گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
28 آبان» حرف های همسايه ۶، عليرضا فرزان15 آبان» حرف های همسايه، گزارش از دل رويداد، سيزده آبان، عليرضا فرزان 26 مهر» حرف های همسايه (۴)، عليرضا فرزان 9 مهر» حرف های همسايه، عليرضا فرزان
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! حرفهای همسايه ۷، علیرضا فرزانحرفهای الف واقعیست که میگويد توی زندان بزرگی حبسات کردهاند و يکجوری که هيچچيز را باور نمیکنی، نه چشمهايت را، نه گوشهايت را و نه ديگری را. و حرفهای الف واقعیست وقتی ديوار هوار میشود روی سرت از صدای خندهها بلند میشوی بروی بيرون و کدام بيرون؟روزها را يکی بعد از ديگری در انتظار ترکيدن می گذرانيم. مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم می نشيند. اغلب دراز می کشم و به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی ديوار انداخته نگاه می کنم، پيش خودم صحنه های خيالی با آن می سازم. شايد توی زندان آدم آزادتر باشد چون اسم بدنامی آدميزاد آزاد را ندارد – آزاد و زنده و دنيا و مافيها مثل اينست که مبتذل شده. همه اش مسخره است. گمان می کنم با اين مقدمه بايد يک نظام فلسفی جديد از توی لنگم دربياورم که هيچ حوصله اش را ندارم. *** می خواستم بروم روبرويش بايستم و بگويم شما که حرف می زنيد با صندلی خالی کنار ديوار حرف می زنيد و روبرويتان بيست و هفت چشم وقتی نگاه به لبهايتان دارند. بارانی ی سياهی پوشيده. پوستی سفيد، ريشی جوگندمی و موهايی کوتاه با فرقی کج. گونه هايش سرخ اند. ناسزا می گويد و حرف می زند و دستهايش را هميشه تکان می دهد و می خندد و ناسزا می گويد و عصبانی ست. وقتی با صندلی خالی حرف می زند و آنها نگاهش می کنند، وقتی از کمال انسانی می گويد و دستهايش را سخت به هم می فشارد و به دستهايش نگاه می کنم به صندلی خالی آن گوشه ی ديوار؛ وقتی از آزادگی حرف می زند و خطوط چهره اش در هم می رود و سرخ می شود عصبی ست و خون خونش را می خورد، آنوقت ناسزا می آيد، حرف هايی که هيچ کس توی هيچ کلاس درسی نشنيده می آيد، فحش های رکيکی که در خيابان وقت دعوا شنيده ای می آيد و تو از خودت می پرسی داستان از چه قرار است؟ او کيست؟ اين ها چه جور آدم اند؟ از خودت می پرسی بازيگری ست ببينی چه آورده اش در زير نقاب تازه يا به گوش هايت شک می کنی، به چشم هايت، به آنچه می شنوی، به آنچه می بينی. الف می گويد و آشفته. می گويد اينطور، بيا ببين، خودت که بشنوی باور می کنی. می گويد نرفتم، نگفتم. ترسيدم. شايد همين را می خواهد که بروم بگويم. نمی داند چه کار کند، به هم ريخته الف. استادی دارند سر يکی از اين کلاسهای عمومی اسلامی پايش را که می گذارد توی کلاس، دهانش را که باز می کند دشنام می دهد، دشنام که می دهد درس می دهد، درس که می دهد آيه می آورد، آيه که می خواند، بعدش می خندد، بعد که می خندد، ناسزايی رکيک حواله می کند به هرچه دستش می رسد. جک می گويد، چيزهايی که به عمرت در هيچ کلاسی نشنيده ای، به فراخور موضوع حديث می گويد از علی از محمد يا يکی ديگر و شوخی می کند با بچه ها و شوخی هاش هم همانطور، مثل فحش هاش. باور نمی کنم. به الف می گويم چرند می گويی. می گويد بيا خودت ببينی، بشنوی، باور کنی. می گويد نمی فهمم روانی ست يا چيست. نگاهش خيره ست به هيچ کس وقتی جدی می شود، و توی چشمت نگاه می کند ناسزا که می گويد. شرم می کند الف که برايم بگويد، ناسزاها را بگويد، می گويد خودت بيايی، بشنوی. کلاس های عمومی جداست، دخترها جدا، پسرها جدا؛ می دانم اما باز می پرسم. توی کتم نمی رود. فکری می شوم. ديشبش حال الف بد بود، خيلی بد. خانه اش که رفتم يک چيزی توی گلويش بود، توی صورتش هم بود، گفتم چيزی شده؟ خسته بود. خيلی. می خواهم آرامش کنم. حرف که بزند آرام می شود؛ موسيقی و حرف و آرامش، شايد. نمی تواند. ساعتی می گذرد و من نشسته اضطرابش را دنبال می کنم، مدام می رود و می آيد، چيزی می آورد، نمی نشيند، تميز می کند، ميز را، اتاق را، خانه را. صدايش می کنم که بنشيند. نمی آيد. سيگار می کشم، فکر می کنم خودش می آيد و می گويد. يک چيزی ش هست، هرچه باشد می گويد، اينطور نديده بودم اش؟ ليوانم را پر می کنم و برای او هم. می آيد و می نوشد و می رود و عذر می خواهد که آنجا آنقدر به هم ريخته ست، کتابهاست که خيلی وقت است جمع نکرده از روی ميز، از روی زمين، هرجا نگاه می کنی کتاب. من که عادت دارم، می گويم عيبی ندارد و همچنان نگاهش می کنم. نگاهش می کنم و فکر می کنم در زندان بزرگی افتاده ايم و دارند به همه مان تجاوز می کنند، وقتی ناسزا می گويد مثل پتک می خورد توی سرم که می خندند بچه ها؛ با تعجب نگاهشان می کنم و فکر می کنم زندانی که بداند زندانی ست، فحش که می خورد نمی خندد؛ الف می گويد. می رود توی اتاق و بعد وقتی هرچه می مانم که بيايد بيرون، نمی آيد، می روم سراغش، گوشه اتاق کز کرده نشسته و لبهايش را می گزد. پيشانی اش را با دستش می فشارد و شقيقه هاش را، و من که اين حالش را می شناسم منتظر می مانم تا صدايش در بيايد. کتابها را ديدی، بيشترشان را تازه خريده ام. هر روز می روم انقلاب، از اين کتابفروشی به آن يکی، هر چه را فکر می کنم اينها ديگر نخواهند گذاشت که چاپ شود می خرم. باورت نمی شود اما از تاريخ قرن نوزدهم فقط چند کتاب، آن هم با کلی بدبختی ممکن است پيدا کنی. قبلترش هم بهتر نيست. از انقلاب فرانسه دو تا يا سه تا آن هم نه مستقل از تاريخ آن دوره. از تصويب قانون اساسی امريکا که همزمان با انقلاب فرانسه بود هم کتاب مستقلی پيدا نمی کنی مگر بروی دسته دوم فروشی آن هم اگر شانس يارت باشد. اسم کتابها را از توی همين ها که هست يا کتابخانه دانشگاه يادداشت می کنم و می روم که پيدا کنم، دست خالی برمی گردم حتی آنهايی که تاريخ چاپشان هم خيلی دور نيست را گير نمی آورم. می گويم اين که تازه نيست، سی سال اينطور بوده، قبلش هم همين. الف داد می زند نه، مخزن کتابخانه را هم وجين کرده اند، هرچه را دوست ندارند انداخته اند دور يا يکطوری سر به نيست کرده اند. مخزن را که قبلا خيلی کتابهاش در دسترس نبود را آزاد کرده اند و وقتی می روی سراغ آنچه می خواهی، با تعجب می فهمی که چه شده که آزاد شده، همه را نابود کرده اند. و وقتی بچه ها می خندند، پوستم می سوزد از خيال آنها که وقت بازجويی فحش خورده اند و بازجوی ديگر بلندبلند قهقهه زده و بعد هم آيه ای خوانده و از ايمان حرف زده، از شرک و از ارتداد. برای همين هرچه هست را می خرم. هرچه پول داشته ام، کتاب خريده ام اين چندوقت. می گويم اين کارها فايده ندارد، دوام ندارد، ته خط رسيده اند، برنامه ندارند، بازی می کنند، تکراری ست، تمام می شوند، زودتر از آنکه فکرش را می کنيم. حالش بد بود الف، خيلی بد؛ گفتم چيزی شده؟ خسته بود، خيلی. گفتم فکرش را نکن. می خواستم آرامش کنم. داد می زند با خوش خيالی بازنده ايم دوست من. توی حال خودش نيست. پاک به هم ريخته. نمی فهمد چه می گويد. شايد. سی سال همين را گفته ايم، اينها برنامه ندارند. دوام ندارند. همه اش تکراری ست. عرضه ندارند. ما داريم؟ داريم چه کار می کنيم؟ زل زده ايم به چه؟ اگر اينطور نباشد چه؟ برنامه داشته باشند چه؟ سرمان را گرم کرده اند به حواشی و کار خودشان را می کنند، همانطور که هميشه کرده اند. درست است، اين که می گويم حاشيه، حاشيه نيست اما اگر همه حواسمان را بگيرند، ديگر خيلی چيزها را که نبينيم، بازنده ايم دوست من. آنطور که او زل می زند به صندلی خالی، چهار ستون کسی که روی صندلی ننشسته می لرزد. بيا خودت ببين. آنطور که او دستهايش را به هم می فشارد و سرخ و سياه می شود، که از دستش در نرود که بزند توی گوش صندلی خالی؛ بيا خودت ببين. بعد فحش می دهد، همه چيزت را مسخره می کند، آنقدر تحقيرت می کند که می خندی، ديگر نمی فهمی که داری تحقير می شوی، نمی فهمی دارد به روانت تجاوز می کند، نمی دانی بايد چه کار کنی، تماشا کنی، بيايی بيرون، بروی به هرکس دستت می رسد بگويی، او کيست؟ اگر از چيزی می ترسيد اينطور حرف می زد؟ به که بگويی؟ ديوار هجوم می آورد به سمتت وقتی خنده های ديگران را می شنوی، ديوارهای سفيد، ديوارها که سالها گوش کرده اند، نگريسته اند، زجر داده اند، زجر کشيده اند. داری شلوغش می کنی، عصبانی می شوم. پارانوييک شده ای. می ترسانی ام. تصوراتت را، ترست را، بيخود می پراکنی. برای چه؟ اگر آرامت می کند بگو. داد می زنم. قبول نمی کنم. نمی خواهم بپذيرم. چه کار می کردم؟ می روم. فرداش بيدار که می شود زنگ می زند. وقتی داشتم می رفتم داشت گريه می کرد. رفتم که گريه کند. يادش نمی آيد. زنگ می زند می گويد ديشب چه گفتم؟ می گويم مهم نيست. حالت خوش نبود. حالم بد بود. خيلی بد. خسته بودم. چه گفتم، يادم نمی آيد... يادم نمی آيد... از اين که يادم نمی آيد می ترسم. چيز عجيبی ست که يادت نيايد. يادت نيايد چه کرده ای، چه گفته ای. کاش می شد همه اين روزها يادم نيايد. می گويم بنويس، وقتی بنويسی يادت می آيد. وقتی دارد می نويسد، می نويسد ترس دارد که آنقدر تحقير شده باشی که يادت نيايد چه گفته ای. می نويسد ترس دارد که آنقدر تحت فشار بوده باشی که يادت نيايد چه کرده ای. می نويسد ترس دارد که آنقدر خودت نبوده باشی که يادت نيايد. چطور کسی بتواند از سرخوردگی اين فراموشی، از پشيمانی اين فراموشی، سر بلند کند؟ وقتی مدام فکر کند که يک چاله ی سياه بزرگ حافظه اش را دوپاره کرده، وقتی مدام سعی کند که به ياد بياورد و نتواند، چطور بعد از اين خود را به نام بخواند؟ در آينه نگاه کند و آن حفره سياه شوم را نبيند؟ می نويسد چطور بعد از آن بگويد "من"، وقتی تکه هايی از "من" اش را به رسوايی گم کرده، فراموش کرده. می نويسد گفتم همه چيز را وصل کرده بودی به هم. ديوانه شده بودی. داد می زدی. آن يارو که می گفتی، استادتان، ماجرايش چيست؟ می گويد نمی دانم. مانده ام چه کار کنم. بيا خودت ببين. گفت اينها همه اطلاعاتی اند، خودت که می دانی. فقط نمی فهمم اين چه کاری ست که آنطور حرف می زند، ناسزا می گويد، شايد موجی ست از جنگ، شايد روانی ست؟ نوشت باتوم و اسلحه دست اينهاست. قطع که کردم، بی اختيار داشتم می رفتم انقلاب، از اين کتابفروشی به آن کتابفروشی. از دخمه ای به دخمه ای ديگر با نگاه حيرت زده ی ديشب الف که بر شانه ام ماسيده. حرفهای الف واقعی ست قفسه های تاريخ جهان خيلی کوچک شده. حرف های الف واقعی ست، کتابسوزان وحشتناکی ست. حرفهای الف واقعی ست وقتی می روم توی آن کلاس و دورتر از الف می نشينم که کسی شک نکند و يارو می آيد، از همان ورودش ناسزا می گويد و می خندد و حرف که می زند دستهاش را تکان می دهد و وقتی جدی ست خيره صندلی ای ست آن گوشه و دستهايش را آنوقت سفت به هم می فشارد و رنگش می شود خون و خنده های بچه هاست که ويرانت می کند. حرفهای الف واقعی ست که می گويد توی زندان بزرگی حبست کرده اند و يکجوری که هيچ چيز را باور نمی کنی، نه چشمهايت را، نه گوشهايت را و نه ديگری را. و حرفهای الف واقعی ست وقتی ديوار هوار می شود روی سرت از صدای خنده ها بلند می شوی بروی بيرون و کدام بيرون؟ هفت آذر هشتادوهشت Copyright: gooya.com 2016
|