پنجشنبه 29 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

برای بهمن احمدی و تنهائی هايش و آن که جانانه پای حرف اش ايستاد، دو نوشته از ترانه بنی يعقوب و باران موسوی نژاد

بهمن احمدی امويی
راستی جرم تو چيست؟ مگر تو هم می توانی جرمی انجام دهی يا به کسی آزاری برسانی؟ ناباورانه هنوز هم به اين موضوع هر روز فکر می کنيم. تو بهمن مهربان به راستی چرا بايد در سلول انفرادی باشی آخر به کدامين گناه؟ کاش می شد جواب اين پرسش را بدهی؟ چگونه روح پر جنب و جوشت را در آن سلول کوچک حبس کرده ای توئی که حتی يک لحظه هم آرام و قرار نداشتی و هميشه برای هر فعاليتی ييشتاز بودی

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


برای بهمن احمدی و تنهائی هايش
ترانه بنی يعقوب

بهمن جان نمی دانم از کجا و چگونه بگويم نبود تو در اين روزها بدجور برقلبم سنگينی می کند يا بهتر بگويم بر قلب مان .

روز دوشنبه ژيلا را در همان اتاق بزرگ ملاقات زندان اوين ديديم. اما نمی دانم چرا ديدار اين بار از ژيلا و تنها از او قلب من و مادرم را راضی نکرد . مدام وقتی به ژيلا نگاه می کردم جای خالی تو را حس می کردم و در ذهنم ياد تو نقش می بست که تنها در گوشه ای از سلولت نشسته ای و شايد مثل خيلی از زندانی ها روز دوشنبه چشمت را به در سلول دوخته ای تا کسی به سراغت بيايد. از مادر پيرت اما چه انتظاری می توان داشت که با ان پای لنگان از کيلومترها دور تر از پايتخت به سراغت بيايد؟ چه قدر ما ان روز از مسوولان زندان تقاضا کرديم تا دقايقی تو را ببينيم اما فايده نداشت ما خويشاوند درجه يک تو محسوب نشديم ... چقدر خنده دار تو که از همه به ما نزديک تری تو که هرگز اجازه نمی دادی مادر همسرت بار سختی ها و مشکلات را تنها به دوش بکشد و نقش پسر نداشته اش را برايش بازی کرده ای .حالا خويشاوند درجه چندم ما شده ای ؟

مادر من اين روزها بيش از هر کس ديگر غم دوريت را احساس می کند زمانی که پله های دادگاه و زندان را بالا و پائين می رود و هر بار با التماس از مسوولان می خواهد تا به جز ژيلا درباره تو هم خبری به ما بدهند و هر بار پاسخی سرد و بی رحمانه می شنود . داماد خويشاوند درجه يک نيست ... اين روزها تو نيستی که مادر را پيش پزشکش ببری که در کنارش باشی تا مشکلاتش را حل کنی و هر بار اين نبودنت با اين اتفاقات ريز و درشت و گرفتاری اين روزها بيشتر بر فرق سرمان کوبانده می شود ..

راستی جرم تو چيست ؟ مگر تو هم می توانی جرمی انجام دهی يا به کسی آزاری برسانی .. ناباورانه هنوز هم به اين موضوع هر روز فکر می کنيم تو بهمن مهربان به راستی چرا بايد در سلول انفرادی باشی آخر به کدامين گناه ؟ کاش می شد جواب اين پرسش را بدهی ؟

بهمن جان چگونه روح پر جنب و جوشت را در آن سلول کوچک حبس کرده ای توئی که حتی يک لحظه هم آرام و قرار نداشتی و هميشه برای هر فعاليتی ييشتاز بودی ...

راستی امروز تولد ژيلاست يادت هست . امروز بايد همه دور هم جمع می شديم تا تولدش را جشن بگيريم در جمع کوچک خانوادگی مان .اما خب جز آه و اشک و حسرت برای مان چيزی نمی ماند. اما سال قبل را به ياد می آوريم و سعی می کنيم به يادش دلخوش باشيم.راستی تو هم به آن روز فکر می کنی ؟ يادت هست اينکه هر لحظه به اين سو آن سو می دودی يک بار برای خريد ميوه از خانه بيرون می رفتی و بار ديگر برای خريد کيک و آخر سر من و تو برای خريدن هديه همراه شديم چون نمی دانستی چه انتخاب کنی و من کمک می کردم ...و آخر سر سرحال به خانه آمديم . نمی دانم اين بار می توانی از فراز ديوارهای سترگ و بلند تولد همسرت را ترک بگوئی يا نه ؟

تو را تصور می کنم بار ديگر در گوشه سلول انفرادی و بار ديگر از خدا و فقط از خدا می خواهم که دوباره در کنارمان باشی .مثل هميشه سربلند و پيروز .

***

نامه ای به بهمن احمدی امويی روزنامه نگار در بند
باران موسوی ن‍ژاد

قلبم را در مجرای کهنه ای
پنهان می کنم
در اتاقی که دريچه اش نيست
از مهتابی
به کوچه تاريک
خم می شوم
و به جای همه نوميدان
می گريم....

چيزی مثل تکليف برايم وجود دارد که مرا مجبور به نوشتن اين نامه می کند.نه اينکه نوشتن تجربه ای برای نوشتن باشد،نه.

تکليفی است که من به آن دل گرم می شوم، و بهانه ای نيز که با تو ای رفيق و همکار در بند ،مانوس تر شوم. خواستم از طريق نوشتن باشد چرا که آن را به خود وفادار و وجه مشترکی ميان خود و شما يافتم.

باز اين همه ، اين دست نوشته مرا قانع نمی کند و در شرايطی خاص قرارم می دهد .انگار که کسی ايستاده تا من متن تلگرافی ام را خيلی زود به او بدهم و او با خواندن آن در يابد که تنها نيست و چشم ما به راه است که بيايد و دوباره با هم مشق کنيم ، روز را نامه را و نگار را .

اصلا نمی توانم بی مبالات و غير جدی باشم ، کاملا احساس مسوليت می کنم وقت نوشتن. اين را من از شما ياد گرفتم. می بينی که وقتی هم که می خواهم برايت نامه بنويسم به آن پايبندم.

سلام به ترجمه شده تر به مظهر انديشه نيک ،خرد و دانايی خداوند ،آن که معنای ديگرش بهمن است. می دانم که اين نوشته سلام مرا به تو می رساند ، می دانم .

سلامی که دستی واقعی و چشمی اشک آلود دارد.

ای رفيق ، ای همکارتو اگر زندانی هستی ما هم در بی خبری حبس شديم و در چهار ديواری به دام افتاده ايم.

کنار تنهايی ما ای رفيق و ای همکار در بند چه عاشقانه سبز می کنی صفحه خاکستری عمرما را ،پيش از اين نيز خوب يادم هست که دل آشوبی ها را چگونه دل آرام، دل تنگی ها را دل باز،دل سردی ها را دل گرم و دل مردگی ها را دل زنده می کردی.

ای رفيق در بند تو به من آموختی آدميت را .گفتی آدم کلمه زيبايی است که جنسيت ندارد ،قلب و مغز هيچکدام جنسيت ندارند.

راستی می دانی همه جا باريدن گرفته ،
سبزه ها روييده و داس ها گرم کار شده اند
نمی دانی چه ظلمتی با ردای سپيد می بارد.
آنروز هم که ما دل سبز شديم باران می باريد ، يادت هست؟
جانانه پای حرف ايستادن
بی جان پای ديوار افتادن است
پس سقراط فانی است
و هيچ کس برنده نيست
هرکه هست بازنده است
برنده آنست که نيست
آسوده باش ای نازنين
آسوده باش
که ديگر رنجی نيست.

اين دو مطلب برگرفته از [سايت کانون زنان ايرانی] بود


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016