نه برادر! ما اسممون دیگه عوض شده، خودمونم عوض شدیم! چاکرت دیگه رجب خر کُش نیس. اسمش حاج رجب علی دباغه،
کارش هم حالا دباغیه. منتها نه دباغی پوست خر بلکه دباغی پوست کمونیست و منافق! تو که کمونیست نیسی؟
ـ میبینی! که الان فقط جبهه ای ام!
ـ برو که فیض شهادت نصیبت بشه!
چند دقیقه بعد یک جوانک با ته ریشی تنک رفت بالای یه چهار پایه.
ـ همه برادرا و داوطلبا گوش کنند! ما این لیست داوطلب ها را بعداً کنترل میکنیم اگه بفهمیم کسی کمونیست، توده ای، فدائی یا منافق بوده و ثبت نام کرده با اون مثل نفوذی و جاسوس رفتار میکنیم.

بدون اینکه موجب جلب توجه کسی بشوم، یواشکی از صف خارج شدم و اینبار هم، مثل دفعه قبل پیاده تا خانه پدریم آمدم و درراه فکر کردم و فکر میکردم و این معمای تلخ را که مثل تیزاب در جانم و ژرفنای روانم جریان یافته بود را، نمیتوانسم حل کنم. تناقض بین واقعیت کریهی که در برابر دیدگانم سرسختانه ایستاده و هراس انگیز قد راست کرده بود و آن دنیای آرمانی و تقدس انگیز بس بعید از این واقعیت را که، من در جهان اتوپیک خود آفریده بودم مثل گیره ای مهیب روانم را میفشرد. سر سختی تناقض این واقعیت تلخ و آن دنیای آرمانیی که من بخش زیادی از جوانیم را برایش صرف کرده بودم از توان من و هر کس دیگری خارج بود. چند ماه قبل از آن رویداد هم، در رویدادی دیگر، تکان خرد کننده دیگری بر من وارد شده بود. ولی قدرت افسون آمیز تلقین و خود القاءگری نگذاشته بود چشمانم را بگشایم و بهوش آیم! و آن هنگامی بود که در جلوی دانشگاه، یکی از از نوچه های زهرا خانم که فکر میکنم از اون خانمهائی بود که همه خانوم رئیس ها باید جلویش لنگ می انداختند، با پاره آجری چنان سرم را نوازش داه بود، که تا سالها جای بخیه های آن ، موقع شانه کشیدن سرم ، درد میگرفت. من به او که به وحشی گریی ناگفتنی به همه حمله و فحاشی میکرد گفتم: برادر این روش تبلیغ اسلام نیست… که معطل نشد و معلوم بود درسش را خوب بلد است:

به ! مادر….. حالاتو بچه …. کمونیست میخوای به من خوار ک…ته درس اسلام و دینداری بدی! بزور از چنگش در رفتم ولی از پاره آجرش نه . تا خود بیمارستان هزار تخت خواب که حالا شده بود بیمارستان امام خمینی و تا توی سالن بیمارستان دنبالم کرد. پرستارها بدادم رسیدند و مرا از بیمارستان هم فرار ی دادند.

با خودم تکرار میکردم : ـ ولی مگه میشه حزب اشتباه کرده باشه ! ما باید از خط ضد امپریالیستی و دموکراتیک امام همچنان دفاع کنیم و این اتفاقات را جدی نگیریم!

در حال و هوای سیر و سیاحت در این دنیای ضد و نقیض فکری به خانه رسیدم.
مادرم دم در پرید جلویم!

ـ ها! چی شد؟ نرفتی که؟ نمیری که ؟
ـ نه ! پشیمون شدم تو درست میگفتی!
ـ آخه پسرجون تو فکر کن! تو تازه مسئولیت این زن و اون بچه رو قبول کردی اگه بری و از بین بری یا بد تر از آن بری و شل و چلاق برگردی بی وجدانی و بی احساس مسئولیتی در حق این دو تاست. اگر هم قراره از شما ها هم کسی بره، بذار اون سه تای( برادرانم ) دیگه که مسئولیتی ندارن برن و در ثانی ما بقدر کافی مایه گذاشتیم، حالا نوبت بقیه است. به بهانه خستگی رفتم اطاق بالا و روی تخت افتادم و به مادرم گفتم احتیاج به استراحت دارم!
دیدن چهره رجب خرُکش با هیئت و قیافه و اون ریش سیاه انبوه، تمامی حافظه ام را بنحوی باورنکردنی فعال کرده بود و گذشته زندان را چون پرده ی سینمائی در برابر و نزدیک دیدگانم آورده بود.

******

آنروز در بند چهار زندان، بدنبال رفتار بد پلیس زیر هشت*** بایکی از زندانیها، که تصادفاً یه طلبه هم بود، زندانیها در یک عکس العمل خود بخودی از گرفتن غذا خود داری کردند. آن طلبه به زیر هشت احضار شد و پس از یکی دو تا سیلی، او از من بعنوان محرک اعتصاب! نام برده بود اعتصابی که رخ نداده بود بلکه فقط امتناع خود بخودی زندانیان از دریافت یک وعده غذا بود. از بلند گو نام مرا خواندند. وبمجرد رسیدن به اطاق افسر نگهبان مرا دراز کردند بستند به فلک و حالا نزن کی بزن. یکی از نگهبانها هم پایش را روی دهانم گذارده بود تا نعره های ناشی از دردم را در گلو و دهانم خفه کند مقدار زیادی گل زیر کفشش با خونابه دهنم مخلوط شده بود وفرصت نمی یا فتم آنرا به بیرون تف کنم .

پس از شلاق مفصل مرا با پاهای آش و لاش و لب ودندان خون آلود بردند زندان مجرد. همراه و پشت سر من، بیست چهار نفر دیگر را هم به همان بهانه و بنا به اعتراف همان طلبه، آوردند.

زندان مجّرد یک زندان خیلی ناجوری بود که در خود زندان قصر قرار داشت و مخصوص اعدامیها و تنبیهی ها بود. از نوزده سلول تک نفری و یک سلول چند نفری تشکیل میشد. شرایط آنجا فوق العاده سخت بود. در سلولهای تاریک تک نفره و انفرادی آن، آدم باید با دست خالی غذا میخورد. دستی که در آن زندان، تا مدتی که آنجا بودی رنگ صابون نمیدیدند. حتا آبگوشت و آش و عدسی و ساچمه پلو(عدس پلو) را هم باید با دست میخوردی. چون تعداد ما، نسبت به تعداد سلولها، زیاد بود و همه ی سلول های انفرادی هم پر بود مارا چپاندند توی آن سلول بزرگتر چند نفره که در آنجا مثل ساردین توهم رفته بودیم. بعد از سه روز همه را، بجز من ، فرستادند به زندان شماره چهار که زندان معمولی امان بود. ولی مرا چون محرک بودم!! نگه داشتند و بعد از دو روز دیگه که دو نفر اعدامی را اعدام کردند، سلول خالی شد و مرا بمدت یکماه انداختند توی یکی از آن دخمه های تاریک تک نفره، با پاهائی که از جراحت های ناشی از شلاق عفونت کرده بود.

الغرض! وقتی اول وارد آن سلول چند نفره شدیم هنوز همه را نیاورده بودند و ما سه یا چهار نفر، سری اولی بودیم که به زندان مجّرد تحویل شدیم. یک جوان بیست و سه چهارساله آنجا بود. بلند شد با احترام آمد جلو و دستشو دراز کرد دست داد.

ـ چاکرت مراد.
ـ مخلصم! تو از کدوم بندی؟
ـ من سیاسی نیستم. من زندانی عادیم . آجانا گفتن که چند تا سیاسی رو میارن اینجا. من زیر اعدامم . استینافم رد شده همین روزا اعدامم میکنن.
با حالتی متأ ثر پرسیدم:
ـ جرمت چیه؟
ـ هیچی زنم رو کشتم. پشیمونم. دوست دارم زودتر ترتیبم رو بدن راحت بشم.
آجانها وی را شا مراد صدا میزدند. صدای خوبی داشت. آوازهای جاهلی را با صدای غمناکی میخواند.
نمی ….دانم چرا گردی….دیده قلبم بی قرار ام…شب
عج………ل گویا کش…..د هر لحظه بحرم انتظار ام…..شب
الی ای خوا…ه….رِ زارم چرا هستی نزا…ر امش…ب
که محمود جوان را می…برند بال….ای دار ام…شب
تو این فاصله ای که بقیه بچه هارا برگرده بودند به شماره چهار و من و شاه مراد تنها بودیم یه جانور بی شاخ و دم به نام رجب خرُکش را انداختند پیش ما.
شا مراد جلو تازه وارد بلند شد.
ـ به! چاکریم رجب خان!
ـ برقرار باشی . هنوز حکمتو اجرا نکردند؟
ـ نه! میبینی!
- اوون دفعه بهت گفتم:
ـ درحالیکه دستشو بطرف آلات و اسبابش میبردـ یادت نره وقتی طنابه رو انداختن دور گردنت و خواستن بکشن بالا، محکم دستتو بگیر به خایه هات و داد بزن به تخمم! اونوقت دیگه دلت از ترس نمیزنه. اینو خود حاج طیب بمن گفت، قبل از اینکه این جا کشها ببرن بذارنش سینه دیفال. آدم یه دفعه میمیره. آدم باید تخم مردن هم داشته باشه!

بعد رو بمن کرد:

تو چیکاره ای ؟ تو هم اعدامی هستی؟

ـ نه، منو تنبیهی فرستادن اینجا .
ـ از کدوم بندی؟ جرمت چیه؟
قبل از اینکه من جواب بدم، شاه مراد زحمت منو کم کرد:
ـ این سیاسیه از شماره چهاره، زندان سیاسی ها.
رجب خر ُکش در حالیکه یه کمی خودشو جمع و جور میکرد :
ـ چاکرت رجب. بهم میگن رجب خر ُکش. منم تنبهی اینجام. زدم دهن یه مادر جنده را سرویس کردم، یارو تو اداره زندون پارتی داره فرستادنم اینجا بعد هم بندمو عوض میکنند. ولی داش مام روزی برا خودمون سیاستی بودیم . تو پونزده خرداد شهرو بهم ریختیم . نمیدونی چی کردیم . مجازاتشم کشیدیم. برات تعریف میکنم.
شاه مراد بعداً در گوشی معرفیش کرد.
ـ این رجب خرکُشه از اون بزن بهادوراست. همه پائین شهر میشناسنش. همه تحویلش میگیرن.
البته، رجب خر کش با یاد آوری و تعریف خاطراتش از قیام پانزده خرداد، درآن روز ، بجز آن قسمت که به خود او و اینکه چگونه یک ژیگول فکل کراواتی و دو تا دختر بی حجاب را کشیده بودند توی یک ساختمان متروکه و دسته جمعی ترتیبشان را داده بودند، چیزی به اطلاعات من نیفزود چونکه من خودم از نزدیک همه یا حد اقل خیلی چیز ها را تو قیام!! پانزده خرداد دیده بودم.
*******************

چند سالی بود که رجب خرُکش از قوادی دست کشیده بود، ویه پیاله فروشی تو جمشید باز کرده بود. خیلی دوست داشت از خاطراتش از بزن بهادوریاش تعریف کنه و از اینکه چند تا نشمۀ و نشونده داشته، از شلوغ پلوغی پونزده خرداد و اینکه چه جور تو اون هیرو بیر با بچه های دیگه، تو روز روشن تو یه پس کوچه ترتیب یه فکل کراواتی عینکی و دو تا دختر بی ححاب رو دادن، تعریف کنه. دلیل باز نشستگی اش از قوادی و باج گیری این بود که دیگه اون گردن کلفتی ابهت آمیز اون روزای جوونی رو نداشت. علت اینکه بش میگفتن خر ُکش این بود که، میگفتن تو یه شرط بندی با یه مشت در وسط پیشونی یه خره، اونو در جا از پا در آورده. بعضی ها هم میگفتند این یک داستانی است که خودش ساخته و اصل قضیه این بوده او که با کمک یه وانت چی، خرهای پیر و پاتال را از اطراف تهران میخریده و پس از کشتن آنها سرشان را به کله پزی ها و گوشتشان را به کبابیهای اطراف قلعۀ و پوستشان را به دباغ ها میفروخته .

شامراد هم پیشینه رجب خان یا رجب خر کش را ز زبان سایر زندانیان شنیده بود.

ـ میگن اون قدیما میتونس چند پیاله بندازه بالا و تمام جمشید و دروازه قزوین و تا خود میدون مولوی قرق کنه. همه میشناختنش. رو این اصل همه اون جنده ها ئی رو هم که زیر پوشش خودش میگرفت از مصونیت کامل امنیتی بر خوردار میشدند. البته این فقط هیکل غول آسا و بازوهای کلفت و خالکوبی شده رجب نبود که براش حرمت و احترام می آورد بلکه ارتباط غیر رسمی اش هم با مأمورین بود. اوبا حق السهمی که به بعضی مأمورین فاسد ناحیه میداد از آنها برای تاخت و تازخودش کارت سبز میگرفت و از مصونیت غیر رسمی بر خوردار میشد. این خود باعث میشد که دور و ورش هم همیشه از جوجه لاتیها ئی که میخواستند تازه به این دنیای پنهان و کاوش ناشده لاتی وارد بشوند پر باشه . خلاصه رجب آقا خودش را یه پا آلکاپون وطنی میدونست. تنها جنده ها نبودند که باید به رجب آقا حق و حساب مرتب میداد ن، بلکه همه کا فه رستورانها حتا جیگرکی ها ،کله پزی ها، صفحه فروشیها و بارها و پیاله فروشیها و موادفروشهای دور و ور قلعه هم باید مرتب یه چیزی میسلفیدن.
دامنه امپراطوری ثبت نشده رجب خرکُش تا خود میدون تره بار میرسید و به حاج طیب ختم میشد. بعضی ها هم میگفتن بچه ی خود حاج طیب بوده!

کمتر تهرانی و یا حتا ایرانیی هست که اسم طیب رو نشنیده باشد. او بعدهاً رفت مکه و توبه کرد و حاجی شد و شروع کرد به کار و کسب تو میدون تره بار البته بدون اینکه از اقتدار گردن کلفتی و جاهلی خودش دست بردارد. دهه محرم که میشد گنده ترین و معتبرترین دسته ها تو تمام تهران دسته حاج طیب بود. تقریبا ً همه لوطی ها ، جاهل ها، قمه کش ها و پا اندازهای معتبر جنوب شهر که شامل جمشید ، قلعه، دروازه قزوین، مولوی تا بیاد ته میدون شوش را شامل میشد، تو مراسم عزاداری، تو هیئت حاج طیب جمع میشدند. حاج طیب همیشه دو سه تا بچه خوشگل هم دور ور خودش داشت که علیرغم توبه کردنش، دست کشیدن از انها برایش امکان نداشت. حاج آقا شیخ عمادی؛ مجتهد محل هم بهش گفته بود که اینکار معصیت داره و گناه کبیره است. و گفته بود که اگه نمیتونه این کارو ترک کنه باید کفارۀ درست و حسابی سنگینی بده و ذکات و سهم امامشو ببره بالا. خدا میدونه، بعضیها هم میگفتن حاج طیب برا خود حاجی هم بچه جور میکنه ولی، والله الا علم بالحقایق الامور؟ قضاوت آسون نیس. مخصوصاً که حاجی طیب با آن شهادتش، خودش را پاک کرد و صد در صد الان با خود ائمه اطهار محشوره.

از بین همه چیزها، حاج طیب بیشتر بخاطر هیئت سینه زنیش و مراسم روضه خوانی و سینه زنی دهه محرمش معروف بود. بهار که میشد حاجی سی پنج تا بره خوش گوشت قابل پروار سفارش میداد و آنهارا میداد پرواربندهای حرفه ای که آماده کنند برای دهه عاشورا. و از اول ماه محرم الحرام تا خود ظهر عاشورا هر روز قیمه پلوی چرب چیلی حاج طیب براه بود و برو بچه ها همه یه شکم سیری از عزا در می آوردند. رابطه حاج طیب با بر و بجه ها، رابطه نوچه ای و گردن کلفتی بود. حاجی با داشتن این ارتش غیر رسمی، خودش یک وزنه بود، هم وزنه دینی، هم سیاسی و هم جاهلی. وزنه ای که باید به حساب آورده میشد. اسمش اینبود که حاج طیب هیئت داره سفره و نذری میده و.. ولی میدانی ها( تجار میدان) ده ها برابر آنرا به حاجی میدادند. در عوض هم حاجی از یه طرف چتر حمایتی خودش را توی اون قاراش میشِ جاهل بازار میدان تره بار روی سر آنها میکشید و هم از طرف دیگر او، همه میدانی هارا توی یک سندیکای ثبت نشده و نامرئی حول محور خودش متحد کرده بود. حاجی با اتکا به این شبکه اختاپوسی که یک سر آن به میدان و بازار، سر دیگر آن به شهر نو وجمشید ، سر دیگر آن به شبه سازمان مراسم عاشورائی و اربعینی و از این کانال به دم دستگاه روحانیت و خیل عظیم سهم امام و خمس و زکات بگیران و موقوفه خوران ختم میشد، خودش یک مرکز ثقل قدرت بود. و وزنه ای به حساب آوردنی برای همه بود. احترام حاج طیب بین تمام عشق لاتیهای پائین شهر جای اما و اگر نداشت. قول و حرف حاج طیب از اسکناس صدی بانک مرکزی هم معتبر تر بود. همه بر و بچه ها ئی هم که دور ور حاجی بودن هم از حمایت های مستقیم و غیر مستقیم حاجی بر خوردار میشدند و هم منشاء قاعده اقتدار او را تشکیل میدادند.

روی این اصل وقتیکه، تو پونزده خرداد، آقا ** گفت بریزید تو خیابونا ، حاج طیب با یه اشاره چندین هزار نفر را، از کهنه لوطی ها گرفته تا جوجه لاتی هارو مث برق ریخت تو خیابونا. اون روزا رجب خرُکش هم در اوج برو بروی خودش بود. گنده ترین علامت دسه هم مال اون بود کسی دیگه نه کمرشو داشت و نه جیگرشو تا نزدیک اون علامت گندهه بره. حاج طیب اون سال یکی از اوون وعاظ معتبر را که میگفتند چندین بار سازمان امنیت**** احضارش کرده و حتا یه بار هم چند روز نگرش داشته بوده اند را، دعوت کرده بود برای وعظ. حاج طیب معمولاً برا بالا بردن اعتبار واعظه و برای اینکه توجه مردمو به اهمیت این شخص جلب کنه به روش خودش از او تعریف میکرد:

ـ یارو از اوون خایه داراست. هرچی دلش میخواد به دولت میگه اصلاً باکش هم نیست. میگن یه بار هم تو سازمان امنیت بهش پپسی چپوندن. حاجی طیب میدونست که مردم از کسی که با دستگاه در بیفته خوششون میاد. برای چی ؟ کسی علت دقیق اینو نمیدونست. شاید علت اینبود که میدونی ها ،ملاکین، بازاریها ، آخوندها، بزن بهادرها وقاچاقچی ها، دولت و دستگاه را مزاحم خودشون میدونستند. آخه ملت دو سه طایفه اند. یکی اونهائی که نه تنها کسی نمیتونه کلاًهشون رو ورداره بلکه اگه حساب کتابی تو کار نباشه و مملکت قاراشمیش باشه اونا کلاه بقیه رو ورمیدارن اینا دولتی رو که اهل قانون مانون و این ..شعرها باشه نمیخوان . اصلاً ً خودشون رو یه پا دولت میدونن مث خود همین حاج طیب و دار و دسته اش . یه عده هم اونائی که بدون زور و حمایت قانون و دستگاه قانونی شب نمیتونند سر راحت رو بالش بذارن. اینا قانون و دستگاه قانونی را میخوان. یه عده سومی هم هستند که این وسط یک جا، که به نفع اونهاست، دستگاه و دولت رو میخوان و یه جا ئی دیگه، که به نفعشان نیست، نمی خوان.

خلاصه، واعظه اوون سال قیامت کرد، کم مانده بود تا آلات و اسباب حاج طیب و دور ووری هایش را علناً رو منبر به دولت بی دین وقت حواله بده. آقا زده بود به سیم آخر و همه اون برنامه های شاه رو به فحش گرفته بود: اصلا حات ارضی، آزادی زنان، سپاه دانش.. و از این … شعرا...
اون روز، دسته های متعدد سینه زنی و زنجیر زنی وشبیه سازی و تعزیه گیری آمده بودند و با شکمهای صابون زده منتظر قیمه پلوی هیئت بودند. یه عده ئی هم، بیشتر پیر زن و پیرمرد با ظروف پلاستیکی و قابلمه های روحی دم در منتظر بودن تا شاید بعد از خود هیئت یه چیزی هم از نذری گیر اوونا بیاد. ظهر آشورا هیت از عزاداری برگشته بود و در انتظار پلو!! خیلی از افراد هیئت مثل اردک هی اینور و آنور سرک میکشیدند تا ببینند کی قیمه پلویه میاد. اکثر آدمها تو سرشان ِگل شُل ریخته بودند که از پشت و رو ی گوش و بنا گوششون ریخته بود پائین تا روی شونه هاشون. بعضی از گنده لات ها هم بازوها و سر و سینه ی خالکوبی شده اشون رو انداخته بودند بیرون که یه نمایشی هم داده باشند و ضمناً شونه های زخمیشون و سینهای برشته و سرخ شده از کتک زدن خودشون رو، مث یه سند زنده از عزاداریشون، به رخ خلق الله بکشند.

غذای نذری که صرف شد آقا رفت رومنبر. از بیعت اهل کوفه و نامردی اوونا به سید الشهدا و اهل بیتش شروع کرد از شهادت مسلم ابن عقیل تا قطع دستان ابولفضل العباس در روز تاسوعا، آمد و آمد تا به کربلا و ظهر خونین عاشورا رسید و زد به صحرای کربلا. زیر و بم و آهنگ صدای آقا چنان نفوذی داشت و جوری آدمو تکون میداد که آدم فکر میکرد که نشادرجوشان تو رگها و شبکه عصبی آدم تزریق کردن. آدم از فرط هیجان رعشه و لقوۀ میگرفت.

اصلاً مث اینکه تو حنجره آقا دستگاه موزیک جنگی کار گذاشته بودند.

موزیک صدای آقا آدمو به یه بمب زنده تبدیل میکرد، بمبی که عجله داشت منفجر بشه :

- …. ای مردم که خودتونو امت اون شهید میدونید! خود امام حسین تو اون ظهر عاشورا سر به تیغ تیز شمر ذولجوشن داد ولی تن به این جور ذلت ها نداد. ای ملت! امام حسین تو اوون ظهر عاشورا فریاد میزنه: اگر مسلمانی حاکم جباری رو ببینه که جور میکنه ، حرام خدا رو حلال و حلال خدا رو حرام میکنه، و با شمشیر و اگر شمشیر نداره با دست خالی و با چنگ و دندان و اگر چنگ و دندونهاش کار نمیکنه با زبانش با اوون حاکم نا مسلمون نجنگه و مبارزه نکنه، جاش تو همون جهنمیست که اون حاکم است! ای! تو! توکه خودتو مسلمون میدونی ! تکلیف خودتو با دینت ، با امامت و با خودت با شرف، عزت و غیرتت روشن کن! طرف ابن زیاد وایسادی یا طرف حسین!!

- آی مسلمونا شرفتون، غیرتتون کجاس. تو رگهای شما خونه که جریان داره یا چیزه دیگه . امام ما ، حسین ابن علی در زیر تیغ اون ولد زنا فریاد زد: الحیات عقیدة الجهاد. زندگی یعنی جهاد در راه عقیده! چی تو رگهای شما جریان داره ای ملت!! این خون نیست ! اگه خون بود تو مملکت اسلام زن نباید به مدارس غیر قرآنی و غیر اسلامی میرفت و اداره ای میشد، زن نباید اینجور بی حجاب میشد و مینی ژوپ پوش! برید ! برید آزمایش خون بدید!! ببینید چی تو اون رگاتون جریان داره! غیرتتون کجا رفت ؟؟ دین از دست رفت و من و تو به این دلمون خوشه که با هفده دفعه دلا و راست شدن، فریضه دینی مون را انجام داده ایم و میدیم. نه!! کور خوندید! لن تناالبر ینفقون مما یحبون. اگه راست میگید از آنچه دوست دارید انفاق کنید !اشک خالی ریختن فایده ای نداره! اگه دریائی از اشک هم بریزی جواز عبورتون از پل صلات نمیشه و سیاهی رویتون را درپیش روی آن شهید مظلوم و یارانش نمیشوره! ما بیشتر از هزار ساله که اشگ میریزیم!بسه!بسه! شمارا به همان سرورشهیدان بس کنید این خود فریبی رو! از جونتون از پولتون مایه بذارید! از جو..و..و نتون! از مال..ل..لِ ِ تون!!

آ قا اینجا که رسید، شور حسینی اش بالا گرفت غرش ناگهانی بلند گوها آسمون و زمین رو بهم چسبوند:

ـ آی ملت که شرفتون گندیده! جدم سید الشهدا! سرور شهدان ! آنوقت که خنجر آبداده اون ولد الذنا بر گلوی مبارکش نشسته بود فریاد بر آورد ! نه فریاد ترس و یا درد ! فریاد اخطار بر آورد: ای امت من ! اگر دین نداری اقلاً آزاده باش! اون ولد الذنا نذاشت اون حضرت همه حرفش را تمام کنه، سر مبارکشو از تن جدا کرد! عرش لرزید! کبریا لرزید! ولی تو! شما ها ! اینجا مثل سنگ نشسته اید و تکون نمیخورید! در حالیکه یزید ویزیدیان! عمله های ظلم، دین و احکام الهی را، سنتِ انبیا و اولیاء را به نام پیشرفت و ترقی جلوی چشم ما ملت بی غیرت زیر چکمه هائ امریکائی اسرائیلی خود لگد مال میکنند! مراجع تقلید و علمای علی العظم ما را محجور و خانه نشین کرده اند … .
در اینجا بغضی قوی نفس آقارو بند آورد. ولی با بغض گره شده تو گلویش و نفس های به شماره افتاده، شیون کنان با یه دست عمامشو از سرش برداشت و با دست دیگرش چنان شروع کرد تو سر خودش زدن که اگه دور وری ها جلوشو نگرفته بودند مغزشو با دست خودش میریخت بیرون: - ای ملت خطاب جدم بشما بود نه به شن زار داغ نینوا!! بروید بروید بریزید به خیابونا فریاد کنید! نزارید خون سرور شهیدان در آن روز داغ عاشورا در آن شنهای سوزان کربُ و بلا هدر بره!! همین الان، نگاه اوون سر بریده با سر زنش به تو برادر من داره نگاه میکنه! ای حسین! از روی این منبر فریاد میکنم:

نمی دانم در روز قیامت، با چه روئی در چشمان تو و جدٌ بزرگوارت نگاه کنم ! ای حسین این بی غیرتی ما را بر ما ببخش!!

ـ فریادی رعد آسا، از کناره هئیت، صحبت آقارو قطع کرد:

ـ ای وای دین بر باد شد، یا حسین ! یا حسین!! یا مرگ یا…! غرش انفجاری خشم در هم بر هم جمعیت ، فضا رو بلرزه در آورد.

ـ ای وای دین بر باد رفت! یا حسین! یا حسین!

رجب خر کُش و رضا تیغ کش و حسین جیگرکی هم یا حسین گویان باهم زدن بیرون، تو خیابان ری و همون جلو میدون یه تاکسی گرفتن. زود باش که دین داره از دست میره!!

رفتن تا برو بچه های جمشیدو قلعۀ و شهر نو رو بریزن تو خیابون و دین رو نجات بدن!

* نخستین آموزگار ، داستان چوپان بی سوادی است که در جریان انقلاب بلشویکی روس جذب بلشویک ها شده و به اکابر میرود و به همان سواد اکابری که در ارتش تازه تآ سیس سرح یاد گرفته به روستای پرت افتاده خود بر گشته و مدرسه درست میکند و خودش اولین معلم ومدرسه میشود.

**آیت الله خمینی که هنوز آن وقتها امام نشده بود.

*** زیر هشت به قسمت پیشین و ورودی بندِ زندان که افسر نگهبان و مآمورین انجام وظیفه میکردند میگفتند.

**** آنوقت ها اصطلاح ساواک جا نیفتاده بود و مردم سازمان امنیت می گفتند.





















Copyright: gooya.com 2016