شنبه 27 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارش ويژه - پيروزی سبز در جمعهء سياه، خيابان های تهران، سی و پنج روز پس از کودتا

نماز تمام شده بود که رسيديم. راديو از "نماز دشمن شکن" می گفت و من متحير بودم که اين دشمن مگر چقدر قدرتمند است که برای مهار "شکسته" اش هم اينقدر مامور و چماقدار لازم است؟ ميدان ولی عصر را بسته بودند و قدم به قدم نيروهای لباس شخصی و يونيفرم پوش پخش بودند تا کسی به جماعتی که از سمت بلوار کشاورز می آمدند، اضافه نشود. معلوم بود از دانشگاه تهران تا آنجا هم جمعيت را تحت فشار گذاشته بودند. اما در همين ميدانی که نام ولی عصر را برخود دارد بود که هواداران و مدعيان ياری آن امام، به مردم نمازگذار حمله کردند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


زنان و دختران، جوان ها و مسن ترها می آمدند و همچنان در سکوت. سکوتی رعب آور که سخت تن مدعيان دروغين دين و قانون را می لرزاند. پس سعی کردند ميان صفوف مردم شکافی ايجاد کنند و تجمع را برهم بزنند. حمله با شليک های هوايی و پرتاب گاز اشک آور آغاز شد. آفتاب داغ ميانه تابستان صورت ها را می سوزاند و گازهای مسموم گلو و چشم ها را. جوان ها دست در دست همديگر، سعی داشتند از جمعيت دفاع کنند و مواظب بودند تا در هجوم چماق به دست ها، کسی زير دست و پا نماند.
نيروهای سراپا مسلح کمين کرده در ميدان، موفق شدند ميان راهپيمايان شکافی ايجاد کنند. عده ای از مردم به سمت بالای ميدان رفتند و به سوی شمال حرکت کردند. عده ای سمت ميدان هفت تير رفتند و گروهی ديگر در بولوار ماندند تا شايد چماقداران از زير ضربه گرفتن زنان و مردان بی دفاع شرم کنند و اوضاع کمی آرام شود.
ما صف اول گروهی بوديم که در خيابان کريمخان، به سمت شرق می رفت. نيروهای سپاهی، بسيجی، ضدشورش، پليس و لباس شخصی های مختلف (که حالا فهميده ايم چندين گروهند و انواع گوناگونی دارند) در کمين مردم بودند. سعی کردند با گاز اشک آور جمعيت معترض را متفرق کنند. اما نادان ها باد را در نظر نگرفته بودند! باد مخالف برخواست و باعث شد گازها سمت نيروهای خودشان برگردد. ديدن داشت فرار آن ناجوانمردها و شعارهای مردم، که ديگر دلشان از سکوت گرفته بود: "توپ تانک اشک آور، ديگر اثر ندارد..."
و فريادها ادامه پيدا کرد: "مجتبی بميری، رهبری رو نبينی" يا آن شعارهای سی سال پيش، که امروزی شده است: "مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو، کشتی جوانان وطن، الله و اکبر..."
کمی پيش تر، ابتدای خيابان آبان، ديديم که انبوه چماقدارها راه ما را بسته اند. پس دست ها را در دست همديگر گره داديم و بالا گرفتيم، زن و مرد پا کوبيديم و پيش رفتيم. و آن وقت بود که ناباورانه ديديم رنگ از رخ چماقدارها پريده. ما مردم مصمم، مثل فولاد، مثل کوه به دل آن ارتش ترسيده زديم و گذشتيم. سردسته لباس شخصی ها که از عرق خيس بود، تهديد می کرد: "می توانستيم بزنيم... می توانستيم بزنيم..."
و آنقدر ذليل و حقير، که ده بار فقط همين جمله را تکرار کرد! ما حالا پيروز شده بوديم، حتی اگر همانوقت، همانجا، همه مان را به گلوله می بستند. ما پيروز شده بوديم.
چند متری آنطرف تر، سر خيابان ويلا، چند درجه دار نيروی انتظامی که معلوم بود دستور دارند هرطور شده مردم را متوقف کنند، از در نيرنگ وارد شدند و خجالت ابدی را برای خود خريدند. پليسی که بايد حافظ و ناجی مردم باشد، امروز آلت دست مشتی دشمن مردم شده و کاری که چماقدارها نتوانستند بکنند را با سواستفاده از اعتماد ما مردم به انجام رساندند.
صف اول ما بوديم. جوان های قدبلندتر که بازو به بازو، جلودار جمعيت بوديم. آن چهار يا پنج درجه دار پليس از ما گذشتند و کسی فکرش را هم نمی کرد آن ها قصد داشته باشند با گاز فلفل صورت زنان و دختران مان را بسوزانند. يک بار به خودم آمدم که صدای ضجه از پشت سر می آمد و وقتی برگشتم هيچ جا را نمی ديدم. گلويم می سوخت، نفس نمی آمد، داشتم خفه می شدم. دوستی می گفت: "از سه طرف به سمتت می زدند، نامردها!"
گوشه چشمم باز شد. ديدم جمعيت پشت سر دارند به آن مهاجمان حمله می کنند. باور کردنی نبود. زنان و دختران فرياد می زدند و حمله می بردند، تازه رسيده های قوی تر يکی دوتا از آن افسران را گرفتند و روی زمين انداختند. نديده بودم افسر پليس التماس کند، اما آن بزدل ها التماس می کردند. چشمم بازتر شد. ديدم يکی شان را به ديوار کليسای ارامنه تکيه دادند. لب و دهانش خونين بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود و می گفت: "به خدا من نزدم! ببين، من اسپری ندارم. کو؟"
گفتم: "بگو شرفت کو؟ آن را هم توی جوی آب انداختی؟" و بی آنکه دستش بزنم، رفتم. اگر وجدانی داشت، اين برايش دردناک تر بود.
جمعيت پراکنده بودند و حالا کفتارهای موتورسوار شير شده بودند. در گروهی بسيار بزرگ به سمت مردم حمله کردند تا "اقتدار" چماق هايشان و "ايمان" خود به مرام و امامی که خيال می کردند پيروانش هستند را به مردم بی دفاع نشان بدهند!
اين پايان ماجرا نبود، اما می شود سرانجام اين کارزار را حدس زد. از آن هم بالاتر، حالا که کار به اينجا رسيده، می شود سرانجام اين جنبش و سرنوشت ظالمان مردم کش را هم به روشنی ديد: در سی سال گذشته سابقه نداشته که مردم به اين صراحت، سرنگونی نظام سلطه را در خيابان ها فرياد بزنند. شعارهايی که در اين جمعه خونين تابستانی شنيديم، بشارت اتفاق بزرگی را می داد که يک عمر در انتظار آن بوديم. گفته اند که هيچ ملکی اگر که به کفر هم بماند، با ظلم نمی ماند. پس چه جای شک، که اين ها هم به دين خدا کافرند و هم خود ظالم ترين ظالمان. شک نداريم که ما پيروز خواهيم شد...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016