چهارشنبه 27 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

برای تو که در سالروز ازدواجمان در گوشه سلول انفرادی هستی، ژيلا بنی يعقوب، ما روزنامه نگاريم

امروز درست يازده سال از با تو بودن برای من می گذرد.درست در همين روز بود که زندگی مشترک را آغاز کرديم .آن روز در مراسمی ساده و کوچک اين شروع را جشن گرفتيم .تو مثل هميشه ساده بودی .حتی کت و شلوار هم نپوشيده بودی .همان شلوار جين با پيراهنی را که دوست داشتم و دوست داشتی پوشيده بودی .به اصرار دوستان و فاميل فقط موقع عکس انداختن يک کت هم پوشيدی .

همه می گفتند:" تا به حال دامادی به اين بی تکلفی نديده بوديم."تو هم مثل من حوصله نداشتی روی صندلی مخصوص عروس و داماد جند ساعت بنشينی و همه اش اين طرف و آن طرف می رفتی.مهمان ها که از راه می رسيدند سراغ من و تو را می گرفتند:پس عروس کجاست ؟داماد کجاست؟"من را بالاخره می شد در گوشه ای از آپارتمان کوچک مادرم با دوستانم پيدا کرد.اما تو را ،نه !يا توی حياط مشغول کمک برای آماده کردن شام بودی و يا توی آشپزخانه آماده برای کاری ديگر.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


و امروز به عکس هايمان نگاه می کنم .به همان لباس غير رسمی و به لبخندی که به مهربانی ات اضافه می کند. دارم برايت می نويسم و سعی می کنم بغض نکنم .بغض نکنم و اشک نريزم .من هم به تو قول داده ام که قوی باشم و هم به خودم.

بهمن !اکنون بعداز يازده سال برای تو می نويسم .برای تو که در سالروز ازدواجمان در گوشه سلول انفرادی هستی .لابد در گوشه ای نشسته ای و تو هم آن روز را به ياد می آوری که من هم مثل تو تحمل لباس رسمی را نداشتم و بعد از يکی –دو ساعت از فرصتی استفاده کردم و لباس سفيد عروسی ام را با يک بلوز و شلوار ساده عوض کردم و تو که من را در لباس غير رسمی ام ديدی ،گفتی :"حالا بهتر شد ! آنطور لباس ها به تو نمی ايد .همين بلوز و شلور ساده بيشتر برازنده تو است ."

و موقع شام چقدر خنديديم که همه مهمان ها داشتند شام می خوردند به جز من و تو که شام نداشتيم .انگار شام کم آمده بود !درست هم برای من و تو کم آمده بود.

به مهمان ها گفتم :"توجه !توجه ! يک خبر مهم برايتان داريم !توجهی که به عروس و دامادها می شود به خاطر لباس شان است و چون من و بهمن با لباس عروسی و دامادی مرسوم نيستيم همه فراموش کردند که به ما شام بدهند."

همه خنديدند و عمه مهربانم بشقابی غذا برای ما آورد و گفت :"الهی بميرم !عروس و داماد بايد اول از همه شام می خوردند."

و توگفتی :"البته عروس و دامادهای حسابی نه من و ژيلا"

حالا تو در گوشه انفرادی به چه می کنی ؟تو کدام تصوير مراسم ازدواج مان را به ياد می آوری؟شايد به سعيد ليلاز فکر می کنی که از طرف تو شاهد عقد ما بود و تند و تند داشت دفتر ازدواج را امضا می کرد.سعيد مثل هميشه با نشاط بود و زياد شوخی می کرد و همه را می خنداند.حالا هم تو در زندان اوين هستی و هم شاهد عقدت .چه کسی فکرش را می کرد؟

می دانم يکی از مهم ترين نگرانی هايت اين روزها تنها بودن من است .اما من تنها نيستم .نمی دانی چقدر دوستان خوبی داريم.جنبش سبز مردم دل ها را بارها به هم نزديک کرده است .وقتی بيايی برايت می گويم که دوستان خوب مان اين روزها خوبتر شده اند و حتی کسانی که روزی به هردليل از من و يا تو رنجيده بودند و يا به هردليلی از ما خوششان نمی آمد ،اين روزها چقدر با من مهربان و همراه هستند .وقتی آمدی دوستان تازه ام را به تو معرفی می کنم که هديه زندان به من هستند و هديه جنبش سبز .زندان خيلی خوبی ها برای من داشت ،اما شايد مهم ترينش دوستان تازه ای باشد که پيدا کرده ام.بعضی از اين دوستان آزاد شده اند و برخی هنوز در زندان اند و من به همه شان و به دوستی شان افتخار می کنم.

دوستان ناديده ای هم دارم که تنها راه تماس شان با من از طريق ايميل های پرمهر و محبت شان است .نمی دانی چه همراهان خوبی برای غم ها و شادی هايم ستند .هرلحظه نگران تو هستند و نگران من .نگران همه زندانی ها و خانواده هايشان.

به نقل از [ما روزنامه نگاريم؛ وبلاگ ژيلا بنی يعقوب]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016