روشنفکری و سياست، احمد فعال
گزارشی از دو ديدگاه ثنويتگرايی و توحيدگرايی ارائه می دهم و در ادامه به پارهای از نتايج ديدگاه ثنويتگرايی در تضادها و تقدمسازیها اشاره میشود. همچنين گزارشی تحليلی از روند آغازين تفکيکسازی ميان دو حوزه روشنفکری و سياست و متقابلاً ترکيبسازیهايی که از نقطه نظر نويسنده ترکيبسازی های مجازی محسوب میشوند، ارائه خواهد شد
پرسشها درباره رابطه روشنفکری و سياست، به مضامين و ويژگیهايی باز میگردد که به اين دو مفهوم نسبت داده میشوند. بنا به اين مضامين و ويژگیهاست که روشنفکری و سياست دارای رابطه و يا عدم رابطه با يکديگر میشوند. اين مظامين و رابطهها را به شکل زير میتوان فهرست کرد:
۱- اگر بنا به بعضی از تعاريف، روشنفکری منتقد قدرت و سياست عبارت از فن دستيابی به قدرت و يا نهادهای قدرت (ديدگاه موريس دوروژه) باشد، روشنفکری تنها در وجه انتقادی با سياست رابطه دارد و به غير از اين رابطه، هيچ رابطه ای نمیتوان ميان اين دو برقرار کرد.
۲- اگر بنا به بعضی از تعاريف ديگر، روشنفکری منتقد قدرت و سياست پويايی رشد و تکامل انسان و جامعه باشد، روشنفکری و سياستورزی بر هم منطبق میشوند. از اين نظر، کسی که به کار روشنفکری میپردازد با کسی که در کار سياستورزی است، هر دو به يک کار اشتغال دارند.
۳- اگر بنا به همان تعاريف بازهم روشنفکری منتقد قدرت و سياست عبارت است از فن اداره کردن جامعه (ديدگاه ارسطويی) تفسير شود، روشنفکری میتواند با نقد وضع موجود، سازوکارهای اداره جامعه را بر اصول آزادی ارائه دهد.
۴- اگر بنا به بعضی از تعاريف ديگر، روشنفکری میتواند با قدرت همراه باشد، و سياست خواه فن دستيابی به قدرت و خواه فن اداره کردن جامعه باشد، روشنفکری به عنوان چراغ راهنما و يا انديشه راهنمای سياست، میتواند در جامعه نقش فعال و جدی ايفا کند.
۵- اما با اين تعريف و ويژگی از روشنفکری، روشنفکران نمیتوانند با معنايی از سياست که رشد و آزادی انسان را هدف قرار میدهد، رابطه هماهنگ بر قرار کنند. به عبارتی، روشنفکریای که قبای انديشه از جنس قدرت میبافد، نمیتواند با سياست که از جنس رشد و آزادی است، رابطه کنشی برقرار کند. روشنفکر قدرتمدار جز واکنش آزادی و رشد نخواهد بود. و بيان او از آزادی، جز بيان قدرت نخواهد بود.
۶- اگر روشنفکری حوزه انديشه و نظر، و سياست حوزه عمل است، با تفکيک دو حوزه انديشه و عمل، جريان روشنفکری جز به مثابه ابزار سياست و قدرت حضور و وجود ندارد. در اين وضعيت، روشنفکر میتواند به مثابه راهنمای انديشه سياستمداران حضور داشته باشد.
۷- اما اگر حوزه انديشه و نظر را نتوان از سياست تفکيک کرد، روشنفکری که تنها با حوزه انديشه سروکار دارد، روشنفکری است که در اصطلاح عاميانه جز شروور گفتن، چيزی در چنته ندارد. و سياست جز عمل زدگی چيزی بيش نيست. بديهی است که در اين صورت، سياستمداران نيز جز چيرگی و کسب قدرت چيزی در سر ندارند. در اين حال استفاده سياستمداران از روشنفکران نه به خاطر کار درست انجام دادن، بلکه به خاطر درست انجام دادن خودِ کار است.
هنوز خواننده محترم به فراخود انديشه و اطلاعات خود میتواند به اين فهرست بيافزايد و در نوع رابطه يا عدم رابطه ميان روشنفکری و سياست اظهار نظر کند.
به منظور ادامه بحث، گزارشی از دو ديدگاه ثنويتگرايی و توحيدگرايی ارائه میدهم. با توجه به اينکه رويکرد نويسنده به رابطه روشنفکری و سياست، اجتناب از هر گونه ثنويتگرايی است، در ادامه به پارهای از نتايج ديدگاه ثنويتگرايی در تضادها و تقدمسازیها اشاره میشود. همچنين گزارشی تحليلی از روند آغازين تفکيکسازی ميان دو حوزه روشنفکری و سياست و متقابلاً ترکيبسازیهايی که از نقطه نظر نويسنده ترکيبسازی های مجازی محسوب میشوند، ارائه خواهد شد. ابتدا توجه خوانندگان به اين گزارش جلب میشود.
گزارش رابطهها در دو ديدگاه ثنويتگرايی و توحيدگرايی
ديدگاه ثنويتگرا بر تقسيم و تفکيک چيزها به امرهای متضاد و دو دو يی تأکيد دارد و متقابلاً ديدگاه توحيدگرايی کوشش دارد تا با پرده برداشتن از صورت چيزها و رفع تضاد از امرهايی که حقيقتاً متضاد نيستند، امرهای دو دو يی را در امر واحد بگنجاند. برابر با ديدگاه ثنويتگرا، امور انسانی به امرهای متضاد تبديل میشوند. مقولاتی چون عشق و عقل، جسم و جان، روح و ماده، حقيقت و مصلحت، روشنفکری و سياستورزی، اخلاق و سياست, عمل و انديشه و... همه در زمره امرهايی هستند که به صورت دو دويی در تقابل و تضاد و حتی در تناقض با يکديگر قرار دارند. اثبات يکی حتماً به نفی ديگری منجر میشود. عدهای اهل عمل هستند (پراکتيکال) و عدهای اهل انديشه (تئوريکال)، عدهای اهل عشقورزی هستند و عدهای اهل خردورزی، عدهای روشنفکر و عدهای سياستمدار، دنيايی به روح و جان تعلق دارد و دنيای ديگر به ماده و جسم. دنيای حقيقت، دنيايی است واقعی که بيرون از ذهن وجود دارد و دنيای مصلحتها، دنيايی است که به اعتبار خواستها و نيازهای انسان و جامعهها در وجود میآيد. کسی که اهل عشق و عرفان است رشته از کلام و خرد در نيارد، و کسی هم که اهل انديشه و خردورزی است، راه به عشقورزی و عمل نمیبرد. اما در ديدگاه توحيدگرا، هيچيک از امور انسانی به امرهای دو دويی و متضاد تبديل نمیشوند. انسان در درون خود حاوی تضاد نيست، تنها افراد انسانی هستند که به دليل غفلت از توانايیها و استعدادهای خود دچار تضاد میشوند. اگر انسان حاوی تضاد میبود، جز تباهی و ويرانی راه به جايی نمیجست. چنانچه افرادی که حاوی اضداد درونی هستند، همانطور که کارن هورنای تضادهای درونی را به خوبی توصيف کرده است، جز تباهی و ويرانی کنش واقعی از خود ندارد۱.
اگر اميال و احساست به يک چيز حکم میکنند و عقل و شعور به چيز ديگر، تضاد ميان آنها صوری است. با برداشتن صورت از حقيقت چيزها، تضادها از ميان آنها رفع میشوند. به عنوان مثال ميل و احساساتی که به شر حکم میکند، جز آن نيست که عقل به حکم زور تن داده است. گوينده اين ادعا و اين ثنويت در نمیيابد که هرگاه عقل و شعور را از دستگاه ذهنی انسان حذف کنيم، چگونه عشق و احساس بدون فرمان عقل و شعور توليد میشوند؟ هيچ احساسی و هيچ عشقی بدون عقل و بدون فرمان شعور مجال عمل نمیيابد و اگر گاه در میيابيم که برخی از احساسات و عواطف غير عقلانی مینمايند، نه به دليل فقدان فرمان عقل و شعور، بلکه بدان روست که از عقل قدرتمدار سرچشمه گرفتهاند. مدعی ثنويتگرايی از تأثير عقل قدرتمدار بر عواطف غفلت میکند. و هرگاه بدانيم که عقل قدرتمدار نه ناشی از شعور فعال انسان، بلکه در نتيجه شعور منفعل و زندانی شدن عقل در روابط و پيوندهای عاطفی قدرت در وجود آمدهاند، آنگاه راه آزاد شدن و آزاد کردن عقل را خواهيم يافت۲.
دور بازی تضادها و تقدمها* در ثنويتگرايی
ديدگاه ثنويتگرا و توحيدگرا ضمن تفاوت در بنيادهای نظری، پيامدهای مختلفی در حوزه عمل به وجود میآورند. از جمله يکی از اين پيامدها، تقدم و تأخر دادن به امرهايی است که يک به يک از هم تفکيک میشوند. تا آنجا که به بحث ما مربوط میشود میتوان به فهرستی از اين تقدمها و تضادها اشاره کرد. به عنوان مثال در حوزه رشد و توسعه اجتماعی، پارهای از نظرها به تقدم توسعه سياسی بر توسعه اقتصادی رأی میدهند و پارهای ديگر به تقدم توسعه اقتصادی بر توسعه سياسی. متعاقب اين تقسيمبندی، با دو دسته از روشنفکران و سياستمدارن حرفهای روبرو هستيم. روشنفکران طرفدار توسعه اقتصادی، به ضعف طبقه متوسط و رشد بورژوازی اعتنا میکنند و روشنفکران طرفداران توسعه سياسی، اهتمام به رشد و گسترش احزاب و نخبگان سياسی جامعه دارند. پارهای ديگر از روشنفکران حرفهای وجود دارند که بحث تقدم فرهنگ را به ميان میآورند و معتقدند که بدون رشد و توسعه فرهنگی، توسعه دانشگاهها و بدون خرافاتزدايی از جامعه، عملاً هيچ حرکتی در بستر توسعه ملی قرار نخواهد گرفت. ويژگی مهم هر سه دسته از اين روشنفکران حرفهای، عدم استقلال آنها از نهاد قدرت سياسی است.
تقدمها و تأخرها تنها به رأی دادن خلاصه نمیشود، پيامدهای عملی هم ايجاد میکند. بدين ترتيب سه نحله حرفهای طرفدار توسعه اقتصادی، توسعه سياسی و توسعه فرهنگی به وجود میآيند. طرفداران توسعه اقتصادی بيشتر از نحله سياستورزان حرفهای بشمار میآيند و حساسيتها، برنامهريزیها و سياستهای حزبی خود را معطوف به رشد اقتصادی میکنند. آنها عملاً نسبت به توسعه سياسی و آزادیها و حقوق مدنی جامعه بیتفاوت و يا حداکثر کم تفاوت میمانند. تجاوزها به آزادی و حقوق مدنی را بخشی از عقب ماندگی جامعه میشناسند. از اين نظر، بدون رشد و سامان گرفتن يک طبقه اجتماعی که از حقوق مدنی و از آزادیها نمايندگی کند، دفاع از اين حقوق امری ذهنی و ممتنع میشود. به نظر آنها، از زمانی که اين حقوق مطرح شدند، طبقه متوسط در هيئت بورژوازی مدافع اين حقوق شمرده میشد. در کشورهايی نظير ايران به دليل ساخت اقتصاد سنتی و يا ملوک الطوايفی، فضای اقتصادی و اجتماعی مناسب برای شکلگيری اين طبقه اجتماعی در وجود نيامد. بدينترتيب با برنامهريزی و سياستگذاری مناسب در اقتصاد، امکان تغيير در ساخت ملوک الطوايفی به وجود میآيد و زمينه رشد و تقويت طبقه متوسط پديد خواهد آمد. حاصل آنکه، با آزادسازی مناسبات اقتصادی، مناسبات سياسی درهای خود را به روی جامعه و حقوق عمومی باز خواهد کرد. متقابلا طرفداران توسعه سياسی که بيشتر از نحله روشنفکری حرفهای به حساب میآيند، حساسيتها، برنامه ريزیها و سياستهای خود را معطوف به توسعه سياسی، بسط آزادیها و حقوق مدنی میسازند. يک روشنفکر و يک سياستمدار حرفهای در مقام توسعه سياسی بيش از همه به علل از رشد ماندگی تاريخی و اجتماعی در حوزه سياست میپردازد. زيرا ساخت استبدادی و متمرکز بيش از همه مسئول از رشد ماندگیها در حوزه اقتصادی است. ساخت استبدادی و متمرکز با تمرکز منابع اقتصادی، مانع شکلگيری طبقه متوسط میشود. با تغيير اين ساخت، و استقرار يک دولت حقوقمدار، مهمترين مانع شکلگيری طبقه متوسط از ميان میرود. طرفداران حرفهای توسعه سياسی رفته رفته با تقدم توسعه سياسی، حساسيت خود را پيرامون مشکلات اقتصادی جامعه و مهمتر از همه حساسيت خود را نسبت به نابرابریها از دست میدهند. سرانجام دولتی که به توسعه سياسی معتقد است، فرجام خود را در محاصره حلقهای از تکنوکراتها، بورکراتها و آريستوکراتها خواهد يافت. اين حلقه وقتی تنگتر میشود، فضای توسعه سياسی را به نفع طرفداران توسعه اقتصادی و طرفداران اسطوره عدالتخواهی باز میکند. و سرانجام با نحله سومی از روشنفکران حرفهای مواجهايم که تمام حوزههای عمل را در اقتصاد و سياست ترک گفته و به توسعه در بنيادهای ذهنی جامعه معتقد میشود.
به همين ترتيب رشتهای از تقدمها در حوزه انديشه و عمل و در حوزه اجراء و نظر، به وجود میآيد. طرفداران نظام تئوريک، بر اين گماناند که بدون تئوری امکان اجرايی کردن امور وجود ندارد. همچنان که بدون تئوری کارهای اجرايی سامان درستی نخواهند يافت، بدون تئوری، مجريان به جای اجرای اهداف و سامانه فکری خود، مجری تحقق اهداف و سامانهای میشوند که در اختيار آنها نيست. اما طرفداران روشهای اجرايی و کابردی کردن امور، بر اين باور هستند که تئوری در عمل بدست میآيد. شخصی مانند آقای کرباسچی شهردار اسبق تهران به عنوان يک سياستمدار حرفهای، بر اين نظر است که کار اجرايی همان تئوری است. در اجراء نمیتوان زياد منتظر تئوری نشست، زيرا تئوریها حاصل کارکرد ذهنِ فردی هستند، اما اجرايی کردن چيزها حاصل فکر جمعی است. تضادها ميان انديشه و عمل به همين جا ختم نمیشود. اين تضادها و تقدم سازیها، دو حوزه نظام صنعتی و نظام علمی و پژوهشی را درگير هم میسازد. مديران نظام صنعتی و سازمانهای کار، پژوهشگران نظام علمی را به ذهنیگرايی و تئوریبافی متهم میکنند. در نظر آنها تئوری سازی با ذهنيتگرايی و خيالبافی دارای ريشه و سرچشمه يکسانی هستند. از همين رو يک پژوهشگر مطالعات علمی، جز به مثابه ابزار کار مديران نظام صنعتی و سازمانهای کار، هيچ جايگاهی نخواهد داشت. دانشجويان، اساتيد دانشگاهها و مراکز علمی، نمیتوانند کارکرد تئوریها و مطالعات علمی خود را در سازمانهای کار و در مراکز صنعتی به محک تجربه در بياورند. مديران نظام صنعتی و سازمانهای کار ارزش کار اين دانشجويان و اساتيد را به دليل تئوریبافی، فاقد کارائی می شناسند و از همين رو آنها را در حوزه کار و توليد راه نمیدهند. متقابلاً مراکز علمی و پژوهشی، مديران نظامهای صنعتی و سازمانهای کار را به عملگرايی و عملزدگی متهم میکنند. به عقيده اساتيد دانشگاهها، نوع برنامهريزی و سياستگذاری در کارخانجات صنعتی و در سازمانهای اداری، فاقد برنامه ريزی علمی هستند. پايين بودن بهره وری در سازمانهای کار، يکی از اين روست که از آموزههای مطالعه شده علمی استفاده نمی شود. به عنوان مثال، سلوک فکری و رفتاری نظام مديريت در ايران هنوز بعد از دهها سال، از سنتهای علمی عصر کلاسيک مديريت پيروی میکند و مديران به کلی با تئوریهای نوين سازمان، توليد و بهره وری، بيگانه هستند.
اکنون اگر اين دو حوزه انديشه و عمل را با حوزه اجراء در مناسبات سياست مقايسه کنيد، هم تضادها و تعارضات وجوه تازه ای پيدا میکنند و هم نقش نظام سياسی در انتخاب الويتها، دور تازه ای از بازی تقدمها را نشان میدهند. حوزه سياست بنا به ماهيت کار و سيطره بر دو نظام صنعتی و علمی و سيطره بیچون و چرا بر بر نظام کار، در حقيقت بايد تلفيقی از دو حوزه انديشه و عمل باشد. اما در واقع اين حوزه به دليل رابطه سلطه و غير آزاد با دو حوزه ديگر، نه تنها از يک نظام تلفيقی بهره نمیبرد، بلکه با بی اعتنايی به روشنفکران و گاه با سرکوب جريان روشنفکری، تضادها و تعارضات ميان انديشه و عمل را بيش از بيش گسترش میدهد. نمونه اين تضادها و تعارضات را میتوان از نوع برخورد دستگاههای سياسی با مراکز آماری، سازمانهای مديريت و برنامهريزی، نظام کنترل بودجه، ميزان اعتنا و اهتمام آنها را با مراکز فرهنگی و هنری دريافت و بالتبع آن به رشته ای از تقدمسازیهای دولت در اين دو حوزه برخورد کرد. اين تقدمسازیها چون با واقعيت منطبق نيستند، به ذهنيتگرايی منجر میشوند. به عنوان مثال، تقدمسازیها نهاد دولتی را که به نظر تجربیترين بخش اجرايی است، به ذهنيتگرايی تبديل میکند. لذا برخلاف ديدگاههايی که سياست را محل اجراء و کانون ابراز عمل میشناسند، امروز با دولتی مواجه هستيم که بيش از همه، دچار تئوریسازیهای ذهنی و به دور از امور واقع است.
توجه داشته باشيد که ذهنيتگرايی تنها به دولت اصولگرايی محدود نمیشود. دولتهای پيشين و از جمله دولت اصلاحات به شدت دچار ذهنيتگرايی بودند. به عنوان مثال، مفاهيمی چون دموکراسی دينی، جامعه مدنی و قانونگرايی، در ساختاری سياسی – اقتصادی موجود، کاملاً ذهنی و بدور از واقعيت بودند. از همين رو بود که اين مفاهيم به آسانی مورد سرقت و دستبرد اسطورهگرايی قرار گرفتند. بدين ترتيب با سلسلهای از تقدمها در اين دولتها مواجه هستيم که از يک طرف امرهای ذهنی و خودساخته را بر واقعيت مقدم میشمردند و از طرف ديگر در استقرار واقعيتهای خودساخته چنان دچار عملزدگی میشدند که از انديشههايی که در پس واقعيت ممکن بود به پشتيبانی امرهای ذهنی آنها بپردازند، به شدت غفلت میکردند. باز به عنوان مثال می توان به غفلت دولت اصلاحات نسبت به انديشهورزان و تئوریپردازان اصلاحات اشاره کرد و در دولت اصولگرا از غفلت آشکار نسبت به پيشگامان و مدافعان فکری و تئوريک اصولگرايی و سنتگرايی ياد کرد.
در ميان تضادها و تعارضات سه گانه فوق، روشنفکران مستقل گونه چهارم تضادها و تعارضات را پديد میآورند. روشنفکران مستقل با هر سه نظام سياسی، علمی و اقتصادی در تضاد و تعارض جدی هستند. از يک طرف، نظام سياسی کشور از ديرباز روشنفکران مستقل را به بدنه اجرايی خود راه نمیداد و گاه با متهم کردن، به سرکوب آنان مبادرت میکرد. نظام صنعتی و سازمانهای کار نيز به گونهای بودند که کمترين ارزشی برای جريانهای فکری و روشنفکری قائل نبودند. يک روشنفکر طراز اول و مستقل در اين سازمانها به غير از انواع تهديدها، تا حد يک کارمند ساده فراتر نمیرفت و نمیرود. و سرانجام دانشگاهها و مراکز علمی، به دليل خنثی بودن ماهيت سياسی، با جريان روشنفکری مستقل که ذاتاً دارای ماهيت سياسی و تعهد ايدئولوژيکی است، سر سازگاری ندارند. آنها معتقدند، روشنفکران با متعهد نمودن علم به ايدهها و آرمانهای خود، مانع آزاد شدن علم و پژوهش از پيش داوریهای اخلاقی میشوند. و از طرف ديگر، روشنفکران مستقل به دليل ويژگیهای انتقادی و حساسيت نسبت به مسائل جاری، هم نسبت به نظام سياسی موضع انتقادی و منفی دارند و هم با اين استدلال که دانشگاهها و مراکز علمی هرگز استقلال نداشتهاند و منزلت و موقعيت خود را از ابزار سياست بودن و کارگزار دولت بودن فراتر نبردهاند، با نظام علمی و پژوهشی کنار نمیآيند. و سرانجام روشنفکران مستقل بيش از همه نظام مديريت و اجرايی را با دلايلی چون عدم استقلال، سلک و سياق آريستوکراتيک، وجود نابرابریها و تبعيضها، اساساً بر نمیتابند. در حقيقت جريان روشنفکری مستقل در ايران نماد يک رشته از تضادهايی است که در نظام سياسی – اقتصادی وجود دارد. به عکس در ممالک مغرب زمين جريان روشنفکری مستقل نقطه تلاقی و نماد پيوندهايی است که ميان نظام صنعتی، بنيادهای علمی و دستگاههای سياسی، وجود دارد. شايد به درستی راز پيوندها و تضادها ميان سه حوزه ياد شده را در مقايسه ممالک مغرب زمين با ممالکی نظير ايران، بتوان در جريان پيوندها و تضادهای جريان روشنفکری در اين دو سرزمين يافت. در ايران جريان انديشه روشنفکری به شدت دچار گسستگی است. تجربههای روشنفکری يا در نيمه راه به دلايل سياسی و اقتصادی و فرهنگی، دچار وقفه میشوند و يا هنوز سر برنياورده در بنيادهای سياسی و فرهنگی دفن میشوند. به عکس جريان روشنفکری در ممالک مغرب زمين چنان به هم پيوسته است که حتی وجود مکاتب متضاد در دنيای فلسفه، فلسفه سياسی و فلسفه هنر، نه تنها مانع اين پيوستگی نخواهد شد، بلکه تنها مناظر مختلفی از يک واقعيت به نام مدرنيزاسيون و توسعه را نمايش میدهند۳.
آغاز تفکيکها و ترکيبهای مجازی
اکنون برای توصيف روشنتر رابطه ميان روشنفکری و سياست خوب است توجه خوانندگان را به اين امر جلب کنم که نقطه آغاز تفکيکها و ترکيبها ميان دو حوزه روشنفکری و سياست و به عبارتی ميان انديشه و عمل، از کجا و به چه موجبی پديد آمدهاند.
اگر اشتباه نکرده باشم ماکس وبر نخستين کسی است که دو حوزه انديشه و عمل را از هم تفکيک کرده است. ماکس وبر يک جامعهشناخت بورژوازی است. اگر بخواهيم دقيقتر او را وصف کنيم، ماکس وبر از بورژوازی سنتگرای قرن نوزدهم که هنوز آثار آريستوکراتيک را از تن نشسته است، دفاع میکند. جامعهشناسان اغلب او را نقطه مقابل مارکسيسم میشناسند، چون بر خلاف مارکس هم مروج ايدئولوژی بورژوازی است و هم آنکه موتور محرکه جامعه را از عينیترين مناسبات يعنی اقتصاد، به مناسبات ذهنی جامعه يعنی فرهنگ برمیگرداند. ماکس وبر نظريات خود را در باب دانش و سياست با دو سخنرانی در سال ۱۹۱۹ ابراز کرد و بعدها مجموعه سخنان او در کتابی به نام «دانشمند و سياستمدار» تدوين میشود.
بررسی اوضاع سال ۱۹۱۹ از نقطه نظر شرايط اجتماعی، سياسی و بين المللی بسيار حائز اهميت است. در اين سال با دو اتفاق مهم در سطح جهان روبرو هستيم. از يک طرف جنگ اول بين الملل با بيش از ۱۰ ميليون کشته و ميلياردها خسارت، رخ میدهد. که در واقع با شروع جنگ و ويرانیها «ايده پيشرفت» که مهمترين ايده بورژوازی در يک صد سال پيش از آن محسوب میشد، به پايان میرسد و حاصلی جز از هم گسيختگی بينالمللی پديد نمیآورد. و از طرف ديگر برای نخستين بار تاريخ بشر شاهد پيروزی انقلاب سوسياليستی است که در آن آزادی زحمتکشان را از يوغ بورژوازی و آزادی نوع بشر را از زير سيطره رابطه سلطه و سرمايه، وعده میدهد. پيروزی سوسياليزم وحشت بزرگی ميان طرفداران بورژوازی ايجاد میکند. به علاوه پيروزی فاشيسم در ايتاليا، اين وحشت را دوچندان افزايش میدهد. تحولات به وجود آمده موجب شد تا سرزمينی را که پيش از جنگ انتظار میرفت تا در وحدت با اتريش به آلمان بزرگ تبديل کند، جز زيان و تهديد، چيزی برای آن سرزمين به ارمغان نياورد. جنگ اول بينالملل با شکست کامل آلمان به پايان رسيد. قرارداد صلح ورسای، همه بلاها و مصيبتهای ناشی از جنگ را به جان آلمان میافکند. زيرا از يک سو آلمان را مسئول و مقصر اصلی جنگ میشناسد و هزينه ای برابر با ۸۰ سال غرامت بر اين کشور تحميل میکند. و از سوی ديگر کشور آلمان نه تنها به آلمان بزرگ تبديل نمیشود، بلکه با واگذاری بخشی از آن به لهستان، تسلط اين کشور را بر مناطقی در درون از ميان میبرد.
علاوه بر نابختياریهای بورژوازی که ماکس وبر هوادار آن بود، اوضاعی بر کشور مسلط می شود که بر نااميدیها میافزايند. نظام سلطنتی و آريستوکراسی جای خود را به جمهوری ضعيف وايمار میدهد. اين جمهوری هر چند ۱۱ سال دوام میآورد، اما ضعفهای آن دليل بيشتری بر از دست رفتن و خُرد شدن غرور ملی آلمانيان در زير سيطره قدرت بينالمللی بود. آمريکای پيروز بيش از همه و بيش از هر چيز نظام سلطه خود را بر دستگاههای اداری اين کشور گسترش میدهد. به طوری که ماکس وبر در سخنرانی خود پس از شکوائيههای فراوان نسبت به مناسبات و روابط اداری حاکم بر استادی و مديريت دانشگاهها، اعتراف میکند که «ما می توانيم ملاحظه کنيم که در بسياری از زمينههای علمی تحولات اخير نظام دانشگاهی آلمان در جهت آمريکايی شدن ره میسپارد. انيستيتوهای بزرگ علوم پزشکی به صورت مؤسسات سرمايهداری دولتی در آمدهاند. ديگر امکان ندارد که بتوان اين مؤسسات را بدون استمداد از کمکهای قابل ملاحظه اداره نمود... [لذا] دانشگاههای آلمان نيز مانند ديگر بخشهای زندگی ما از بسياری جهات در جهت آمريکايی شدن گام برمیدارند»۴.
جريان آمريکايی شدن مناسبات زندگی آلمانی يعنی از يک طرف آلوده شدن روح علمی است که به سمت سودگرايی و تجاری شدن گام بر میدارد، و از سوی ديگر آلوده شدن مناسبات مديريتی است که رياست بورژوا ليبرال آمريکايی را جانشين بورژوا آريستوکرات قرن نوزدهمی میسازد. اين مسئله نه تنها عرصه سياست را به فرومايگان و دجالگان سياسی میکاهد، زيرا «درجاهايی که پارلمان وجود دارد تنها بیمايگان توفيق انتخاب شدن دارند»۵، بلکه با سيطره رياست دانشگاه بر اساتيد، شأن تعليمات علمی را که به قول ماکس وبر از «مقوله ای آريستوکراتيک»۶ است، به سياست آلوده میکند.
حال اگر بر اين دلايل، آغاز تجديد حيات رومانتيسم آلمانی را در سورآليزم پيگيری کنيم، دلايل آشکارتری در سرچشمههای واقعی گسست انديشه از عمل را خواهيم يافت. مختصر آنکه، زمانيکه بورژوازی از دو سوی فاشيسم و کمونيزم و بورژوازی در آلمان، و از سوی سومی به نام زندگی آمريکايی مورد هجوم قرار میگيرد، و هر سه تکيه بر امرهای واقع را پوشش سيطره خود میساختند، راهی جز هجوم به واقعگرايی و پناه جستن در ذهنيت و امتناع از آلودگیهای ناشی از عمل، برای بورژوازی باقی نمیماند. بورژوازی برای پناه جستن به ذهنيت، راهی جز توسل به سورئاليزم نداشت. اين مکتب در حقيقت جنبشی عليه امپرسونيزم بشمار میرفت و به طور جدی نسبت به رويکردهايی عينی و طبيعی که بتواند به توصيف انسان و جامعه بپردازد، ترديد ايجاد میکرد. هدف بورژوازی در پناه جستن به سورئاليزم، بيزاری از عملکرد سياستمدارانی است که نظم جهانی را به سود فاشيسم، کمونيزم و زندگی آمريکايی سوق میدادند.
ملاحظه میکنيد که جريان تفکيکسازی ميان انديشه و عمل از نقطهای آغاز میشود که مجموعه مناسباتی که بر ذهن انديشه ثنوی حاکم است، نافرجام و از هم گسيختهاند. تفکيک انديشه و عمل، دانش از سياست، مولود چنين گسستهايی بود. ماکس وبر جريان تفکيکسازی و رابطه ثنوی انديشه و عمل را تا آنجا پيش میبرد که انديشه حقيقت را که وسوسه هر پژوهشگری است، در پيشگاه عمل کاملاً قربانی میکند. توجيه او رابطه آشتیناپذيری است که ميان اخلاق مبتنی بر مسئوليت و اخلاق مبتنی بر عقيده وجود دارد. اخلاق مبتنی بر مسئوليت، اخلاق مردان سياسی و اخلاق مبتنی بر عقيده، اخلاق مردان دانشورزی است. در اخلاق مبتنی بر مسئوليت، کوششها معطوف به درست يا غلط بودن، حق يا ناحق بودن، اعمال نيست، بلکه معطوف به چگونه هدف رسيدن، چگونه موفق شدن و چگونه پيروز شدن در کارزار عمل سياسی است. آنچه برای يک سياستمدار واجد اهميت است و خصيصههای او را تشکيل میدهد، شوق، انگيزه و مسئوليت معطوف به هدف است. مسئوليت برای يک سياستمدار دارای همان معنايی نيست که برای يک دانشمند و يا يک روشنفکر وجود دارد. کسی که در پی رستگاری خود، اصلاح جامعه و نجات زندگی ديگران است، بايد از سياستورزيدن و سياست به خرج دادن به شدت پرهيز کند. چه آنکه سياست، نه در پی کسب رستگاری و نجات خود و ديگران، بلکه در پی اجرای مسئوليتهايی است که پيشتر در اهداف سياستمدار بيان شده است. ای بسا کسب عظمت و پيروزی يک کشور بسيار با اهميتتر از نجات جان انسانهايی است که بی گناه به کشتن میروند. زيرا سياستمدار برای کسب موفقيت از ابزارهايی استفاده میکند که او را در رسيدن به هدف نزديک میکند. اين ابزارها ممکن است به لحاظ اخلاقی مشروع نباشند، اما به لحاظ رسيدن به هدف مشروع هستند. استفاده از زور و خشونت يکی از ابزارهايی است که مشروعيت خود را نه از اخلاقيات مُجرّد، بلکه از اخلاقياتی که مستند به مسئوليت است، اتخاذ میکند. ماکس وبر چنان از ابزار خشونت مشروع سخن میگويد که گويی سياست بدون خشونت وجود پيدا نخواهد کرد. سرانجام استفاده از زور مشروع، ماکس وبر را با ماکياوليسم تلاقی میدهد. او نه تنها برای دولت حق انحصاری خشونت قائل است، بلکه معتقد است، نفس عمل چنان است که حتی مذاهب و نحلههای اخلاقی نمیتوانند در عمل از ماکياوليسم امتناع کنند. در فلسفه بودا با اين سخن که «آنچه لازم است انجام بده» يک کاست جنگجوی هندويی را مجاز میشمارد که از افراطیترين روشهای ماکياولی به منظور دستيابی به هدف، بهره بگيرد. بدون توسل به خشونت و توجيه «روش به وسيله هدف» چيزی به نام سياست و يا سياستمدار وجود ندارد. تمام کسانی که از مواعظ اخلاقی دم میزنند، وقتی پای عمل به ميان میآيد با خشونت و ماکياوليسم آشتی میکنند.
اينکه مواعظ اخلاقی در عمل با ماکياوليسم سر آشتی پيدا میکنند، به نظر ماکس وبر به طبيعت و ماهيت کنشها و مسئوليتهای سياسی باز میگردد. يک سياستمدار در مقام عمل و اجراء نمیتواند مسئوليت شکست خود را به گردن ديگران بياندازد. شخصی که جامعه را در زمان جنگ به بهانه جلوگيری از کشتار، از مقاومت کردن بازمیدارد و يا به بهانه گفتن حقيقت، اسرار جنگی را افشاء میکند، نمیتواند مسئوليت ناشی از شکست خود را بر گناهبار بودن فلان فعل و يا صواب بودن بهمان فعل بياندازد. طبيعت و ماهيت سياست خشونت آفرين و استفاده از زور مشروع و خشونت مشروع است. مواعظ اخلاقی و بحث در باره چند و چون حقيقت به درد خطابه و کلاس درس میخورند، نه به کار سياست و ميدان عمل. «هدف هر چه باشد هر انسانی که با اين وسيله ميثاق ببندد [خشونت مشروع]، تن به قبول نتايج حاصله از آن میدهد و اين مطلب در باره هر کسی که که در راه عقيده خود جهاد میکند، اعم از اينکه مذهبی باشد و يا انقلابی صدق میکند ... کسی که در پی رستگاری خود و يا نجات ديگران است، بايد از طرق سياست بپرهيزد. زيرا سياست ذاتاً در پی تکليف ديگری است که الزاماً با خشونت به هدف خواهند رسيد»۷ چه آنکه بايد نيک دانست «طرز تفکر کسی که بر اخلاق مسئوليتی عمل و میکند و معتقد است به اينکه ما بايد پاسخگوی اعمال مخرب خود باشيم، و طرز تفکر کسی که بر اساس اندرز اخلاق عقيدتی عمل میکند، تضاد عميقی وجود دارد»۸.
هر چند ماکس وبر در لحظات پايانی خطابه خود به اين نتيجه میرسد که هر دو اخلاق مسئوليتی و اخلاق عقيدتی مکمل يکديگر هستند، اما همانطور که پيداست، نتيجه گيری او تنها به کار خطابه خوانی میآيد و تأثيری بر طبل ستيزه جويی و ثنويت که در طول بحث ميان اين دو مینواخت، ايجاد نمیکند. اما به غير از سرچشمههای عينی که ماکس وبر را بر خلاف تعهد علمی به پيش داوریهای ارزشی هدايت میکند، ادعای او مبنی بر تضاها و ثنويت انديشه و عمل حاوی تناقضات پرشماری است، که در ادامه به آن باز خواهيم گشت. اما همانطور که ماکس هورکهايمر انديشههای ماکياول را خواستگاه فکر بورژوازی میشناسد، اکنون با تفکيک انديشه از عمل از سوی ماکس وبر، میتوان فرجامی برای بورژوازی تصور کرد؟
فهرست منابع:
۱- برای مطالعه تضادهای درونی به کتابی به همين نام نوشته کارن هورنای مراجعه شود.
۲- خواننده محترم تفصيل اين بحث را میتواند در مقاله «روشنفکری و ثنويت عشق و عقل» نوشته همين اثر، پی بگيرد.
* اصطلاح بازی تقدمها عنوان مقالهای است از آقای خسرو زرتاب.
۳- خواننده محترم تفصيل اين بحث را میتواند در مقاله «پيوندها و گسستهای جريان انديشه» نوشته همين اثر، پی بگيرد.
۴- کتاب دانشمند و سياستمدار، نوشته ماکس وبر، ترجمه دکتر احمد نقيب زاده، انتشارات دانشگاه تهران ص ۴۹-۴۸
۵- همان منبع ص ۵۰
۶- همان منبع ص ۵۲
۷- همان منبع ص ۱۴۵-۱۴۴
۸- همان منبع ص ۱۳۹
[email protected]
www.ahmadfaal.com