دوشنبه 18 خرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

يک سطل آب سرد بر روی تاريخ، مسعود بهنود، اعتماد ملی

مسعود بهنود
چهار سال را نمی توان در گزارش کوتاهی خلاصه کرد اما شرح احوال خود را شايد بتوان. گرچه در يک جمله هم می توان گفت اين چهار سال را. چهار سالی که به اندازه چهل سال در شناخت ما از ما اثر داشت، به اندازه قرن ها به درک علت عقب ماندگی مان کمک کرد، و به اندازه چند سطل آب سرد، بيداری آورد. اين ها خود کم دستاوردی نيست

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


حادثه بزرگ
۲۱ خرداد بود همزمان با دور اول نهمين انتخابات رياست جمهوری، مطابق برنامه قرار بود که آقای حسن رحيم پور ازغدی و مجيد تفرشی و من در ميزگردی به موضوع انتخابات بپردازيم. نامزدها در نظر بودند و پرسش ها زياد. سالن کانون پر از جمعيت، آقای ازغدی نيامدند و سخنرانی ايشان به هفته بعد ماند. ما گفتيم هر چه به عقلمان می رسيد. توانسته بودم جمع را قانع کنم که انتخابات مهمی است. شرح دادم که انتخاب خرداد ۱۳۷۶ مهم بود اما نه اين قدر، دوم خرداد بعدا مهم شد. متن مقاله ای را خواندم که هفته بعد از دوم خرداد نوشته بودم و شرح داده بودم که اگر آقای ناطق هم انتخاب می شد چنان نبود که بر اساس شايع آن روزها، ايران طالبان شود.
و نتيجه گرفتم که امروز می تواند تبديل به حادثه بزرگی شود در تاريخمان.
سخنرانی تمام شد. پرسش ها مانند باران می ريخت. ساعت يازده شده بود و ديگر خيلی دير بود. جلسه پايان گرفت. مطابق معمول همه سخنرانی ها هنوز هم سئوال های بی پاسخ بود و بودند برخی که خيال بحث داشتند و مساله و اهميتش آرامشان نمی گذاشت. در اين زمان خانم جوانی محجبه از بالکن کانون توحيد آمده بود پائين ظاهر شد، خيلی با ادب و متانت، رو به من گفت همه آدم ها و جناح ها را تقسيم بندی کرديد و نقش و اندازه هر کدام را گفتيد و بر اساس آن گمانه زنی هم کرديد اما به نظرم سهم ولايتی ها را ناديده گذاشتيد. گفتم دخترم همه نامزدها – دست کم به اعتبار تائيد شورای نگهبان – معتقد به ولايت هستند بحث ما در زير آن سقف جريان دارد، گفت رای دهنده ها را می گويم نه رای دهنده ها را. جالب شد موضوع برايم پرسيدم شما از رای آن ها خبر داريد، با قاطعيت و سادگی گفت الان نه. گفتم کی خبر می شويد. باز با هم قاطعيت گفت شايد يک روز مانده به انتخابات.
اين سخن در گوشم ماند، يعنی يکی از کسانی که در پانل بود و به آن شدت از آقای هاشمی نقد می کرد نماينده بخشی از افکارعمومی است. يعنی امکان پذيرست که هاشمی آدمی به درون انتخاباتی برود و برگزيده نشود. يادم به انتخابات مجلس ششم بود، اما با خود می گفتم مگر نشنيده ای که چند تن از کسانی که هيجان آزادی های بعد دوم خرداد به جانشان افتاده بود بعدا ابراز پشيمانی کردند. با خود گفتم يعنی آن ها که گفتند و نوشتند اکثريت نبودند و هنوز رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام بيهوده تصور برده است که با گرفتن خط ميانه می تواند پيروز شود.
دور اول انتخابات برگزار شد و با اعلام پرشبهه حضور آقای هاشمی و احمدی نژاد در مرحله دوم، و تفاضل آرايشان ديگر گفته آن خانم جوان از ميانه تحليل ها پريد. اما مرحله دوم تازه آن گفته را پررنگ کرد.

واکنش اول: شيطنت
دايه آقا هر وقت شگفت زده می شد، خبری نشنيده می شنيد، مصيبتی می شد، يا حتی خبر خوشی بود اما تکانش می داد بی اختيار می گفت الا به ذکر الله ... درست هم قرائت نمی کرد، معنايش را هم نمی دانست اما نمی دانم چطور دلش مطمئن و باز می شد. مثل دفعه اولی که منصورخان رسيد و از جيب پالتويش صدای موسيقی شنيده شد، و گذاشت خوب اهل خانه تعجب کنند، بعد دست کرد و راديو کوچکی را که خريده بود از جيب بيرون آورد و گذاشت روی کرسی. و دايه مبهوت دنبال قلوب مطمئن گشت. درست به همين حال شدم صبح روز چهارم تير. اولش ادای دايه را درآوردم و بعد نمی دانم چرا ياد اکبر گنجی افتادم. آيا لازم بود ناله و نفرينی بکنم. دلم نيامد اکبر در زندان بود.
ساعتی بعد خود را ديدم در کنار رودخانه که بخار محوی هم از آن بلند می شد و هرم گرما می زد به صورت. چهار يا پنج بار از نيمکت اول رفتم تا سيزدهمی و برگشتم. شايد دفعه پنجم ششم بود که لبخندی بر صورتم نشست. مردی دو تا سگ را آورده بود به گردش. وانمود کردم دارم به حرکات شيطنت آميز آن ها می خندم، يا به صاحب سگ ها، يا به خودم، يا به فلانی که با چه غيضی گفته بود اگر از اين صندوق غير از هاشمی رای ديگری درآمد من تا آخر عمر ديگر در اين کار نمی آيم. به حسين درخشان و بهزاد بلور که ديروزش با هم رفتيم و رای داديم . به شوخی های آن دو با کارمند کنسولگری. به آب نبات هائی که گذاشته بودند روی ميز.
کم کم حتی صدای موسيقی از راديو دائی منصور در گوشم پيچيد. و روی نيمکت نهم نشستم. ديگر لبخندم محو نمی شد و در خطی طولانی مرا به دنبال می کشيد. دل مطمئنی پيدا کرده بودم. با خود می گفتم باز اين ملت شوخ شيطنت کرد. و انکار به منکر فرضی می گفتم "همان طور که هشت سال پيش ملت شيطنت کرد در دوم خرداد، حالا يک جور ديگر. خب همين است." حوصله مصاحبه بازی نداشتم اما يکی هست که نمی شد جوابش را نداد شهران طبری. نظر می خواست. گفتم. اين بود نظرم.
"هيچ نمی دانم چرا مردم ايران بيش تر اوقات در حوالی تابستان به فکر شيطنت و تغيير می افتند مثل دوم خرداد[ البته نگوييد خرداد که تابستان نيست بهارست. چون در مرکز ايران خرداد تابستان است گرچه افتاده به ماه آخر بهار] اما بيست و هشت مرداد و سی تير که تابستان است. حتی هفده شهريور هم تابستان بود. بعضی سال ها بيست و دوم بهمن هم تابستان است."
آن شيطنتی که به سراغم آمده بود داشت تفسير سياسی را هم به طنز بدل می کرد، شنگولی آورده بود رای پيش بينی نشده سوم تير ۱۳۸۴.

پائيز همان سال: لبخند
آقای احمدی نژاد حاصل شنگولی و شيطنت مردم، يا "طرح های پيچيده" چنان که جانشين سپاه گفت به سازمان ملل متحد رفته است علی لاريجانی – يکی از نامزدهای جناح اصولگرا که رقابتی هم نکرد حالا در مقام دبير شورای عالی امنيت ملی همراه اوست. پس چگونه بود که نطق مجمع عمومی سازمان ملل چنين از کار درآمد. سئوالم را نيما پسرم جواب می دهد يادداشتی نوشته است درباره ديدارش با احمدی نژاد، کنجکاوی وی را همراه با جوان ايرانی مشغول تحصيل يا کار در نيويورک به جلسه آشنائی کشانده. در يادداشت نيما نکته ای هست که در نوشته حسين درخشان که او هم در همان شب به ديدار رفته بود مفقودست. نيما نوشته او را می شناختم، فراوانش ديده بودم، او شبيه به ميليون ها نفری است که ديده ام.
اين تصوير آنی نيست که ديگران از آن جلسه ثبت کرده اند. آن ها بيش تر شيطنت و شنگولی و نوعی سرخوشی ناشی از نشناختن محيط و افراد و جهانيان ديده اند. از جمله اين که چگونه با افراد محترمی مانند جواد ظريف يا علی لاريجانی رفتار می کند، ترتيب و آدابی نمی جويد، ادب نگاه نمی دارد، و پيداست که جز چند نفر حلقه خودی ها و تملق گويان کسی را کس نمی داند. به صورت کلی تعارف می کند و مجيز می گويد، دستبوس کل موهوم است اما باورکردنی نيست که به جز حلقه خود کسی را بپذيرد. يکی از جلسه نقل می کند که او توجهی جز به خود ندارد.
تندترين تصويری که نيما ثبت کرده وقتی است که جوانان دارند به صحبت های لاريجانی گوش می کنند و مجذوب متانت و نکته گوئی های او هستند اما احمدی نژاد بی آن که عذری بخواهد – از لاريجانی يا از مستعمان – می رسد و دست او را می گيرد به طرفی که خودش بوده می کشاند، و با لهجه شهری می گويد دکتر جواب اين ها را بده، و خطاب به آن ها می گويند اگر مجاب نشديد عوضش می کنم.
شايد اين رفتار را برخی از هوادار قلدری رضاشاهی بپسندند اما درس خواندگان حاضر در نيويورک را بيش تر بهت زده می کند. به خود می گويم هنوز زودست برای قضاوت تند. بايد چشم ها را تنگ کرد و ديد.
يک ماه بعد از آن. به سخن ها اکتفا نکردم و فيلم را ديدم. فيلم هاله نور را. بارها ديدم. بر آن چه فرنگی ها می گويند زبان تن، دقيق شدم. به کسی مانند آيت الله جوادی که مخاطب اين روايت بود و با تکرار "الحمدلله" واکنش نشان می داد.

شش ماه بعد: بهت
شنگولی و شوخی رخ بر بست، حتی دشنام هائی که نثار گذشتگان می شد در نظرم بزرگ نبود. حتی اين که ادعاهائی می کرد که عملی نبود برايم سخت نبود، سخن همان روزهای سعيد حجاريان در گوشم بود "کاش وی را به هيات دولت می برديد تا محدوديت امکانات را بداند و ادعاهای بزرگ نکند" با خودم گفتم اين که با درآمد نفت قصد دارد تمام دنيا با بهشت برساند که عيب او نيست. بايد منتظر ماند و عاقبت اين شنگولی را ديد. قصه جذابی است. آيندگان خواهندش خواند. تاريخ جوامع بشری پرست از اين مطايبه ها. اما هاله نور سخنی ديگر بود. می ترساند. جای شوخی و شنگی نمی گذاشت. از خود می پرسم به کجا می رسد اين همه خودمحوری. خطرناک ترين وضعيت ها در تاريخ تمدن بشری همين جا رخ داده که يکی خود را در هاله نوری بيند و جهان را ميخ شده خود. گام بعدی احساس ماموريتی بزرگ است، رسالتی مقدس برای مديريت جهان. از اين چنين تصوير و تصوری در سرزمين ايران، يک قرن بعد از قانون و مشروط شدن قدرت، نگران شده ام. گرچه به خود می گويم ترمزها هست که به موقع کار می کند. او بلامنازع نيست، دستگاه های ناظر کار می کنند، مجلس کار می کند. چنين بود که در مصاحبه ای همزمان با انتخابات مجلس هشتم گفتم اين مجلس – حالا که اکثريتش برخلاف ادعاها هوادار دولت نيستند – ولی اگر هم بودند باز از پرماجراترين مجالس جمهوری اسلامی است و هم جنجالی ترين آن ها. اين سخن را بسياری نپسنديدند، بعد از انتخاباتی که با همت شورای نگهبان و دلسردی مردم، اصلاح طلبان از مجلس به دور افتادند سخنم چندان خريدار نداشت. اما احساس قطعی ام اين است. از آن سو هر روز ترمزهائی که برای مهار آقای رييس جمهور کار گذاشته شده، کنده می شود. بی ترمزی و بی فرمانی بر هنرهای دولت افزوده شده. دارم آرام آرام اميدم را از دست می دهم. اما نبايد نوميد بود هنوز روزنامه ها هستند و تنوع صداها هست، اينترنت هست، روز به روز فيلترينگ و جمع آوری آنتن های ماهواره ها غيرعملی تر می شود.

من به احمدی نژاد رای می دهم
درست دو سال گذشته بود از رياست جمهوری آقای احمدی نژاد که در شرق يکی از هشت روزنامه ای که به دست اين دولت توقيف شد مقاله ای نوشتم با عنوان "من به احمدی نژاد رای می دهم". آن جا نوشته بودم:
در آغاز سومين سالگرد آغاز به کار دولت آقای احمدی نژاد ناگزيرم خود را برهنه در مقابل آفتاب بنشانم و به خطای خود اعتراف کنم، بی داغ و بی درفش در عين صحت و سلامت عقل. بايد اعتراف کنم که دو سال قبل در انتخابات سوم تيرماه به محمود احمدی نژاد رای ندادم. و خطا کردم. علتش هم اين بود که بسيار نکته‌ها نمی دانستم، نه اينکه نامزدها را نمی‌شناختم. بلکه شناختم از جامعه اين قدر نبود. و امروز که دو سال گذشته از آن زمان، تا راست و پوست کنده اين خطای خود را بيان نکنم از بار گناهان خود نکاسته‌ام.
شايد خواننده با خواندن اين سطور به اين تصور افتد که قصد مطايبه و يا طعنه در پيش است، اما چنين نيست. اين نوشته‌ای جدی است. نويسنده اصولاً طبع طنز ندارد.
انتخاب آقای محمود احمدی نژاد اگر در هنگام خواب و غفلت آقای کروبی اتفاق افتاده باشد چنان که گفته آمده، يا اگر با "بداخلاقی‌های انتخاباتی" همراه بوده باشد چنان که آقای خاتمی گفته، اگر چنان بوده باشد که آقای هاشمی را گله‌مند کرد، يا چنان که سردار ذوالقدر گفت حاصل عملياتی "پيچيده"، يا اگر مطابق نظر آيت الله مصباح يزدی دعاها و ندبه‌های مردم کار خود را کرده باشد، به هر حال به نظرم موهبتی نامنتظر بود. آيتی بود. مانند نشانه‌ای که به گمشدگان ره نمايد و نجاتشان دهد. فرض کنيم که الان آن کس که من به او رای دادم انتخاب شده بود، تصور کنيد چه جامعه شلوغ و گرفتاری داشتيم. از همه می‌گذرم مگر آقای جواد لاريجانی جرات داشت اين حرف‌ها را بزند و روزنامه‌ها همه چاپ کنند. وزيران آيا می‌توانستند با صفت‌های تفضيلی کارهای کرده و ناکرده خود را شرح دهند، چه رسد به صفت‌های عالی، آن هم هر روز. گرچه که دانشجويان امروزه روز هم به بندند، اما اين کجا و هجده تير کجا. گيرم چند روشنفکر ـ يا حتی روشنفکرنما ـ و عده‌ای از نسوان احساس بهتری از زندگی پيدا می‌کردند اما کجا چنين نشاطی برپا بود که امروز هست. از خود می‌توان پرسيد دکتر معين به اين شوخی و شيرينی سخن می‌گويد که آقای احمدی نژاد. ممکن بود که او به دانشجويان که شکايت از ستاره‌هايشان می‌کنند، به اين شيرينی بگويد سروان شده‌ای ديگر چه عيبی دارد ـ نقل به مضمون. آيا ممکن بود که کسی مانند آقای هاشمی که روزهای انتخابات هم برای گرفتن رای به استان‌ها سفر نکرد، هيات دولت را بردارد به سفرهای استانی برود، هر روز در يک گوشه کشور باشد و يا طرف ديگر دنيا.
آقای لاريجانی مگر نبود که در جريان انتخابات رياست جمهوری يک بار به اصرار مشاوران و همفکران به ميان بختياری‌ها رفت و کلاهی هم به سر گذاشت اما راضی نبود عکسش چاپ شود و بعد هم حرف برادر شنيد که می‌گفت مدير بهتر است چند ساعت فکر کند. اصلاً فکر کند.
نويسنده خود سال‌ها است از سفر اقيانوس پيمايی به اندازه مقدور حذر می‌کند، چون ده دوازده ساعت پرواز، حتی اگر آدمی در هواپيمای اختصاصی و يا در قسمت درجه يک باشد باز سخت است. آقای احمدی نژاد در همين دو سال دو سه باری اين راه طولانی را تا ونزوئلا و دو باری تا نيويورک طی کرده و حالا امسال هم قصد دارد برود. کدام يک از نامزدها اصولاً جرات داشتند سالی يک بار به آمريکا بروند. کدامشان ـ به جز آقای کروبی که گاه گاه از اين کارها می کند ـ جرات داشتند نامه بنويسند صاف برای خود شيطان بزرگ. آن هم شيطان بزرگی مانند جورج بوش که پدرش و پدرجدش هم شيطان بوده‌اند نه کسی مانند کارتر و کلينتون که از دست آمريکايی‌ها در رفت و به کاخ سفيدشان راه دادند. کدام يک از نامزدهای انتخابات رياست جمهوری می‌توانستند و اصلاً در مخيله‌شان جا می‌گرفت که ملوانان انگليسی را که همگان به آنها متجاوز می‌گفتند و بعضی‌ها جاسوس و مستحق اعدام، بياورد در رياست جمهوری و با همگی دست بدهد و بعد هم بدرقه‌شان کند با برخورد حسنه و اصلاً هم متهم نشود. گيرم رييس جمهور می خواست و تقاضا می کرد آن ها که ملوانان را اسير کرده بودند مگر به خواست رئيس دولت حاضر می شدند آن ها را ازاد کنند. اصلاً به آنها مربوط نمی‌شد. مگر آقای هاشمی که به هر حال سابقه‌ای در فرماندهی جنگ و آشنايان در مدارج بالای نظامی دارد.
اين فهرست بلندتر از اين حرف‌ها است. خلاصه می‌کنم و می‌پرسم، تجسم کنيد که اگر دکتر معين انتخاب شده بود مشاورش می‌شد کسی مانند دکتر خانيکی، که اصلاً به اندازه آقای کلهر مفرح و شيرين نيست. اصولاً به جمع مشاوران و معاونان آقای احمدی نژاد نگاه کنيد بنا به نوشته جناب کلهر ـ در نامه به رئيس مجلس ـ و تجسم کنيد آنها را که هر کدام از سويی از شهر نان سنگکی و پاکت ميوه‌ای خريده‌اند تا به بقيه مشاوران ثابت کنند که گرانی و تورم درست نيست و حرف غلطی است که نمايندگان مجلس و يا روزنامه‌نگاران می‌زنند. کجا چنين هنری داشتند مشاوران نامزدهای ديگر. از کجا چنين شور و حالی در آنها بود.
من هر گاه به ماجرای سهميه بندی بنزين فکر می‌کنم، اين بار ديگر از کارشناسان گلايه دارم که چرا نمی‌گويند که انجام چنين کاری ـ آن هم به همت وزارت کشور نه وزارت نفت يا بازرگانی ـ کاری بزرگ بود که شايد مقدمه نجات جامعه از دست يارانه‌هايی باشد که ما را معتاد به درآمد نفتی کرده است.
می‌دانيد اگر هر کدام از نامزدهای ديگر انتخاب شده بودند و همين کار را بنا به توصيه عقل يا از سر اضطرار انجام می‌دادند، چند بشکه اشک توسط جناح راست برای مسافرکش‌ها و مردم بدبخت و فقير ريخته می‌شد که حالا با گرانی و تورم چه کنند. اما شد و چنان که بار ديگر هم نوشته‌ام زنده‌باد سهميه بندی.
سوم اينکه به نظرم اگر هاشمی يا کروبی، قاليباف يا دکتر معين، مهرعليزاده يا لاريجانی انتخاب می‌شدند مملکت کمابيش بر همان روالی می‌گشت که عده‌ای می گويند در همه چهل سال گذشته يعنی از نيمه‌های دهه چهل که قيمت نفت تکانکی خورد و ما ملت ايران هوس تجديد عظمت باستان به سرمان افتاد، اداره شده بود. اما قدر مسلم اين است که اين رقم اگر ۲۸سال گرفته شود اختلافات حل می‌شود و هم موافقان و هم مخالفان دولت هم با اين نظر مساعدت دارند که هر کس از نامزدهای ديگر برگزيده می‌شدند، زندگی ادامه برنامه‌هايی بود که اگر آن يک و نيم تا دو سال اول انقلاب را رها کنيم، آن يک عدد گروگان‌گيری را هم نديده بگيريم، در بقيه سال‌ها غير از انتخاب زنده ياد رجايی به نخست‌وزيری به بعد، کمابيش کشور بر آن روال گشته يا سعی شده بود بر مدار بگردد.
به هر حال انگار که از ممالک راقيه شده‌ايم تغيير دولت‌ها، از ديدگاه بطنی جامعه تفاوت چندانی در پی نياورد. پول نفتی می‌رسيد و سازمان برنامه‌ای بود که سعی می کرد دولتی‌ها هماهنگ خرج کنند، يک مرتبه هر استان شروع نکند به ساختن جاده‌هايی که به استان مجاور وصل نشود. چنان سيستم‌های آبياری طراحی نکنند که دو کيلومتر آن طرف‌تر همه زمين‌های زراعی از بی‌آبی له‌له بزند و اين طرف مردم با قايق به مزارعشان بروند. چنان نباشد که يک استان از خارج سيب زمينی وارد کند و استان ديگر گند سيب‌زمينی‌های گنديده‌اش را با معطر سازهای باز هم خارجی چاره کند. خلاصه به طور کلی همين بود. احساس می‌شد با انقلاب روندی که از مشروطيت آغاز شده با پست و بلند راه و رهروان خود را به سال ۱۳۸۴ شمسی رسانده. کم کمک ايران اسلامی داشت الگويی می‌شد برای منطقه، با همه انتقادها که جهانيان می‌کردند اما داشت نمونه‌ای از مديريت شهری، شوراها، آشنا شدن مردم به حقوق خود، ادبيات، سينما و... خلاصه... همين که کشور بر يک روال می‌گشت و درش استقراری پيدا شده بود دنيا را به ترس انداخته بود. اما ما ايرانی‌ها خودمان حوصله‌مان سر رفته بود. چقدر تکرار خسته کننده. تنها انتخاب آقای احمدی نژاد می‌توانست به اين دور تسلسل پايان دهد. مگر نه هر بيست و پنج سال قرارمان با تاريخ همين است.
سال ۳۲ سالی است که به ۲۸ مردادش معروف است و ۲۵ سال بعد به ۲۲ بهمنش معروف شد. ربع قرنی که گذشت بايد اتفاقی می افتاد، چند سالی هم دير شده بود.
چهارم دليلی که دارم به سياست بين‌المللی مربوط می‌شود. اصلاً چرا مردم آمريکا بعد از کلينتون می‌توانند جورج بوش انتخاب کنند، ما نتوانيم و بعد از خاتمی مثلاً کارمان دست کروبی يا دکتر معين بيفتد که باز همان حرف‌ها باشد. چطور است که فرانسوی‌ها بعد از ژنرال دوگل و ميتران، سارکوزی را در جای تاليران ـ شايد هم خود ناپلئون ـ می‌توانند نشاند، مگر مردم ايران چه کم دارند از آمريکايی ها.و ششم اينکه دنيا گاهی هم بايد از بنياد تغيير کند. گاهی عجيب شود. گاهی حرف‌های نشنيده بشنود. نگفته بگويد. جهان بايد گاه گريه کند، گاهی بخندد. شايد که کسی خواب ديده بود و تعبيرش اين شد که کسی می‌آيد و همه آداب و رسوم بيست و هشت ساله را به دور می‌ريزد. همه کارهايی را که بعيد بود انجام می‌دهد.
مهرورزی و عدالت‌جويی را که از صد سال پيش حرفش زده می‌شد معنا می‌کند و مانند لقمه‌ای در دهان همه قرار می‌دهد. البته که لازمه همه اينها نفت هفتاد دلاری بود. چون همه اينها اگر باشد اما نفت همان نوزده دلاری باشد که در برنامه چهارم نوشته شد، مزه نخواهد داشت. اما اگر همه دلايل محکم بالا نبود و فقط همين يک دليل کافی بود که حاصل انتخابات سوم تير باعث می‌شد که جامعه ايرانی خود را بشناسد. اندازه‌های خود را دقيق‌تر به دست آورد. مدام در خيال سياست نورزد. در خيال به اين و آن ايراد نگيرد. هی دور از گود فرمان آتش ندهد. و همين حادثه باعث شد تا جامعه کمی به عراق، به فلسطين، به لبنان، حتی به ترکيه نگاه کند. وسط کوير دل خود را به تماشای فيلم‌هايی از نقاط سبز جهان غاز مونت کارلو تا دامنه پيرنه، از مونترآل تا لس آنجلس مشغول نکند. به همسايه نگاه کند، به کوچه نگاه کند، به خيابان نگاه کند، و اگر فرصتی شد به خود هم نگاهی بيندازد. آن گاه آرزوهای بلند.
بنابر اينها بود که لازم می‌دانم پشيمانی خود را از اينکه به آقای احمدی‌نژاد رای ندادم اعلام دارم. و از آنجايی که احساسم اين است که هنوز کار مهمی که اين دولت بايد انجام می‌داد صورت نپذيرفته است، دو سال ديگر اگر بودم جبران مافات می‌کنم و به دکتر محمود احمدی نژاد رای می‌دهم.

دوساله دوم: نه قطعی
شرق هم تعطيل شد. به خواست دولت، کارگزاران هم، ديگر روزنامه های منقد دولت هم. در علت توقيف شرق چند نکته گفتند يکی همين مقاله بود. به نظرم رسيد جای مطايبه نمانده.
بايد رای بدهم. بايد از همه بخواهم رای بدهند. و اين کاری است که همه اهل قلم و روشنفکری در پيش گرفته اند. به باورم همه با ما همعقيده و همرای بودند تنها عاملی که مانع يک اتحاد نود در صدی می شود ۲۷۰ ميليارد دلار درآمد نجومی ماست. اين رقم که دهان بزرگ ترين کشورها را آب می اندازد، در سه سال از اين چهار سال خرج خريد رای شده است.و باور پذيرست که جمعی از آن هائی که با پول خود زير بار منت دولت قرار گرفته اند رای بدهند. همه که نمی توانند شب قيمه هيات آذربايجانی ها را بخورند و صبح حليم حسينيه بهبهانی ها را هم بزنند.
بی آن که بخواهم در پائيز ۱۳۸۴ بهت زده شدم. سال بعد وحشت زده شدم. مدتی نوميد بودم. توان جامعه را کم گرفته بودم. توان نظام را هم کوچک ديده بودم. يادم رفته بود چه پيچ های تند در اين سی سال پيموده ايم. گمان نداشتم چنين سخت جانيم و به قول شاعر ما را به سخت جانی خود اين گمان نبود. از ياد برده بودم همان شيطنتی را که با آن شروع کردم.
جامعه عجبی هستيم. لبخند می زنند، شيطنت می کنند، شگفت زده می شوند، کسانی را به اين گمان می اندازند که رام و مهار شده اند. نمی دانند که اين رازماندگاری ملتی است که قرن هاست صدای قهقهه پيروزان و سم اسب ستوران شنيده است. نمی دانند اين جا قلعه هوش رباست که می ربايد از کله داران کلاه. به قول دايه آقا سوارها را پياده کرده اند. به تعبير دکتر زرين کوب، مغروران را به اشک مبتلا کرده اند. در عين حال سال هاست که ديگر فريب تملق های و دستبوسی های صوری نمی خورند.
اينک اميدوارم. اميدی که لبخند را بازگردانده. دوباره به آن شنگولی که در ذات جامعه ايرانی است دارم معتقد می شوم. در زمانی که اين سطور را می نويسم جای هيچ انکار برايم که رای می دهم و خوب می دانم به چه کسی رای نمی دهم.

منبع: ويژه نامه انتخاباتی اعتمادملی





















Copyright: gooya.com 2016