جمعه 15 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف های همسايه، گزارش از دل رويداد، سيزده آبان، عليرضا فرزان

می گويم ما نمی توانيم مثل آن ها باشيم. می گويد نه نمی توانيم. آدم نيستند اين ها، آن موقع گفتم. حالا می گويم هستند. اگر نمی ترسيدند نبودند، ترس شان را که ديدم می گويم آدم اند، همين اميدوارم می کند. هرچه قدر وحشی که باشی، آدمی، انسانيت يک جايی در تو هم هست، هرچه قدر مخفی، بيدار می شود بالاخره، می ريزد بيرون

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


"همين عذاب چندين و چندساله، يعنی فکر کردن به نحوی و عمل کردن به نحوی متضاد، او را در نهانخانه ی دل به آنجا کشيد که تروخيو را به مرگ محکوم کند، خود را متقاعد کند که تا وقتی تروخيو زنده ست، او و بسياری از مردم دومينيکن محکوم به اين بيماری اند، محکوم به اينکه پيوسته به خود دروغ بگويند و ديگران را فريب بدهند، محکوم به اينکه دو شخص در يک قالب باشند، دروغی عمومی و حقيقتی خصوصی که به بيان در نمی آمد.
وقتی توانست احساساتش را با ديگری در ميان بگذارد ديگر آن دوگانگی مرگبار زندگی اش را رها کرد."
*

* رمان سور بز – ماريو بارگاس يوسا
ترجمه عبداله کوثری

وقتی رسيديم داشتيم فرار می کرديم. هرکس می دويد پس ما هم می دويديم... توی کوچه پس کوچه های ميرزای شيرازی، قايم مقام. خنديديم که هنوز نيامده بايد بدويم. گرم نشده بوديم هنوز. دير رسيديم. راه نبود. از خانه که راه افتادم هيچکس نبود توی خيابان هرچه نزديکتر می شدم به مرکز شهر معلوم می شد چرا. معلوم بود از اولش هم. باز با ماشين رفتيم، نزديکترين جايی که می شد. يکی می گفت می زنند ماشين را داغان می کنند. از توی ماشين می شود همه چيز را بهتر ديد. کسی کاری ت ندارد. تا جايی که می شود بايد رفت. من رفتم. آن روز هم رفته بودم، سی خرداد. قبلن هم گفته ام. فکر کردم سی خرداد است. آنقدر قاطی کرده بودم که پرسيدم. يکی گفت سيزده آبان و يادم آمد. آن وقتها هم می بردندمان سيزده آبان با مينی بوس از مدرسه. می رفتيم که کلاس نرويم. شعار می دادند بگوييم. پرچم می دادند. همه ی ما اين تجربه ها را داريم. همه مان با مدرسه رفتيم، حداقل يکبار رفته ايم. می دانيم چه خبر است. نمی دانيم؟ پيشانی بند هم می دادند. رويش نوشته بود يا مهدی يا زهرا يا محمد يا حسين يا يکی ديگر، چه فرقی می کرد؟ رنگش مهم بود. من قرمز دوست داشتم، روی پيشانی ام می نشست، اما نمی زدم، بدم می آمد، اصلا چه کاری ست؟ از پرچم هم بدم می آمد از هرچه اجباری ست بدم می آمد، برويم نمازخانه نماز اجباری، برويم عاشورا سينه ی اجباری، برويم مشهد حرم اجباری، برويم راه پيمايی دروغ اجباری. برای همين به يکی که کنارم بود گفتم برويم طالقانی، می خواستم ببينم چند نفرند. يکی گفت از صبح که می آمده، تمام مسير پر بوده از نينجا و موتور و سپر و باتوم. چقدر ترسيده اند؟ خيلی. يکی رد می شده زير لب می گفته مرگ بر ديکتاتور، اينطوری می گفته: ادايش را درآورد که چطور از کنار يکی از اين نينجا سياه ها رد که می شده زيرلبی می گفته، خفه می گفته اما يکی شنيده بود پس نينجا هم شنيده بود، نينجا اما کسی نيست زير لباسهای سنگين اش. برای همين يکی ديگر گفت اگر حمله کردند، نزديکت که شد، نترس، آنقدر سنگين است که با لگد بروی توی سينه اش، تعادلش می افتد. افتاد. راست می گفت. من نرفتم توی شکمش، دورتر بودم، نگاه می کردم، يکی رفت، زد، يارو پهن شد روی زمين، مردم هو کردند، خنديدند، کف زدند. زور می زد که بلند شود. يک جای ديگر هم اين را ديدم. يکی از اينها که می افتاد، هرچه کتک هرکه خورده بود، يادش می رفت و از دل می خنديد يا کف می زد يا داد می زد. هيجان داشت. فرق می کرد با قبل. کسی نمی ترسيد. می ترسيديم اما، يکجور ديگر. می ترسيديم نياييم. يک هفته، دو هفته، سه هفته بود که شبها درست نمی خوابيدم. فکر می کردم نکند نياييم؟ عجب آدمهايی هستيم. شين می گفت. توی خيابان، توی تاکسی، توی جاهای ديگر، هيچکس به روی خودش نمی آورد. هيچکس نمی گويد چه خبر. مگر بشناسد طرفش را. هيچکس ريسک نمی کند. می ترسد. حرف نمی زند. شين می گويد اين توی خون ماست. دوگانه ايم. ماسک می زنيم می رويم بيرون. می رويم سيزده آبان. برمی گرديم و به روی خودمان نمی آوريم. شايد راست می گويد. به همين فکر کردم. می ترسيدم نياييم. سيزده آبان نشود آنچه بايد بشود، که شد. دختری رد شد گفت نمی گذارند هيچ طرف برويم. گفتم بی خيال. او هم گفت بی خيال و رفت. کجا رفت؟ يکی گفت برويم وليعصر، آنجا هم حتما شلوغ است. هميشه شلوغ است. بعد از آنجا می رويم فلسطين، می رويم پايين برسيم به پدر، طالقانی. اين بار اما فرق می کرد. ما ترس نداشتيم. ياد بهزاد نبوی افتادم. سال هفتادوشش قبل از انتخابات رفته بود خواجه نصير، سخنرانی بود يا ميزگرد يا چيزی ديگر. حرف داشت می زد. همانطور که هميشه می زند. به هرکس هرچه می خواهد می گويد، دل دارد که بگويد، می دانم هنوز هم همان است، روی تخت بيمارستان يا توی سلول يا هرجايی که هست، آن روز هم داغ بود، ايراد می گرفت، لابد می گفت اين چه وضعی ست. يادم نيست. مهم هم نيست. يکی از بچه ها يادداشتی نوشت که بدهد دستش، وسط حرفهاش. شلوغ داشت می شد. نينجاها که آن روزها جوجه بودند هنوز، داشتند شروع می کردند، همين کارهايی که حالا هم می کنند. نوشت "آقای مهندس ما به شجاعت شما ايمان داريم و حرفهايتان هم همه درست است، اما جو دارد به هم می ريزد، اگر می شود کمی رعايت اينها را بکنيد." همينطور که حرف می زد يادداشت را خواند بهزاد، گفت "پسرجان من شجاع نيستم، شعور ترسيدن ندارم." اين حرف توی گوشم ماند که ديروز نمی ترسيدم. هيچکس نمی ترسيد. آنها می ترسيدند زير زره‌هايشان؛ با خودم گفتم لابد تورانی اند، ايرانی که نيستند با اين همه يال و کوپال و اين همه هراس. بايد می ديدی، صورتهايشان را، ترس داشتند بيچاره ها. توی وليعصر خيلی خوش گذشت. نرسيده به ميدان، سر زرتشت، مردم را دوپاره کرده بودند، بيشتر پايين چهارراه بودند، کمتر بالا. من با يکی بالا بودم و دستهای پايينی ها را می ديديم که کف می زدند و شعار می دادند. آنها هم ايستاده بودند و منتظر بودند. ديگر فهميده ام چه کار می کنند. می زنند به جماعت و کم کم گروه را از هم جدا می کنند. آنهايی که جلوتر بودند مجبور می شدند بيايند طرف ديگر چهارراه که ما بوديم، کمتر بوديم و نگاه می کرديم. کم آوردند، بيسيم زدند از بالاتر نيرو آمد، از پشت سر ما، کنار که رفتيم تا رد شوند، يکی هو کرد. من هم هو کردم. بغل دستی ام هم هو کرد. همه هو کردند. روی پشت بامها هو کردند، موتوری ها که رد می شدند هو کردند، اتوبوسی که رد می شد هو کرد، جدول خيابان هو کرد، ديوار هو کرد. آنها هراسيده نگاهمان می کردند و می رفتند پايين. موتوری ها که رد می شدند ايستادند به نگاه. رد نمی شدند، با موتور آمده بودند اعتراض يعنی که ما هم موتور داريم. زياد شدند، صد تا شايد. عجيب بود. همه با هم بوق زدند و همانطور که ايستاده بودند، پشت شان به گاردی ها بود گاز دادند به موتورهايشان و صدای وحشتناکی شد، ترسيدند نينجاها برگشتند ببينند چه شده. خنديديم. دست زديم. من داد زدم. همه داد زدند. زنده باد آزادی. آنطرف چهارراهی ها که در شش و بش دويدن و ماندن بودند جان گرفتند، آمدند بالا. نينجای فراری ديده ای؟ بايد می ديدی. برگشتنا تعريف می کردم برای پدر که نيامده بود. تقصير من شد که نيامد. گفتم نيا. همين من می روم نگرانی خودم بس است. تو نيا. او هم نيامد. دل توی دلش نبود که بيايد. خون انقلابی هنوز کار می کند، به يکی گفتم اينها آرام ندارند، انقلاب کرده اند، جنگ رفته اند، خون داده اند، حق دارند. دلم می خواست بگويم پدرجان آرام بگير، نوبتی هم که باشد، نوبت ماست. سی خرداد هم می گفت ترسويی اگر نروی. گفتم می زنند، می برند، می کشند، گفت مگر ما نرفتيم، کتک نخورديم، زندان نبود، خون نداديم؟ خجالت می کشم توی صورتش نگاه کنم. حالا می فهمم. به اعتقاداتش ربطی ندارد. جوانيش رفته. همه شان مثل هم. چه فرقی می کند با چه عقيده ای. مهم عمری ست که رفت. دود شد. يکروز گريه اش گرفت توی همين گيرودار، نديده بودم گريه اش را، گفت چه می دانستيم اينطور می شود، بچه بوديم، مگر چند سالم بود؟ بغضم گرفت. می خواستم بغلش کنم، ببوسمش. مردم که از چهارراه آمدند بالا، خودش پيروزی بود، شکوه داشت. لذتش غرور داشت. باورت نمی شود. به يکی گفتم برويم ديگر و از فلسطين پايين توی بولوار. رفتيم. خيلی ها روی پشت بام بودند. رد که می شدم می گفتم بياييد پايين. دست تکان می دادند. داد می زدم آنها می ترسند، بياييد پايين. توی وليعصر پيرزنی کنارم بود که وقتی داد می زدم، تحسينم کرد، گفتم مادرجان مراقب باشيد. بعد شنيدم يکی گفت توی هفت تير ديده بود که پيرزنی را می زدند، بيچاره را با مشت و لگد. ياد او افتادم که کنارم ايستاده بود توی وليعصر. گفته بودم اينها شرف ندارند مادر، مراقب باشيد. خنديد، لابد پيش خودش گفت از ما که گذشت شما باشيد، شايد گفت و من نشنيدم قاطی ی آن همه صدا که نمی شد شنيد. توی فلسطين خبری نيست. می رويم پايين. آرام می گيريم. يکی می گفت خوشحالم. می گفت ديدی چطور چشمهايشان می لرزيد؟ اضطرابشان را ديدی؟ همين که اينطور زرد کرده اند، بس است. گفتم ديدی راه را بستند روی مردم که کسی نرسد به سفارت، که دلقک بازی خودشان را بگيرند، بعد بگويند ما بوديم، کسی نبود، خبری نبود، باتوم؟ اشک آور؟ زخمی؟ مردم؟ کجا؟ نبود. حالا مانده، "ميم ح" بعدا برايم گفت که توی دفترشان نشسته بوده که صدای شعار می آمده، دفترشان توی سهروردی ست، نزديک آپاداناست، مردم همينطور رفته اند بالاتر، تا سيدخندان، تا ميرداماد، هرجا. با يکی موافقم. کفشم پايم را زده. گفتم دير آمديم. زودتر شلوغتر بود. شنيدم که بوده. مهم نيست. توی بولوار خبری نيست. طرف ميدان را نگاه می کنيم. شلوغی هست. می رويم پايين. ديگر مردم نيستند. آنهايند. از ريش و لباس و پرچم معلوم است. توی ميدان فلسطين مسجدی تازه ساخته اند، لانه زنبور ديگری، راهمان را از همان اول کج می کنيم به سمت وليعصر. يکی می گويد هيچی نگو. هرکس از کنارمان رد می شود، از آنهاست. کم اند اما. خيلی کمتر از قبل. آرام به يکی می گويم. می گويد معلوم است، يا بايد بيايند بزنند يا بروند شعار بدهند، آنقدر نيستند به اندازه ی دو تا کار. با خودم می گويم عقل شان هم قد نمی دهد برای دوتا کار با هم. می خندم. توی چشمهايشان نگاه می کنيم وقتی رد می شويم. انگار نه انگار باتوم دارند، تفنگ دارند، گنده لات اند بعضی هايشان، هر کدام دوتای من. خيره نمی شوند توی چشم آدم. همين نشانه ی خوبی ست. به يکی می گويم. او هم سر تکان می دهد. تصديق می کند. سی خرداد می خواستند سرت را ببرند، پاره ات کنند، از کنارشان رد شدن سخت بود. حالا مهم نيست. يکی می گويد همين کلاهخودشان قبلا ترس داشت، حالا ندارد. ما که هيچی نداريم، صدا داريم و پای دويدن و جان تاب آوردن، ترسشان از همين هيچی ست. توی صورت بعضی هايشان می خندم. نيشخند. زهرخند. تلخ خند. آدم نيستند، اگر باشند آب می شوند می روند توی جوی خيابان، پيش موشها. چه وقاحتی! يکی می گويد. از جلوی فرهنگستان هنر که رد می شويم، به يکی می گويم ببينم چه خبر موتور و نينجا گذاشته اند جلوی آنجا. برای چه؟ راست طالقانی را می گيريم و می رويم. ماشين نمی گذارند بيايد توی خيابان. همينطور از وسط خيابان خالی می رويم. هيچکس نيست. متحيرم که خودشان کجايند؟ راه پيمايی شان چه شد؟ انگار وسط صحنه ای از فيلمی وسترن. همه جا آرام. باد ملايم که خاک از روی زمين بلند می کند و دو تا کابوی که قرار است دوئل کنند. اما هنوز مانده تا برسند به وعده گاه مبارزه. بعد که می رسند، آن که خوب است، هميشه تنهاست، آدم بده ی داستان اما، يک ايل را توی سوراخ سنبه های اطراف قايم کرده. ياد آن روزهای مدرسه می افتم باز و شعارهای اجباری. دلم می گيرد. برگشتنا که توی تخت طاووس گير افتاده ايم از شلوغی، مردم بوق می زنند، يکی می گويد سوار کنيم پياده را. آقايی سوار می شود. هم سن و سال خودمان. می گويد بی شرف ها. ناراحت است، غمگين نيست اما. خوشحال است. من هم هستم، يکی هم هست. هيجان زده ايم. می گويد چرا ماشين آورده ای؟ توی خردمند که بوده، دفترشان بوده، از پشت بام نگاه می کرده، با باتوم شيشه ی ماشينها را خُرد کرده اند. مردم با سنگ می زدندشان. زورشان به مردم نمی رسيده، ماشين ها را زده اند. بايد بزنند. به يکی می گويم روانشان اينطوری ست. دلم برايشان می سوزد. بايد بزنند، هرچه باشد. مفتح را رد می کنيم، می رسيم به قرنی، جلوتر نمی گذارند بروی. سپرشان از اينجا شروع شده از صبح. نمی گذاشته اند جز اتوبوسها و دلقکهای خودشان، آدم برود آن طرف. خنديديم با يکی. گفتم برويم بالا. کريمخان. همينطور کنار خيابان به رديف نشسته اند. کيک و آب ميوه ميل می کنند. بچه اند خيلی هاشان. شانزده، هفده ساله. کلفتی ی باتوم و سنگينی کلاه همه ی لذتشان است. رد که می شويم نگاهشان می کنيم. به يکی می گويم همينطور دلم می خواهد زل بزنم توی چشمشان تا بيايند بگيرندم به جرم نگاه. اينکه می گويم می خنديديم، خنده ای بود واقعا، بايد می ديدی، به پدر می گويم. چندتا دختر که می آمدند پايين، جوجه نينجايی فحش داد. نمی دانم خودش معنی ناسزاش را می دانست يا نه. نگاه کردم به دخترها که چه می کنند. می خنديدند و می رفتند، انگار نه انگار. همين بی اعتنايی بی چاره شان می کند. چه عجزی دارند. زير پل گله ی نينجاهای موتوری دارد می رود به سمت هفت تير. معلوم است که با بيسيم برايشان سوت زده اند که بيايند. با خودم می گويم کلاهخودشان را که بردارند زبان بيرون افتاده شان از هاری، معلوم می شود، همان بهتر که برندارند. آقای مسافر هم هی می گويد وحشی ها. همه اش حرف می زند از هيجان. خيلی دويده. هم او ديده بود پيرزنی را می زده اند. ديده بود توی قايم مقام پسری می دويده روی ماشينها، سقف و کاپوت تا فرار کند. می گويد يکی بود توی ليان شامپو که تند می دويد، يادت هست؟ دودستی شمشير می زد و فرز بود، يادت هست؟ آنطور می پريد از روی ماشين ها. يکی که سيگارش افتاده بود از پنجره توی خيابان به من گفت وايسا که سيگار را بردارد، ترافيک بود و ايستاده که بوديم، يعنی بايد جلوتر می رفتم که در باز شود، چه جمعيتی، ياد گرفته اند مردم. ماشين برای شلوغی خوب است. يکی که سيگار را برداشته می گويد آدم از ترس جانش پرواز هم می کند. مسافر می خندد. خيلی ها کنار خيابان منتظر ماشين اند. خيلی ها خسته اند و نشسته اند. نگاه می کنم. همه سرحال اند ولی با همه ی اين همه اتفاق. کف خيابان آشغال ريخته و سطل آشغال های حالا ديگر فلزی از تويش دود بلند می شود. شيشه خرده کف خيابان فراوان است. چه خبر بوده اينجا؟ به يکی می گويم. کاش می شد همه جا بوديم. نمی شد. همه جا رفتيم اما بعضی جاها دير رسيديم. حيف. می گويد يکی از اينها داشت از مردم فيلم می گرفت. زنی رفت و دوربين اش را گرفت و انداخت زمين و شکاندش و لگدش کرد و خردش کرد و بعد مردم ريختند سرش، زدند يارو را که تا عمر دارد ديگر فيلم بيجا نگيرد از کسی. می گويد خيلی عصبانی بودم، اگر دستم به آنی که پيرزن را زده بود می رسيد، می کشتمش. می گويد آن لحظه می توانسته. حالا نه. با خشونت مخالف است. نبايد آنها را زد. کاريش نمی شود کرد. آدم عصبانی می شود. کنترلش را از دست می دهد. بعدا يکی از من می پرسد اگر يکی از اينها را يک جای خلوت ديدی، فرض که محال نيست، محافظ هم همراهش نباشد، چه کار می کنی؟ گفتم نمی دانم. فکر کردم. خيلی فکر کرده ام قبلا هم که چه کار می کنم. نمی دانم. توی خونم نيست. نمی توانم. دستم بالا نمی رود که بزنم. باور کن. اين خوب نيست؟ نمی دانم. نمی توانم مثل آنها باشم. اين را می دانم. مسافر هم همين را می گويد. بايد اما در موقعيتش بود. مسافر می گويد يکی ديگرشان را مردم گير انداختند، زدند، من هم رفتم و يک لگد زدم، لگد حسابی. عصبانی بودم. حالا ناراحت بود مسافر که چرا زده. می فهمم ناراحتيش را. حق دارد. می گويم ما نمی توانيم مثل آنها باشيم. می گويد نه نمی توانيم. آدم نيستند اينها، آن موقع گفتم. حالا می گويم هستند. اگر نمی ترسيدند نبودند، ترسشان را که ديدم می گويم آدم اند، همين اميدوارم می کند. هرچه قدر وحشی که باشی، آدمی، انسانيت يک جايی در تو هم هست، هرچه قدر مخفی، بيدار می شود بالاخره، می ريزد بيرون. حق داشت مسافر. می گفت کاش يکی اين چيزها را بنويسد. با خودم فکر کردم که سوار شده بود برای همين، که همين را بگويد، به يکی گفتم. بايد اين ها را بنويسم: وقتی رسيديم داشتيم فرار می کرديم...

عليرضا فرزان
چهارده آبان هشتادوهشت


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016