جمعه 9 اسفند 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

شاپور بختيار يا مبارزه با فاشيسم، از نورنبرگ و پاريس تا تهران (بخش اول)، ع. ش. زند

شاپور بختيار
با اين که تاريخ، با نشان دادن صحت پيش بينی ها، و فجايح ناشی از عدم توجه به هشدار های او، قضاوت خود را درباره اين مرد کرده است، و او نيازی به دفاع ندارد؛ به منظور تشريح همين تاريخ، و بيان داوری آن برای نسل های جوان کشور، لازم و سودمند می دانيم که با مروری در برخی افتراهای ناجوانمردانه، سستی و رسوايی اين گونه تشبثات را بازهم روشن تر کنيم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


هر بيشه گمان مبر که خالی است
شــايد کـــه پلنگ خفــته بــــــاشد

سعدی


سرآغاز

برای درنورديدن بُعدِ زمان و پيوستن به جاودانگی بايد سرشت مرد چون الماسی شفاف و درخشان باشد، عاری از کمترين رگه ای از تيرگی. در طول قرون اخير، در ميان سرآمدان نامدارِ ايران تنها مصدق بود که اين درجه ی از کمال انسانيت را در زندگی خود تحقق بخشيد.

در ميان ياران دکترمصدق بسيار بودند کسانی که هريک مراحلی از اين راه را پيمودند؛ علامه علی اکبر دهخدا، دکترغلامحسين صديقی، الهيارصالح، دکتر شاپور بختيار...، و بديهی است که نه در نظر ديگران و نه در نظر خود اين مردان استثنائی، هيچيک با مراد مشترک آنان، مصدق، درحد مقايسه نبود. البته علامه دهخدا را که از لحاظ ملکات انسانی با مصدق توان سنجيد، و بالاخص در زمينه ی خدمت غول آسای او به احياء ِ فرهنگ ملی ايران، می توان او را درهمان سطحی قرار داد که دکترمصدق در خدمات خود به استقلال ايران و دموکراسی انجام داد، شايسته است که از اين قاعده ی بالا مستثنی دانست.
اما حوادث خارق العاده ی تاريخی، برخورداری ازروحيه ای منحصر به فرد و ويژگی های يک منش ِکم نظير، اين فرصت را تنها در دسترس يکی از ياران مصدق قرارداد تا شخصيت استثنائی خود را تا آنجا به منصه ی ظهوررساند که تاريخ کشور نام او را دررديف يکی از بزرگترين فرزندان و خدمتگزاران ملت ثبت کند. اين شخص شاپور بختيار بود.

بختيار خدمت به آزادی انسان و دموکراسی را، که پس از بازگشت از تحصيلات اروپا، در جمع ياران مصدق دنبال کرد، زمانی که در دوران جوانی او، غول نازيسم در آلمان و بلای فاشيسم در ايتاليا سر برکشيده بودند، با پيوستن به کارزار عليه نازيسم آغاز کرده بود.
چنانکه در اين مقاله خواهيم ديد، حساسيت او نسبت به اين پديده ی هولناک چندان شديد بود که او حتی پيش از اشغال فرانسه بدست قوای هيتلری، برای مشاهده ی جلوه های گوناگون آن به آلمان، و خاصه به شهر نورنبرگ که خاستگاه نازيسم بود، سفری کرده بود تا بتواند اين بيماری سياسی مخوف قرن بيستم را از نزديک لمس کند.
قدرت تشخيص شامه ی سياسی نيرومندش دربرابر خطرتوتاليتاريسم محصول اين دوره ی زندگانی سياسی او بود، و برخورداری از چنين شمّ ِ قوی، شجاعت کم نظير و حس مسئوليت شديد او در قبال ملت بود که در ميان دريای پرتلاطم جامعه ای که همه ی قطب نماهای خود را از دست داده بود با قبول همه گونه خطر و تنها به اميد ايجاد تکانی در اذهان جامعه برای آگاهی به خطری که آن را تهديد می کرد، بدست گرفتن سکان امور کشوررا پذيرفت.


***
در طی سی سالی که همه ی انقلابيون، بويژه نوع " اسلاميست ِ" آن توانسته اند مزايای انقلاب "شکوهمندی" را، که با خشونت تمام جای استقرار متمدنانه ی آزادی را گرفت، نشان دهند يا مشاهده کنند، با گذشت هرماه وسالی چهره ی بختيار تابناک ترازماه و سال پيش از آن درخشيد و شناخته شد. زيرا او گفته بود و تکرار کرده بود که حال که فرصت مساعد بدست ملت افتاده است ما بايد حکومت قانون را استقرار و استحکام بخشيم و توضيح می داد که با انجام اين وظيفه ی مقدس کشور نيازی به " انقلاب" به آن معنای خشن و خونينی که ماجراجويان آشوبگر و تشنگان قدرت ِ بی حساب و کتاب می خواستند ـ و آن را عملی هم کردند ـ ندارد.

در نتيجه در حالی که همه ی نام هايی که در اين مدت پی درپی جلوی صحنه ی اجتماع را اشغال کردند و يکی پس از ديگری چون برگ های پاييزی برخاک ريختند و می ريزند و در زيرگردونه ی زمان خاک می شوند، جای شگفتی نيست اگر نام بختيار هر روز بيش تر از روز پيش می درخشد.

نقش تاريخی بختيار در نشان دادن و انتخاب راه ايستادگی در برابر خطر سقوط کشور در ورطه ای که آيت الله خمينی برای ملت ايران تدارک ديده بود؛ هوشياری او، درافشاء دام موحشی که رهبر انقلابيون با استفاده ی ماهرانه از تراکم تعصبات و عدم بصيرت سياسی جامعه در نتيجه ی يک ربع قرن فقدان تعليم و تربيت سياسی، چه در تجربه ی عملی و چه درشکل بحثی و نظری، و بطور کلی سياست زدايی ازجامعه، در برابر ملت گسترده بود؛ هشدار های مکرر و مستدل او درباره ی عواقب غلتيدن در اين دام ِمزورانه؛ برحذر داشتن مردم از حيله و نيرنگ مردی که با فروبردن اذهان ضعيف ِبخشی از جامعه درخواب مصنوعی در صدد بود اَوانتوريسم انقلابيون حرفه ای را نيز در جهت تحقق نياتش بکاربرد و، بهمان دلائل بالا، در اين کار نيز موفق شد (اين را هم گفته باشيم که هيچ کس انقلابی حرفه ای از مادر زاده نمی شود و کارخانه ی انقلابی سازی چيزی جز ديکتاتوری نيست)؛ اينهاست واقعيت هايی که با گذشت زمان چهره ی بختيار را هر روز درخشان تر و والا تر از روز پيش، ازميان انبوه حوادث و بازيگران سياسی سی ساله ی گذشته مطرح ساخته و می سازد و در مرکز توجه عموم دوستان آزادی واستقلال ايران، يعنی حتی بسياری از مخالفان پيشين ولی منصف تر ِاو، قرار می دهد.
پس چه جای شگفتی اگر می بينيم برای کسانی که، درآرزوی بازکردن جايی برای نام از ياد رفته و بازی مخرب خويش، يا ريختن خاک فراموشی بر انفعال خود و چه بسا همگامی با جريان سيل، همچنان در کوشش اند، تحمل اين واقعيت چون گذشته دشوار، بل دردناک است؛ و هم، اين امر سبب می شود که هر يک به اقتضای نقش خود در فجايع انقلاب، در ويرانگری های ديکتاتوری گذشته، يا بالاخره بدليل همگامی با انقلابيون به نحوی از انحاء، با نام بختيار خصمانه، يا مزورانه، يا دست کم دو پهلو برخورد می کنند.
دسته ی اخير از کسانی تشکيل می شود که مانند آقای مهرآسا با يادآوری مردانی استثنائی برای ايران ِآن روز چون زنده ياد دکتر مصطفی رحيمی (يعنی، اقليتی، يا استثنائاتی بر قاعده که، چنانکه می دانيم، خود مؤيد وجود قاعده بوده اند) تحت عنوان ِ"روشنفکر پسند ِ" دفاع از "روشنفکران" برخورد دو پهلوی خود را سامان می دهند، اما معلوم نيست از چه رو برای تحقق اين منظورخود نقدی ناروا به مدافعان شاپور بختيار، بل توان گفت تعرضی نامعقول عليه آنان را، آنهم بدون هيچ نامی و نشانی يا اتخاذ سندی، که به مخاطبان ايشان امکان پاسخگويی دهد، لازم می بينند. بنا به ادعای مطلقاً بی پشتوانه و درنتيجه حيرت انگيز اين "کارشناس محقق تاريخ انقلاب" : «هواداران دکتر شاپور بختيار متعصبانه تر از ديگر ِمخالفان تغيير رژيم سلطنت بر اين طبل می کوبند+»(!) (تاًکيد از ماست). پاسخ به اين نوع برخوردهای غيرمنصفانه و درعين حال سطحی را ما به بخش پايانی اين مقالات که بايد متضمن بحثی ولو موجز در باره ی "روشنفکر"، و هم در باره ی سرنوشت خود ِ" فکر" در ايران عصر ما، باشد واگذار می کنيم.
گروهی به منظور القاء ِ تصور نادرست آزاديخواهی خود، به روی و ريا، سعی آشکاری در تصاحب اين نام دارند، تا آنجا که تصوير او را زينت بخش تارنماهای رنگارنگی می کنند که ادعای آزاديخواهی آنها با داعيه های ديکتاتورسابق درگشودن دروازه های تمدن بزرگ تفاوتی ندارد، و جالب اينکه اين دسته درهمان حال که هريک می کوشند به نوعی خود را به بختيار، همکار و پيرو وفادار مصدق، نزديک و منتسب جلوه دهند از قماش همان کسانی هستند که چندين سال است برطبق برنامه ای منظم و سازمان يافته، با انتشار سيلی از " کتاب" و " مقاله" به آلودن چهره ی فساد ناپذير رهبر ِفقيد نهضت ملی ايران مشغولند؛ و بالاًخره گروه ديگری که، در چنبره ی ديو جاه طلبی و به سائقه ی قدرت پرستی، در آن روزهای تعيين کننده، نمک نشناسانه رودرروی مرد فرهيخته ای ايستادند که دست کم سمتِ پيش کسوتی برای نسل آنان را داشت، حال که با شکستی خفت باردر نيات شخصی خود، به مصداق روشن خَسَرالد نيا والآخـِرَه تبديل شده اند، هـَمّ ِ خود را مصروف سياه کردن چهره ی بختيار می نمايند.
در نتيجه، با اينکه تاريخ، با نشان دادن صحت پيش بينی ها، و فجايح ناشی از عدم توجه به هشدار های او، قضاوت خود را درباره ی اين مرد کرده است، و او نيازی به دفاع ندارد ما، بمنظور تشريح همين تاريخ، و بيان داوری آن برای نسل های جوان کشور، لازم و سودمند می دانيم که با مروری دربرخی افتراهای ناجوانمردانه که هنوزهم بعضی از ورشکستگان ِ به تقصير، درتاريخسازی های خود بدان ها چنگ می اندازند، سستی و رسوايی اينگونه تشبثات را بازهم روشنتر کنيم.

روش ِاين گروه ها اين است که، هرچند گاه عده ای را مأمور سر ِهم کردن موهوماتی در باره ی زنده ياد دکتر شاپور بختيار، ازقبيل ِ: دخالت او در «نابودی و اضمحلال ارتش»(!)، تشويق صدام حسين به جنگ عليه ايران، تشکيل دولت در تبعيد، يا پيروی او ازانگيزه های شخصی و عشق به قدرت درعدم قبول رهبری خمينی در مبارزات آزاديخواهانه ۱۳۵۷، کنند، و اين گمراهان ِابدی چنين می پندارند که اگر اين اتهامات ِ واهی را به رسم "مرحوم" گوبلز تکرار و تکرار، و باز هم تکرار نمايند مردم و خوانندگان بيشتری به سخنان آنان باور خواهند کرد.
برای اينکه شيوه ی کار نمونه هايی از اين نوع دوم را معرفی کرده باشيم لازم خواهد بود که مثال هايی را برای بررسی از ميان "قريحه آزمايی" های يکی دو تن از هموطنانی که چه بسا "پيرانه سر" اما بدبختانه با بضاعتِ مُـزجات "جويای نام آمده اند" برگزينيم، تا شايد اين نمونه های اسف انگيز برای نامجويان کم قريحه ديگری درس عبرت شود. درآغاز کار گوشه ای از يک نمونه ی فرمايشی و بسيار مبتذل داخل کشوررا، با ابتذالی که در ارتکاب اينگونه اعمال سفيهانه عموميت دارد، برای آمادگی ذائقه ی خواننده نقل کنيم.
در ضميمه ی روزنامه ی اعتماد، ۱۳ بهمن ۸۷ ، به قلم شخصی بدون نام و نشان، با امضاء "کارشناس علوم سياسی و پژوهشگر تاريخ ايران"(!)، در ميان اراجيف کودکانه ی ديگری که نثر آن حتی برازنده ی يک طفل دبستانی هم نيست و بخش اعظم مآخذ آن نوشته ی ابله ترين سفير آمريکا در ايران است (ويليام ساليوان، سفيری که خود در خاطراتش اعتراف می کند که قبل از آمدن به پست سفارت در کشوری با تاريخی به درازای زمان، تنها يک جلد کتاب (!) درباره ی اين کشور خريده و خوانده بوده است) از جمله، درباره ی شاپور بختيار دروغ شاخداری به بزرگی کوه دماوند بافته، چنين می نويسد:
«...حتی به شرط خروج شاه، در يک تحليل کلی می توان علت شکست بختيار را در چند مفروضه دسته بندی کرد؛ نخست اينکه يکی از روش های تحقير مردم توسط ديکتاتورها بوسيدن دست آنهاست [معلوم نيست مراد اين انشا نويس مبتدی بوسيدن دست مردم از جانب شاه است يا عکس آن، چه تعويض جای فاعل و مفعول در جمله عبارت را نامفهوم می سازد!] . حتی برای مقامات عالی رتبه کشوری و لشگری اين قاعده نه تنها استثنا بردار نبود بلکه با شدت بيشتر اعمال می شد. آخرين نخست وزير شاه درست به علت انجام صوری و نمادين اين عمل (بوسيدن دست شاه) در روزهای پايانی به ويژه در ۱۶ ژانويه (۲۶ دی) آن هم در لحظه يی که پادشاه يا فرمانروايی شکست خورده آهنگ رفتن از کشور کرده بود، ميزان زيادی از حمايت های خود را از دست داد.»؛
واين دروغی است عظيم و فاقد هرگونه پشتوانه، که برای نخستين بار اختراع شده و مخترع آن پنداشته به علت گذشتن سی سال می توان آن را به خورد خواننده داد.
اين دروغ درعصری اختراع می شود که برای حوادثی بسيار خرد تر و عادی تر اسناد مصور فراوان وجود دارد، از فيلم های روزانه ی تلويزيون های ايران و خارج گرفته تا عکس های متعدد؛ نسل جوانی هم که پس از اين انقلاب چشم به جهان گشوده، کور به دنيا نيامده؛ نه تنها از پايان دوره ی قاجار عکس های فراوان، و نيز فيلم های مستند ی ولی محدود ديده، بلکه بخصوص از دوران زندگی خود و خانواده اش، هم ازعکس های دستبوسی های چاکرانه ی زمان شاه و هم از دوران آيت الله خمينی بقدر کافی نمونه هايی را ديده ( از جمله عکس" تاريخی" دستبوسی آقای بنی صدر را)، و درباره ی اينگونه افتراها تنها به ادعايی باورمی کند که يا سند مصوری از آن ديده، يا دست کم گواهی شاهدانی بی طرف و منصف را خوانده. و اين توضيح مختصر هم اگر ضرورتی دارد تنها برای يادآوری اين حقيقت است که ناکسانی که مردم، و خاصه جوانان را، تا اين اندازه کودن بشمار می آورند در واقع خود بهترين مظاهر بلاهت بشمار می روند.
يکی ديگر از آخرين موارد ِ انتشار اينگونه موهومات ِساختگی و تکراری در نشريه "انقلاب اسلامی در هجرت"(!)، شماره ی ۷۰۳، ۱۴ تا ۲۷ مرداد ۱۳۸۷ بود، با امضاء "تاريخ نويسی"(!) نوظهور بنام محمود دلخواسته. اخيرأ نيز، بار ديگر قرعه ی فال بنام همان آقای " دلخواسته" که گويا " به علت قريحه ای استثنائی تشويق" شده که اين کار را به حرفه ی شريف خود تبديل کند، خورده است. وگرنه معلوم نيست چگونه " تاريخ نويس" محترم بناگاه پس از سی سال فيلشان ياد هندوستان کرده و بی پروا، با جانبداری بسيار آشکار، بل شيدا صفتانه از آقای بنی صدر( و دليل اين ادعا را نيزخواهيم ديد) و درعين حال بدون برخورداری از کمترين اهليتی در بررسی اينگونه مسائل تاريخی در صدد بر آمده اند " تاريخ انقلاب[ را] تا سر حد امکان شفاف تر(!) بيان" کنند . چه به اين کشف داهيانه دست يافته اند که « ادامه جنبش تاريخی ملت ايران برای کسب استقلال و آزادی » بدون اين کار بسر انجامی نخواهد رسيد++ !
اين آقا که، به اعتراف خود ايشان، پس از شرکت در تظاهرات پرشور بنفع امام خويش و رهبر انقلاب اسلامی( يعنی همان تظاهراتی که در آنها تصاوير مصدق بزرگ را موهنانه پايين می کشيدند)، امامی که در آن روزها نه قصد استقرارِ ولايت فقيه و نه تصميم به تأسيس يک " جمهوری اسلامی" را از کسی پنهان کرده بود، ظاهرأ رگ "وطن انديشی(!) ايرانی" و عـِرق ِ ملی و آزاديخواهی شان بتازگی جنبيده و برای سقوط کشور به جهنم مرگباری که شاهد آنيم بدنبال مسئول می گردند. "تاريخ نويس" بوالعجب ما ابتدا با ارائه ی يک نظريه ی غريب و من درآوردی (که از آن بوی شديد استعمارزدگی به مشام می خورد) داير بر اين که : « در ناسيوناليسم عربی برای تغيير در داخل، دست خدمتکاری به بيگانگان دراز کردن امری عادی است، ولی در وطن خواهی ايرانی، اين روش، روشی اهريمنی پنداشته می شود» [کذا؛ تأکيد از ماست] اولا بر دفتر مبارزات مردم عرب فلسطين و بويژه ملت الجزاير که روزگاری مبارزات آن الهام بخش جنبش استقلال طلبانه ساير مللِ دربند بود، مـُهر اهانت کوبيده و خط بطلان کشيده است، وثانيا بنحوی که گويا خود ايشان درقلب تهران نشسته و با بجان خريدن خطرمبارزه ی رودررو مردم ايران را درراه استقلال و آزادی رهبری ميکند به داوری دلخواسته درباره ی نقاط ضعف و موانع موجود در راه مبارزات اين و آن می پردازد.
برای اين منظور هم اين "مورخ" تازه کار و بوالعجب به تصورقاصر ِخود، ديواری کوتاه تر از ديوار بختيار نيافته و لهذا مبنای "تحقيقات"(!) خود را « بحث در باره ابعاد مختلف زندگی سياسی " آقای شاهپور[کذا ! و نه شاپور] بختيار" و تأثيری که [ او] بر وضعيت کشور داشته است » می گذارد، چنانکه گويی بختيار بوده که آبت الله را " امام " خوانده، کشوررا به سقوط درسياهچال انقلاب اسلامی او (نام ِ هنوز غرورانگيز ِ نشريه ی آقای بنی صدر) تشويق کرده و به پاس دريافت مقام پوک و پوشالی ِ رياست جمهوری از دست او اين دست را بوسيده است.
گويا "تاريخ نويس" عجيب ما در صدد است که پس از سی سال بوی تعفن ِ"انقلاب اسلامی" و بر ملا شدن تمام جنايات و فريبکاری های همه ی دست اندر کاران ِ آن را با باريدن تيرهای زهرآگين تهمت و افترا به خاطره ی تابناک شاپور بختيار بزدايد.
البته چنانکه پيش از اين هم بدان اشاره ای کرديم، درسال های اخير طبق برنامه ی دامنه دار و تدارک شده ای، با پشتيبانی و کمک لوجيستکی تمام و کمالی از جانب مراکزی که نفع خود را در قلب کردن تاريخ نهضت ملی ايران می دانند و تشخيص ماهيت آنان چه در مراکز قدرت در داخل کشور و چه در ميان دشمنان تاريخی دکتر مصدق درخارج آسان است، نوعی " تاريخ نگاری" ( که بازا ُفتی عاميانه از تاريخ نويسی استالينی است که بايد آن را آماتوريسم سراسر ابتذال در تاريخ ناميد!) براه افتاده است.
پس جای شگفتی نيست اگر اين تجربه کسان ديگری را نيز به اين فکر انداخته که بطور ادواری با پيروی ازهمان روش، اين کار را عليه چهره ی تابناک ديگر نهضت ملی، شاپور بختيار، آنهم با آماتوريسم مبتذل تری در پيش گيرند و، با برخورداری از امکاناتی که در اختيار دارند، پياده نظام بی ساز و برگ خود را با تفنگ های سرپر و باروت نمناک، به ميدان گسيل دارند.
در مورد اخيرِ، پس ازقرائت اثر "تاريخی ِ" اين " تاريخ نويس"، تشخيص درجه ی وابستگی او به آقای بنی صدر مشکل ترين کار نيست. به اين مثال توجه کنيم:
ايشان که بدون کمترين پروا از جنبه ی مضحک کار خود، از آقای بنی صدر يک فردوسی جديد (وحتی می توان گفت يک رستم دستان) می تراشد، اين " فردوسیِ" نوظهور را به اين جهت به ميدان رزم می آورد (شرح آن در زير خواهد آمد) تا جنايت نابخشودنی اعدام بيش از دويست تن از وطن پرست ترين و از جان گذشته ترين نظاميان جوان ِارتش ايران را که صرفأ به ابتکار خود و به پيروی از پاکترين احساسات ميهنی و آزاديخواهانه، با آمادگی کامل برای بذل جان، به فکر قيام عليه نظام عجيب الخلقه و بهت انگيز ِ ولايت فقيه افتاده، و دراين راه نام های مصدق و بختيار را شعار خود قرارداده بودند ــ جنايتی که در نظام جمهوری اسلامی و در دوران رياست جمهوری آقای بنی صدر صورت گرفت ــ ناجوانمردانه و بدون کمترين دليلی بر عهده ی شاپوربختيار اندازد که در آن وقت هزاران کيلومتراز خاک وطن دور بود، و روحش از آغاز ِچنين حرکتی خبر نداشت╪. لابد دلائل ايشان در اين مورد نيز همان دلائل دادستان آقای خمينی است که مثل همه ی دادستان های ديگر او، حکايت ديوان بلخ را مندرس ساخت. اما کيست که خودستايی های آقای بنی صدر را که درباره فضل تقدم در" کشف توطئه" دررقابت با نورالدين کيانوری که اوهم انجام اين " خدمت به امام" را به حزب پر افتخار توده نسبت می داد، از ياد برده باشد. پس می بينيم که اين فقط گوبلزِ مرحوم نبود که به مصداق «دروغ هرچه بزرگتر باشد مردم بهتر باور می کنند» عمل می کرد. آقای بنی صدر به هزار گونه ناز و دلبری " کشف توطئه" را بعنوان يکی از معجزات خود به رخ « پدر روحانی » آن روزش و مردم بلاديده می کشد؛ قبول می کند که گل های سرسبد نيروی هوايی ايران از دم تيغ بی دريغ تازه به قدرت رسيدگان تشنه به خون بگذرند، آنگاه آقای "تاريخ نويس" بوالعجب ما که تصور می کند که، با اينهمه دم ِ خروس، دلخستگی او نسبت به آقای بنی صدر از ديدگان مردم پنهان می ماند، برای شاپور بختيار پرونده می سازد و گناهی به بزرگی « اضمحلال ارتش ايران» برای او دست وپا می کند ! يعنی با يک تير دونشان : هم تبرئه ی بنی صدر، هم تخطئه ی بختيار.
درباره ی "فردوسی ِ انقلاب اسلامی" واقعأ که سطور زير، که بطور حتم تنها نويسنده و قهرمان داستان او از جنبه ی درعين حال فکاهی و تراژيک آن غافل بوده اند، خواندنی است. "حماسه" دراز را با هم بخوانيم :
«- متأسفانه پاره ای غرض ها و نيز دشمنی های سياسی مانع شده که اين نقش تاريخی/ حماسه ای [کذا؛ منظور حماسی است !] که محصول اعتماد و ايمان خلبانان قهرمان کشورمان به اولين رئيس جمهور ايران [بوده] است به رسميت شناخته شود.[ لابد منظورنويسنده اين است که «اين نقش تاريخی و حماسی آقای بنی صدر شناخته شود»، چون« به رسميت شناختن» امرديگری است و مربوط به قلمرو ِقانون !] اما شکی نيست که هنوز خلبانان و همافرانی که از تيغ هشت سال جنگ جان سالم بدر برده اند، به ياد دارند که چگونه در زمانی که نظر فرماندهی پايگاه وحدتی، به علت اينکه برای دفاع از دزفول تنها دو تانک و هفت توپ بيشتر در اختيار ارتش نبود [کذا!( يا می گويند" به علت اينکه... (تنها ) دو تانک و هفت توپ بيشتر در اختيار ارتش نبود" ؛ يا : " به علت اينکه ... تنها دو تانک و هفت توپ( بيشتر) در اختيار ارتش بود "؛ چه، هم "تنها" و هم " بيشتر"، باهم معنا نمی دهد )] ، بر تخليه و انهدام پايگاه قرار گرفته بود، عملی که در نتيحه آن دزفول و سپس کل خوزستان سقوط می کرد، بنی صدر خلبانان را گرد خود آورده و در ميان اضطراب و خشم و ياس خلبانان، داستان رستم و اشکبوس از شاهنامه را برای آنان می خواند و از آنها می خواهد که در اين لحظه حساس تاريخی، رستم ايران باشند[!] و ساعتی بعد از سخنرانی ِِ[بنی صدر] و پس از قرائت سرود ای ايران، در جوی سرشار از وطن خواهی شورانگيز، اين، دلاوران ايرانی، خلبانان و شيرمردانی که بسياری از آنها تازه از زندان رژيم آزاد شده بودند[ بد نبود اگر نويسنده صريحأ يادآور می شد که منظور او کدام رژيم است و نام رئيس جمهور و فرزند روحانی امام آن رژيم که ياران اين خلبانان را اعدام کرده بود، چه بوده است] و افسرده دل نشان می دانند، دوباره جان گرفتند چنان که در آنها شور حيات ملی و انديشه وطن خواهی تلالو می کرد[ بديهی است که اين توضيح اخير ِ" تلالو... " را نيز البته تاريخ نويس که لابد شخصأ درآنجا حضور داشته به چشم جهان بين ِخود ديده است و آن را از قول خود شاهنامه خوان ِداستان حکايت نمی کند!] . آنها، بعضی حتی بدون کفش، به سرعت بر جنگنده های خود سوار شده و به معنای واقعی کلمه يک معجزه آفريدند. آن شيرمردان آسمان ايران، اعم از نيروی هوايی و هوانيروز، نه تنها در نبرد هوايی با جنگنده های عراقی، بلکه در نقش يک نيروی زمينی تانکهای صدام را که از کرخه نيز عبور کرده بودند مورد حمله قرار دادند و به ايثار باورنکردنی [؟] خلبانان نيروی هوايی و هوانيروز تعداد زيادی از تانکهای عراقی را منهدم کردند [ ترجمه به فارسی: خلبانان نيروی هوايی و هوانيروز، با ايثاری باورنکردنی تعداد زيادی از تانکهای عراقی را منهدم کردند] و لشکر بعثی [اشکبوس] را تا پشت کرخه به عقب راندند. کسانی که چنين اوضاع و احوال دشوار جنگی را تجربه کرده باشند [بطور حتم آقای تاريخ نويس از راه فروتنی نگفته اند که خود نيز در اين تجربه ی جنگی شريک بوده اند] می دانند که بر اين کار خلبانان شير دل ايرانی، که تمامی پيش بينی های متخصصان نظلمی غرب را نيز غلط از آب در آوردند، نامی جز معجزه نمی توان نهاد.»
حال ديگر کيست که اين سطور " حماسه ای" [!] را بخواند و در نبوغ جنگی ِخواننده ی داستان رستم و اشکبوس از دل و جان آفرين نخواند و مانند آقای دلخواسته در رديف پيروان بلا قيد و شرط و دلخسته ی او در نيايد و کمر به طعن و لعن مدافعان " شاهپور ِ" بختيار نبندد !
صد افسوس که در اين زمانه ی ناسپاس فردوسی ديگری ( اندکی خوش قريح تراز آقای دلخواسته) پيدا نشد تا بنوبه ی خود از داستان بنی صدر و صدام نيز يک حماسه ی منظوم ِ رستم و اشکبوس جديد بسرايد !
البته از ديد ِ خواننده ی هوشمند پنهان نمی ماند که بعد از سی سال فاجعه ای که از قـِبـَل ِ نبوغ سياسی آقای بنی صدر ايران را برای صاحبانش به جهنمی بدل ساخته، موضوعی که "تاريخ نويس" عجيب ما برآن اشک تحسر و تغابن می ريزد فراموشکاری تاريخ درباره ی شاهنامه خوانی ِ آقای بنی صدر برای خلبانان است !
اما داستان دلاوری و جوانمردی آقای بنی صدر به روايت آقای دلخواسته به همينجا خاتمه نمی يابد. اين "مورخ" عجيب القريحه، ما را از اين ماجرا هم آگاه می کند که شاپور بختيار، پس از آنکه به قتل رسيد، يک خونخواه بيشتر نداشت که آنهم همين آقای بنی صدرراستگو و جوانمرد بوده است، چه اين آقای دلخواسته ی عجيب، برای حسن ختام ِموهوماتی که بافته، با نوعی ساده لوحی ساختگی، در پايان مقالاتش می نويسد:
« و در اينجا به منظور هر چه عينی تر کردن بحث [!؟] در باره اتخاذ روش موازنه عدمی [!؟] در سياست [!؟ والمعنی فی بطن شاعر] اجازه می خواهم نوشته را با يک خاطره شخصی به پايان رسانم: اولين بار که اينجانب برای تحقيق دانشگاهی ام در باره تاريخ انقلاب [!] با ابوالحسن بنی صدر ديدار و مصاحبه کردم، چند هفته ای [بيشتر] از ترور بختيار نگذشته بود و من که اخبار حملات شديد بنی صدر به رژيم و محکوميت ترور بختيار را در روزنامه ها خوانده بودم، يکی از اولين سئوالاتم از بنی صدر اين بود: «آقای بنی صدر شما بختيار را خائن می دانستيد، ولی برای من جای تعجب است که از چه رو[هم "جای تعجب است"؛ هم " که از چه رو"!] در حالی که تمامی کسانی که سالها در کنار او نان خورده اند[ بی دليل نگفته اند کافر همه را به کيش خود پندارد]، در گوشه و کنار پنهان شده اند و چيزی در دفاع از وی نمی گويند [ از کری و کوری مصلحتی اين تاريخ نويس بوالعجب سخن گفته ايم و باز خواهيم گفت]، شما هر روز در مطبوعات فرانسه مصاحبه می کنيد و با شدت ترور او را محکوم و رژيم ايران را متهم می کنيد و خونخواه او شده ايد؟» بنی صدر پاسخ داد: «اين درست است که زمانی که هوادارانش در گوشه و کنار پنهان شده اند[ و می بينيم که اين کری و کوری ِمصلحتی مسری هم بوده است] من [!] خونخواه او شده ام و اين نيز درست است که من بختيار را خائن می دانستم و می دانم و اين به اين علت است که دشمن را به خاک وطن آورد [و اين افترا از زبان کسی است که با هواپيمای خمينی و در سايه ی امام خود برای اسارت و ويرانی بيشتر کشور به خاک وطن آمد]، ولی فراموش نکنيم که خائن نيز قبل از خيانت کردن يک انسان است و تمامی حقوق [ تمام حقوق، منهای اصل برائت که ضامن حرمت انسانی است ! ]، مثل حق حيات ذاتیِ همه انسانهايند. بنابراين کسانی که در خانه اش سر وی را بريدند جنايتکارند و بی ترديد عملی مغاير حقوق انسان مرتکب شده اند. اين قتل وحشيانه، بختيار را از حق حيات محروم کرد و من از اين حق است که دفاع می کنم.» (ابوالحسن بنی صدر که نه هيچگاه کسی از سخنان آشفته ی او سردرآورده نه انديشه های داهيانه ی او را دريافته؛ آقای بنی صدری که هرگز در"افکارش" اثری از نظم و همخوانی درونی و تواضع ديده نشده، اينجا نيز، بعد از آنکه با لگدمال کردن اصل ِ برائت درباره ی کسی که رخت از اين جهان برکشيده، با عدول ازاصل برائت که مادرِ همه ی حقوق انسانی ديگر در برابرهر اتهامی است، او را خائن می خواند و به " آوردن دشمن به خاک وطن " متهم می کند، آنگاه بدون توجه به اين تناقض ِشرم آور در سخن خود، در لاف وگزاف دروغين درباره ی دفاع از "حق ذاتی حيات" برای او داد سخن می دهد!)
البته بجز تاريخ نويس بوالعجب ما همه می دانند که از همان ساعات نخستين ِ کشف پيکر بيجان بختيار چه کسانی فرياد اعتراض به اين جنايت ننگين را در برابر دوربين های رسانه های جهان برداشتند و انگشت اتهام را بسوی همکاران سابق بنی صدردرتهران بلند کردند؛ اين را نيز همگان می دانند که گذشته از خانواده ی دکتر بختيار، خونخواهان سياسی و حقوقی ِ او در دادگاه جنايی ويژه ی پاريس، بعنوان شاکی خصوصی، تنها ياران سياسی شاپوربختيار، يعنی نهضت مقاومت ملی ايران، بودند، (يعنی همان کسانی که تاريخ نويس بلعجب ِ ما و خود ِآقای بنی صدر، در برابر ديدگان بينای هزاران گواه، آنان را، بی پروا از قدرت حقيقت، به پنهان شدن متهم می کنند!) غافل از اينکه تاريخ را به اين سهولت و سادگی، و نه به اين سرعت و با يک چرخش قلم، نمی توان قلب کرد !
اما اگر ازاهانت های حقيرانه و اکاذيب مفتضح بالا بگذريم، می توان به پرسش اصلی از آقای بنی صدر و مصاحبه گری پرداخت که راوی بيانات گهربار او شده، و آن به قرار زير است.
اين آقای دلخواسته که بعنوان "مورخ" گويا تمام تاريخ را بخوبی و بيطرفانه خوانده و به کمترين نکته ی آن اظهار حساسيت می کند، چرا پرسش خود درباره ی توطئه ی قتل شاپور بختيار را از ميانه ی داستان آغاز می کند نه از ابتدای آن؟ چه او بايد از " رئيس جمهور منتخب و مادام العمر" خود سئوال می کرد:
آقای بنی صدر! شما که در پاريس [ گويا] قتل دکتر بختيار را محکوم کرديد و خونخواه او شديد، چه شد که، يازده سال پيش از آن، در زمان رياست جمهوری تان که از ژانويه ی ۱۹۸۰ آغاز شده بود، توطئه ی نافرجام قتل همين شخصيت بدست گروه انيس نقاش در تابستان همان سال را، که طی آن ضمنأ يک زن فرانسوی، درهمسايگی شاپور بختيار، کشته شد، و يکی از نفرات پليس فرانسه از ميان محافظان مسکن نخست وزير سابق ايران به فلج مادام االعمر دچار شد، خونخواهی ازآن قربانيان سهل است، لام تا کام، کلامی هم در نکوهش تروريسم دولتی ِ دولتتان برلب نياورديد؟ آيا تروريسمی که در زمان " رياست جمهوری" بنی صدر انجام پذيرفته با تروريسم بعد از فرار همان بنی صدر از ايران اختلاف ماهيت دارد؟ يا اين ادعای خونخواهی شما از نوع همان سخنانی است که مردم زيرک ما برای آن نامی بس ظريف دارند: "لاف در غربت" ( و در اين مورد خاص، " لاف در هجرت "!)

باری، جنبه ی کلی ترِ اين واقعيت که اينجا نبايد فراموش شود اين است که برخلاف حداقل انصاف، تمام کشتارها و اعدام های غيرقانونی و خودسرانه ای که از روز دست يابی آقايان به قدرت تا روز فرار آقای بنی صدر، دست در دست مسعود رجوی، صورت گرفته، و آقای بنی صدر نه تنها کلامی دراعتراض به آنها برلب نياورده، بلکه در سايه ی آنها توانسته به انتخاب خود به مقامی که تنها آرزوی هميشگی او بوده برسد، آری، همه ی اين جنايات در کمال بی انصافی فقط و فقط به حساب حضرت "امام" گذاشته شده و آقای بنی صدر در اين ماجرا عينأ نسخه ی جديدی از پيلاطـُس (پونس پيلات)، آن استاندار رومی يهوديه شد که به سنگدلی شهره بود؛ پيلاطس که در جريان مصلوب کردن عيسی مسيح، برای سلب مسئوليت از خود، سرنوشت او را به دست دشمنان قسم خورده اش، يعنی کاهنان بنی اسرائيل و سپس "جماعت عوام ِ" عربده جوی ِ روز عيد فصح (عيد ِپاک)سپرد، تا بجای يک جانی محبوس او را برای کوبيدن به صليب انتخاب کنند، و سپس دستان خود را با آبی که برايش آوردند شست تا بگويد در آن جنايت دست او طیّـب و طاهر بوده است، عملی که در فرهنگ مسيحيان به اصطلاحی پر معنی( او دست خود را از ارتکاب اين جرم می شويد) تبديل شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ ) دکتر محمد علی مهرآسا، چه بد اقبالند روشنفکران مرئی و نامرئی ايران، نک.
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=2146t/
++) نشريه ی انقلاب اسلامی (در هجرت) ديماه ۱۳۸۷
http://enghelabe-eslami.com/maghalat/714_Mahomoude_Delkhastet.pdf
╪) در مورد نوع نگاه دکتر بختيار به ارتشيان سالم وعادی ذکر اين نکته لازم است : «بعد از تحمل زندان های دوران جبهه ملی دوم، و انگاه که پس از سال ۱۳۴۳ فعاليت ها به تدريج به سردی گراييد،)...( و در همين سال ها بود که گروه های مذهبی با استفاده از مساجد و منابر شروع به فعاليت نمودند، بويژه آنکه واقعه ی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و کشتار مردم در قم و تهران بوقوع پيوسته، موجبات و انگيزه ی خاصی را برای فعاليت بوجود آورده بود، جوانان زيادی از فعالين سابق جبهه ملی و حزب ايران هم به فعاليت های زير زمينی و چريکی روکردند. دراين سال ها دکتر بختيار و ديگران در انزوا و بطور غيرمتشکل با همان انديشه های آزاديخواهی در جستجوی پيداشدن راهی برای فعاليت تازه روزگار می گذراندند. دکتر بختيار در اين سال ها ( ۱۳۴۰ــ ۱۳۴۳) در آرزوی تحقق هدف های خود به کوشش تازه ای دست زد. در داخل ارتش با همه ی مراقبت ها و سختگيری ها عده ای از افسران پاک و ميهن پرست با مشاهده ی فحايع و مظالم درصدد اقدامات و حرکت هاييی بودند و می خواستند رژيم را براندازند. برای نتيجه گيری و ثمربخش بودن فعاليت ها اين افراد نياز به برقراری ارتباط صحيح با سياستمداران و افراد غيرنظامی خوشنام و دادن تشکيلات داشتند. دکتر بختيار آمادگی خود را اعلام کرده بود و اين برنامه را با بررسی دقيق پيرامون ملی و غيروابسته بودن نظاميان دنبال می کرد و آن را با احتياط شکل می داد. البته در آن دوران سياه بی اعتمادی ها جمع کردن افرادی که بر
رژيم ِ مسلط ِ قوی پنجه ضربه ای کاری بزنند و خود در قدم اول فنا نشوند کار بس مشکلی بود. ظاهرأ دستگاه نيز بدون آنکه از اين فعاليت ها اطلاع کافی بدست آورد بويی استشمام کرده بود، زيرا تعدادی از امرای مسئول ولی مشکوک را که قابل اعتماد نمی دانست بازنشسته کرد، و فعاليت ها قبل از آن که به مرحله ی حساسی برسد و عملی گردد متوقف شد. دکتر بختيار بعد از ۲۸ مرداد نيز در راًس فعاليت های نظامی حزب ايران مسئوليت پيدا کرده، به تلاش پرداخته بود، ولی در تيرگی اوضاع آن زمان هر حرکت و فعاليت مؤثری به نابودی مسلم افراد و تشکيلات می انجاميد، لذا با استفاده از تجربه ی مربوط به شاخه ی نظامی حزب توده مصلحت در آن ديده بودند که واحد نظامی را منحل نمايندو درانتظار فرصت بنشينند.» نک. مرغ طوفان، تجديد انتشار نهضت مقاومت ملی ايران، ص. ۱۷.
با توجه به سابقه ی شرکت شاپور بختيار در ارتش فرانسه بهنگام حمله ی آلمان نازی به اين کشور، و پس از آن، فعاليت او در نهضت مقاومت ملی فرانسه، می توان گفت که او نه فقط نسبت به اينگونه فعاليت ها در دوران شديد خفقان کششی ذاتی داشته، بلکه در اين زمينه از تجربه ی گرانبهايی در برخوردار بوده است.





















Copyright: gooya.com 2016