پنجشنبه 5 شهریور 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه ای به يک آقای دکتر در وزارت اطلاعات، ژيلا بنی يعقوب، ما روزنامه نگاريم

بهمن احمدی امويی
راستی چه شد وعده هايی که با آن اطمينان به من داديد؟ يعنی هيچ وقت نبايد در زندان به کسی اعتماد کنيم؟ حتی اگر آن شخص يک استاد دانشگاه خيلی مهربان و مؤدب باشد؟ اگر بهمن را آزاد نمی کنيد، لااقل پس از اين همه روز، از انفرادی به عمومی منتقل اش کنيد. اجازه بدهيد اگر قلب اش دچار مشکلی شد هم سلولی های اش متوجه شوند و زندانبان را خبر کنند، شايد که پزشک را بالای سرش بياورند. آقای دکتر! آقای استاد دانشگاه مسووليت سلامت همسر عزيزم بهمن احمدی امويی بر عهده شما و همه همکاران تان در وزارت اطلاعات است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


نمی دانم شما را بايد به چه نامی خطاب کنم؟ چون اصلا نام شما را نمی دانم و حتی نمی توانم آن را حدس بزنم. اما همکارانت شما را آقای دکتر صدا می زدند و شما هم خودتان را يک استاد دانشگاه و نويسنده معرفی کرديد. از پشت چشم بند برزنتی ام هم قرار نبود که چهره شما را ببينم. انگار پس از پنجاه و چند روز بازجويی وارد مرحله جديدی شده بوديم. شما به من گفتيد: " قرار است با من بحث علمی و تئوريک کنيد و نمی خواهيد که مثل هميشه روی صندلی ای که رو به ديوار است بنشينم. گفتيد صندلی ات را برگردان تا رو در رو با من صحبت کنيد."

گفتيد که بازجو نيستيد و در طول جلسات بحث و گفت و گو هيچ چيز يادداشت نخواهد شد.

با صدايی آرام و مهربان سخن می گفتيد: "خانم! اگر هر مشکلی در اينجا داريد و هر خواسته ای داريد به من بگوييد."

من گفتم: "دو هفته است که به مادرم تلفن نزده ام..."

پريديد توی حرفم و گفتيد : "اصلا لازم نيست بگويی چند روز است که زنگ نزده ای، اين حق شما به عنوان يک زندانی ست که زنگ بزنی."

عجيب بود قبلا همه در اين زندان به ما گفته بودند تلفن زدن حق ما نيست چرا که در مرحله تحقيقات هستيم و متهم در اين مرحله حق ندارد تلفن بزند و اگر گاهی چنين اجازه ای به ما داده می شود فقط از سر لطف است. اما شما گفتيد نه يک تلفن که می توانی چند تلفن بزنی و اين حق همه شما متهمان است و من آن روز هم به مادرم زنگ زدم و هم به اميرکوچولوی هفت ساله که دلم برايش پر می کشيد.

وقتی به اتاق بازجويی که يک سلول انفرادی بود و حالا قرار بود محل گفت و گوی علمی باشد، بازگشتم، دوباره با مهربانی گفتيد: "قبل از شروع بحث هر درخواست ديگری هم که داری، مطرح کن" و اين بار ظرف کوچک ماست را که زندانبان به همراه عدس پلو به من داده بود ،به شما نشان دادم و گفتم: "بهمن، همسرم، خيلی ماست دوست دارد و من می خواهم اين ماست را برای او بفرستم. روان نويس تان را به من داديد و گفتيد: "اگر می خواهی پيامی برايش بنويس" و من روی در پلاستيکی ماست نوشتم: "برای بهمن دوست داشتنی ام"

و شما خودتان ظرف ماست را برايش در سلول انفرادی برديد و وقتی برگشتيد، گفتيد که مطمئن هستيد اين بهترين هديه زندگی بهمن بوده که از همسرش دريافت کرده است.

و بعد نوبت گفت و گوی علمی شما با من رسيد، محور بحث عدم تقلب در انتخابات و برخی مسائل ديگر مربوط به اصلاح طلبان بود. مطالبی که اگر روزی حوصله کنم همين جا خواهم نوشت.

بحث های طولانی که تمام شد، گفتم: "می دانيد که بهمن ناراحتی قلبی دارد؟ و اين ماجرا سابقه ژنتيک نيز در خانواده شان دارد. می دانيد که بهمن بيش از پنجاه و چند روز است که در انفرادی است؟"

گفتيد: "منظورت را صريح تر بگو؟ چه منظوری داری از اين حرف ها؟"

گفتم: "در آهنی سلول تنگ انفرادی فقط روزی دو يا سه بار توسط زندانبان باز می شود."

گفتيد: "منظورت را هنوز هم نمی فهمم. چرا درخواست ات را مستقيم بيان نمی کنی؟"

گفتم: "يعنی بيماری قلبی بهمن وقتی تنهاست برای من دلهره آورتر است. هر لحظه ممکن است اتفاقی برايش بيفتد و ساعت ها بگذرد و کسی متوجه نشود. او که بازجويی هايش هم تمام شده لااقل به يک سلول دو نفره منتقل اش کنيد."

گفتيد: "به زودی به خانه باز می گردد. اين بهتر نيست؟"

گفتم: "خواهش می کنم به يک سلول دو نفره منتقل اش کنيد."

گفتيد: "عجب حرفی می زنی؟ چرا بفرستيم اش سلول عمومی. او قرار است زودتر از تو آزاد شود. همين يکی – دو روز آينده."

گفتم: "من آموخته ام که هيچ وعده ای را که در زندان به من داده می شود، باور نکنم."

گفتيد: "حق داری. اما اين بار باور کن. چون من که بازجو نيستم."

اين که به من حق داديد به دلم نشست و گفتم: "اجازه بدهيد يک بار فقط يک بار هم که شده اعتمادی که در زندان وزارت اطلات به کسی می کنم شکاف بر ندارد."

گفتيد: "اطمينان داشته باش."

آقای دکتر! يک هفته پيش من آزاد شدم و بهمن هنوز آزاد نشده است. دو هفته هم هست که به خانواده اش زنگ نزده و همه از او کاملا بی خبريم و اين بی خبری مرا بيشتر نگران سلامت اش می کند. راستی چه شد وعده هايی که با آن اطمينان به من داديد؟ يعنی هيچ وقت نبايد در زندان به کسی اعتماد کنيم؟ حتی اگر آن شخص يک استاد دانشگاه خيلی مهربان و مؤدب باشد؟ اگر بهمن را آزاد نمی کنيد، لااقل پس از اين همه روز، از انفرادی به عمومی منتقل اش کنيد. اجازه بدهيد اگر قلب اش دچار مشکلی شد هم سلولی های اش متوجه شوند و زندانبان را خبر کنند، شايد که پزشک را بالای سرش بياورند. آقای دکتر! آقای استاد دانشگاه مسووليت سلامت همسر عزيزم بهمن احمدی امويی بر عهده شما و همه همکاران تان در وزارت اطلاعات است.

برگرفته از [ما روزنامه نگاريم، وبلاگ ژيلا بنی يعقوب]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016