راههای پيش روی جنبش سبز (بخش دوم)، اکبر گنجی
از بين بردن رذائل زمامداران سياسی کاری تقريباً نشدنی است. به همين دليل بايد ساختاری آفريد که تا حد ممکن اين آفات را بکاهد و مانع آن گردد تا زمامداران سياسی حتی اگر بخواهند، نتوانند از قدرت سوء استفاده کنند. ساختار دموکراتيک، برای همين منظور برساخته شده است. پيشفرض ما اين است که زمامداران سياسی عاقلتر و داناتر از مردم نيستند، قدرت به آنها امکان میدهد تا زندگی ما را فدای منافع خود، يا تصور خود از زندگی خوب و خير، کنند. دموکراتها به دنبال آناند تا سيستمی طراحی کنند که افراد را از قدرت اجبارکنندهی دولت در امان بدارد
[بخش نخست مقاله را با کليک اين جا بخوانيد]
۲- مبارزه برای چه؟: مبارزه برای مبارزه نمی تواند قابل قبول باشد. برای اينکه هر مبارزه ای معطوف به هدف يا اهدافی است. سرنگونی رژيم ،انقلاب، تحريم اقتصادی و حمله ی نظامی ، نمی توانند هدف مبارزه قلمداد شوند.همه ی اين ها راه هايی هستند برای رسيدن به مقاصدی ديگر. ممکن است هدف مبارزه: ايجاد نظام سوسياليستی، ايجاد نظام ليبراليستی، ايجاد نظام باهمادی، ايجاد "نظام دينی واقعی" يا آنارشيسم باشد. افراد بر سر اين عناوين اختلاف نظر فراوانی دارند. برای ادامه ی بحث فرض را بر اين قرار می دهيم که ايجاد نظام دموکراتيک، هدف مبارزات کنونی مردم ايران- يا حداقل اکثر مخالفان رژيم کنونی- است. کل بحث مبتنی بر اين پيش فرض است.
۳- چيستی دموکراسی: ابتدأ بايد به نکته ای توجه نمائيم. ليبراليسم در جوامع غربی، تقديم تاريخی- وجودی بر دموکراسی داشته است. تأمل در اين خصوص به اين دليل است که بسياری از ايده ها و دستاوردهای ليبرالی، امروزه از ارکان دموکراسی به شمار می روند[۲۶]. به دموکراسی از دو منظر متفاوت می توان نظر کرد:
۱-۳- دموکراسی به عنوان روش: دموکراسی راه است، نه مقصد. وسيله است، نه هدف. مهيا کننده ی شرايط ظهور و بروز ديگر فضايل است.
۱-۱-۳- دموکراسی برای ظهور خود و خود آفرينش گری: انديشه ی خودآفرينی در دوران مدرن به کانت بازمی گردد. کانت می گفت با مردم بايد همچون "غايتی در خود"، و نه صرفاً "وسيله"، رفتار شود. بدين ترتيب، دولت و ديگر نهادها، حق ندارند با اشخاص به عنوان ابزار و وسيله در جهت اهداف خود نگاه کنند،چون افراد ذاتاً ارزشمند اند. رفتار با انسانها در مقام غاياتی در خود شامل چه چيزهايی می شود؟ مهمترين نکته، به رسميت شناختن خود مختاری عقلانی انسان ها است.
ميشل فوکو، گفته است که شخصيت محوری مدرنيته dandy است که از تن و جسمش، رفتارش، احساسات و اميالش و نفس وجودش، اثری هنری می سازد. در نتيجه انسان مدرن، انسانی است که می خواهد خود را خلق و جعل کند. فوکو می گويد:"انسان مدرن کسی است که می کوشد خود را باز آفريند". در اين رويکرد اخلاقی، برخلاف رويکرد اخلاقی "آئين نامه ای" مسيحی، فرد می کوشد زندگی اش را همچون يک اثر هنری بيافريند. آفرينش زيبايی شناسانه ی خويشتن يا ساختن زندگی فردی همچون يک اثر هنری، رويکرد سال های آخر زندگی فوکو به اخلاق و قدرت بود و از بازانديشی بنيادينی حکايت می کرد. فوکو می پرسيد:"چرا همه کس نبايد به اثر هنری تبديل شود؟ ". او بر مبنای پلوراليسم ارزشی، که آن را از ويژگی های اصلی جامعه ی مدرن به شمار می آورد، هرگونه نظام اخلاقی آئين نامه ای که شکل زندگی يگانه ای را برای همگان تجويز کند،ناممکن و ناپذيرفتنی می دانست و آن را نفی و طرد می کرد. او در مقاله ی "روشنگری چيست؟ " پس از بحث درباره ی اهميت نوشته ی کوتاه کانت درباره ی روشنگری، می گويد:"انسان مدرن، در نگاه بودلر، آن کس نيست که می کوشد خود را کشف کند و به رازها و حقايق نهان درون خويش پی ببرد. انسان مدرن کسی است که می کوشد خود را باز آفريند. اين تعبير از مدرنيته انسان را از هستی اش رها نمی سازد بلکه وی را وادار به مواجهه با وظيفه ی بازآفرينی خود می کند"[۲۷].
مسأله اين است: کدام نظام سياسی(دولت)، قادر است شرايط خودآئينی و خودآفرينی را برای افراد پديد آورد. پاسخ روشن است: نظام دموکراتيک. دموکراسی چگونه اين کار را انجام می دهد؟ با تمايز حق (right) از خير (good). دموکراسی نظامی است که فقط محدود به حق است و اجازه می دهد تا شهروندان خود زندگی خوب و خير را برگزينند. تشخيص زندگی خير و خوب متعلق به قلمرو اشخاص است، نه دولت. دولت دموکراتيک بيرون از قلمروی می ايستد که در آن افراد نقشه های زندگی خود را، بر مبنای برداشتشان از خير، طراحی می کنند. حق انسانی حاکميت خودمختارانه بر خود، مبنای تمايز حق از خير ميان دولت و اشخاص است.
۲-۱-۳- دموکراسی به عنوان قواعد بازی جمعی: دموکراسی از جهات گوناگون مشابه بازی های ورزشی است. به عنوان مثال، بازی فوتبال، دارای قواعدی است که بازی را ممکن می سازند. برنده و بازنده شدن در چارچوب رعايت اين قواعد ممکن می شود. طرفين بايد به قواعد بازی تعهد داشته باشند. هر تيم يازده بازيکن خواهد داشت، با دست نمی توان گل زد، تيمی که بيشترين گل را بزند برنده ی بازی خواهد بود، برخی خطا ها کارت زرد دارد و برخی خطاها کارت قرمز و اخراج از بازی. با اين همه، برخی از خطاها را هيچکس مجاز نيست انجام دهد. به عنوان نمونه، نمی توان با لگد به صورت بازيکن تيم مقابل زد. زيبا بازی کردن هم امری است که تماشاگران و تحليل گران را خشنود می سازد.
دموکراسی هم يک نوع بازی است. اين بازی هم دارای قواعد است. از پيش روشن نيست که کدام تيم برنده و کدام تيم بازنده است. دموکراسی روشی است معين برای رسيدن به نتايج نامعين. اگر فرد يا گروهی زمين بازی را به گونه ای شيب دار کرده باشند از پيش برنده ی دائمی بازی روشن باشد، اين بازی دموکراتيک نخواهد بود. به عنوان مثال، مطابق برخی بازی ها،افراد و تيم برنده ی دائمی از پيش روشن است. در نظام پادشاهی، يک خاندان برنده ی دائمی بازی است، در نظام ولايت فقيه، يک صنف(روحانيت) برنده ی دائمی بازی است. در نظام سازمان های شبه توتاليتر، رهبر دائمی رئيس جمهور دائمی انتخاب می کند. پر واضح است که بازی دموکراسی(انتخابات رقابتی منصفانه) برنده و بازنده دارد، اما قواعد بازی دموکراسی به گونه ای طراحی شده اند که از پيش برنده و بازنده معلوم نباشد و هر تيمی امکان برنده و بازنده شدن داشته باشد.
۳-۱-۳- دموکراسی به عنوان روش ايجاد توافق جمعی: در هر جامعه و کشوری مسائل نظری(سياست های کلی کشور،اهداف جمعی مردم،راهبردهای اصلی نظام سياسی) و مشکلات عملی(فقر،اعتياد،تجاوز، قتل،طلاق،و...)وجود دارد که بايد حل و رفع شوند. دموکراسی بهترين روش حل مسائل جمعی و رفع مشکلات جمعی است. از سوی ديگر، در هر کشوری به طور طبيعی ميان افراد، گروه ها و دولت نزاع های بی شماری روی می دهد. دموکراسی چارچوب مسالمت آميز رفع نزاع است.
۲-۳- دموکراسی به عنوان ارزش: دموکراسی ارزشی است که نه متکی بر چيز ديگری است و نه معطوف به ارزش ديگری است. شايد بتوان دموکراسی را فضيلت جمعی به شمار آورد.
۱-۲-۳- دموکراسی بهترين بدترين ها: دموکراسی بهشت بر روی زمين نمی آفريند. زمامداران سياسی ای که وعده ی بهشت می دهند، جهنم بر پا می کنند. آن مدعای آنارشيستی که دولت بد است، برای اينکه هر دولتی در زندگی جمعی و فردی شهروندان دخالت و آزادی آن ها را محدود می کند،درست بود و هست. آنارشيسم مدافع ارزش آزادی فردی است و به همين دليل هر نوع اقتدار اجبارکننده ای که انسان ها بر انسان ها اعمال کنند را رد و طرد می کند. دولت فقط و فقط سازمانی است برای راهزنی به سود افرادی که قدرت را در دست دارند. ليبراليسم هم با ايده ی آزادی منفی، مخالف دخالت دولت در زندگی شهروندان است. آنارشيسم مدافع جامعه ای است که کليه ی عوامل اجبارکننده از آن حذف شده باشد. جامعه ی فاقد دولت آنارشيستی، به دو شيوه ی متفاوت توجيه می شود. آنارشيست های باهمادگرا، باهمادها را جايگزين دولت می سازند،آنارشيست های بازارگرا،بازار اقتصادی را بديل دولت معرفی می کنند[۲۸]. اما ليبراليسم به دنبال محدود کردن دخالت های دولت به حداقل ممکن است[۲۹]. مارکس و انگلس آنارشی را آخرين مرحله ی سوسياليسم به شمار می آوردند که مهمترين ويژگی آن فقدان دولت و جامعه ی بی طبقه بود. اما به گمان آنها ابتدا بايد دولت بورژوايی استثمارگر به وسيله ی پرولتاريا سرنگون شود و به جای آن ديکتاتوری پرولتاريا برقرار گردد تا گذار به جامعه ی کمونيستی فاقد دولت امکان پذير گردد[۳۰]. بدين ترتيب ديده می شود که مارکسيسم و ليبراليسم در نگاه منفی به دولت با آنارشيسم مشترک اند. در هر سه مورد، آزادی به معنای عدم مداخله است. مداخله ی دولت يا هر اقتدار ديگری، آزادی را می ستاند.
در اينکه همه ی نظام های سياسی بد هستند، شايد اختلاف نظری وجود نداشته باشد. اما مسئله اين است که آدميان در زندگی جمعی شان گريزی از فرمانروايی سياسی ندارند. دموکراسی، در ميان بدترين نظام های سياسی، بهترين نظام است.
دموکراسی نظامی است برای انسان های سراپا خطاکار. پيش فرض انسان شناسانه ی دموکراسی اين است که زمامداران سياسی، افرادی فريب کار،دروغ گو، جنايت کار، دزد، و فاسد هستند که فقط به دنبال منافع شخصی خود و سوء استفاده از مردم هستند(بوش،ديک چينی، رامسفلد، برلوسکونی، و...برخی از رهبران نظام های دموکراتيک معاصرند که مدعای ما را تائيد می کنند). از بين بردن رذائل زمامداران سياسی کاری تقريباً نشدنی است. به همين دليل بايد ساختاری آفريد که تا حد ممکن اين آفات را بکاهد و مانع آن گردد تا زمامداران سياسی حتی اگر بخواهند، نتوانند از قدرت سوء استفاده کنند. ساختار دموکراتيک، برای همين منظور برساخته شده است. پيش فرض ما اين است که زمامداران سياسی عاقلتر و داناتر از مردم نيستند، قدرت به آنها امکان می دهد تا زندگی ما را فدای منافع خود، يا تصور خود از زندگی خوب و خير، کنند. دموکرات ها به دنبال آنند تا سيستمی طراحی کنند که افراد را از قدرت اجبارکننده ی دولت در امان بدارد.
۲-۲-۳- دموکراسی به عنوان بهترين ساختار توزيع قدرت: دولت پديده ای لوياتانی است. فلسفه ی اخلاق و سياسی ماقبل مدرن، مسأله ی قدرت را آن چنان خطرناک به شمار نمی آورد. قدرت اسبی بود که بايد مهارش به فرد لايقی سپرده می شد. اگر چنين می شد،اين اسب به کنترل در می آمد. بدين ترتيب بود که اين پرسش که: چه کسی بايد حکومت کند؟ ، پاسخ های زير را دريافت می کرد:
افلاطون: حکيم عادل.
مارکس: پرولتاريا.
لنين: حزب بلشويک.
فقيهان شيعه: فقيه عادل.
سلطنت طلبها: پادشاه (از يک خاندان خاص).
دوران مدرن، دوران جدی گرفتن خطرات قدرت انباشته و متراکم بود. لرد اکتون در سخنی مهم گفت: "قدرت فساد آفرين است و قدرت مطلق فساد مطلق می آفريند".
گذشتگان بر اين تصور بودند که کافی است مهار قدرت به فردی عادل سپرده شود. پس از آن شاهد فرمانروايی دادگرانه خواهيم بود. منتسکيو در روح القوانين ياد آور شد که ميان قدرت و عدالت رابطه ای پارادوکسيکال برقرار است. قدرت اولين چيزی را که از فرد می ستاند، قدرت عدالت ورزی خواهد بود. قدرت را نمی توان با ملکه ی عدالت کنترل نمود. قدرت را فقط و فقط از طريق قدرت می توان محدود و مخدوم کرد. هيچ راهی جز آفرينش قدرت در برابر قدرت دولت وجود ندارد. او پيشنهاد کرد که قدرت متراکم و متمرکز زمامدار سياسی به سه قوه ی مقننه، قضائيه و مجريه تفکيک و "توزيع" گردد. بدين ترتيب بود که برای توزيع بيشتر قدرت، نظام حزبی پذيرفته شد. پس از آن هم، رسانه های جمعی قدرتمند ناظر و ناقد به وجود آمد تا به عنوان رکن چهارم دموکراسی عرصه ی سياسی(دولت) را يک آن به حال خود وانگذارند.
۳-۲-۳- رعايت حقوق اقليت ها: يکی از دغدغه های مهم متفکران قرن نوزدهم- از جان استيوارت ميل تا توکويل- گذار از نظام های استبدادی به نظام های دموکراتيک و از آن ها به ديکتاتوری اکثريت بود[۳۱].اين نگرانی ها به دموکراتيزه کردن بيشتر ايده دموکراسی منتهی شد. گفته شد: اگر چه دموکراسی حکومت اکثريت است، اما در عين حال نظامی است که حقوق اقليت ها را رعايت می کند. يکی از ارکان مهم قانون اساسی دموکراسی ها اين است که هيچ اکثريتی مجاز نيست حقوق اقليت ها را از طريق تصويب قانون يا سياست های کلی ناديده بگيرد. به تعبير ديگر، قانون اساسی قلمرو حکمرانی اکثريت را به گونه ای محدود می سازد که از حقوق اقليت حمايت به عمل آيد. برای اين امر، قانون اساسی شامل فهرستی از حقوق می شود که همه ی شهروندان بايد از آن برخوردار باشند. به تعبير سوم،هر فردی واجد مجموعه ای از حقوق(حقوق بشر) است که دولت به هيچ وجه نبايد آن ها را نقض کند. به تعبير چهارم، مطابق نظريه ی قابليتها (capabilities theory) ی مارتا نسبام، قابليت های معينی برای زندگی انسانی لازم اند. او دو آستانه (threshold)، برشمرده است. مطابق آستانه ی اول،زندگی مادون برخی قابليت ها،زندگی انسانی نيست. مطابق آستانه ی دوم، زندگی مادون برخی قابليت ها، زندگی خوب نيست. البته قابليت های اوليه بر قابليت های ثانويه تقدم دارند. قابليت های ثانويه، همان حقوق دموکراتيک يا شهروندی هستند. مطابق اين نظريه،قابليت ها(حقوق) شرايط رشد و پرورش انسانی هستند.
از طرف ديگر، دموکراسی ها از طريق فدراليسم، به ناحيه ها و ايالت های مختلف اختيار می دهند تا درباره ی مسائل و مشکلات خاص منطقه ی خود قانون گذاری کنند. گفت و گوی عمومی ميان اقليت واکثريت قبل از تصميم گيری، يکی ديگر از راه های تأمين نظر اقليت هاست. شنيدن استدلال های طرف مقابل می تواند به راه حل هايی ختم گردد که مورد توافق طرفين باشد. احترام به همه ی شهروندان، و توجه به اين امر که هر اکثريتی ممکن است به اقليت تبديل شود،توجيه کننده ی گفت و شنود است.
ادامه دارد
پانويس ها
۲۶- تاريخ آغاز و توسعه ی دموکراسی در مغرب زمين مويد اين مدعاست. پس از آنکه حق رأی پذيرفته شد، ابتدأ اين حق فقط برای مردان سفيد پوست مالک در نظر گرفته شد. زنان در بيشتر جوامع در قرن بيستم صاحب رأی شدند(آمريکا ۱۹۲۰، سويس ۱۹۸۰) سياه پوستان آمريکا در سال ۱۸۶۰ از بردگی رهايی پيدا کردند و يکصد سال بعد پس از جنبش حقوق مدنی در دهه ی ۱۹۶۰ حق رأی پيدا کردند. به سياه پوستان آفريقای جنوبی در سال ۱۹۹۴ حق رأی داده شد.
۲۷-Foucault, “what is enlightenment” in Foucault Reder, edited by Paul Rabinow, p.42 .
به گفته ی مارشال برمن اگر قرار باشد کسی به عنوان نخستين مدرنيست معرفی گردد، آن کس يقيناً بودلر است. به نظر بودلر:
"هر نوع شکوفايی[در هنر] امری خودانگيخته و فردی است... هنرمند از خود نشأت می گيرد... او فقط ضامن خويش است و بس. او بی فرزند می ميرد. او همواره سلطان خويش، کشيش خويش، و خدای خويش بوده است"(مارشال برمن، تجربه ی مدرنيته، ترجمه مراد فرهادپور،طرح نو، ص ۱۶۷).
۲۸- رابرت نوزيک، به عنوان يکی از شاخص ترين اختيارگرايان (libertarians)، به خوبی اين نوع نگاه را به نمايش می گذارد. می گويد:
"افراد صاحب حق اند، و چيزهايی هست که هيچ کس يا هيچ گروهی نمی تواند نسبت به آنان انجام دهد(چون حقوق آنان را نقض می کند). اين حقوق چنان نيرومند و چنان گسترده دامن هستند که اين سئوال را پيش می آورند که با اين حساب دولت و کارگزارانش چه کارهايی بايد بکنند و اصلاً آيا کاری می ماند که بکنند؟ حقوق فردی چه جايی برای دولت باقی می گذارد؟ ".
Robert Nozick, Anarchy, State, and Utopia. New York: Basic Books.1974. ix.
"مسأله ی اصلی در فلسفه ی سياسی، که مقدم بر مسأله ی چگونه سازمان دادن به دولت است، اين مسأله است که آيا اصلاً دولت بايد باشد يا نه".
Nozick, Anarchy, State, and Utopia. 4.
۲۹- جان استوارت ميل بر اين باور بود که عامل خود مختار تنها در محيط متنوع و متکثر آزاد از قيود بيرونی می تواند استعدادهای خود را شکوفا سازد. اگر تصميم به انجام عملی تحت اجبار گرفته شده باشد آن عمل نمی تواند خودمختارانه باشد. هيچ کس حق دخالت در انتخاب ها و گزينش های افراد را ندارد، مگر در موارد اضرار به غير. فقط پيشگيری از صدمه زدن به ديگران می تواند توجيه گر محدود ساختن آزادی باشد:
"تنها هدفی که برای آن می توان عليه يک فرد در يک جامعه ی مدنی خلاف ميل او اعمال زور کرد، عبارت است از جلوگيری از صدمه ديدن ديگران. خير مادی يا اخلاقی خود شخص[در اين خصوص] توجيه کافی به شمار نمی آيد. نمی توان او را به طور مشروع به انجام کاری اجبار يا از آن نهی کرد،به اين دليل که برايش بهتر است، به اين دليل که او را سعادتمندتر می سازد، به اين دليل که به نظر ديگران، چنين اقدامی خردمندانه يا حتی حق است"(جان استوارت ميل، رساله درباره ی آزادی، ترجمه ی جواد شيخ الاسلامی، شرکت انتشار علمی فرهنگی، چاپ چهرم، ۱۳۷۵).
ميل قلمرويی از آزادی فردی برای افراد درست می کند که دولت به هيچ دليل و بهانه ای مجاز به دخالت در آنها نيست. يعنی تعرض بدان هرگز موجه نيست. به گفته ی او:
"دليلی ندارد که همه ی انسان ها به شيوه ای واحد يا به چند شيوه ی معدود زندگی کنند. اگر فردی از ميزان قابل قبولی از عقل سليم و تجربه برخوردار باشد، سبکی که خودش برای زندگی اش انتخاب می کند بهترين است، نه به اين دليل که فی نفسه بهترين است، بلکه به اين دليل که سبک خود اوست. انسان ها مثل گوسفند نيستند، و حتی گوسفندها هم همه عين هم نيستند".
ميل بر اين باور بود که رفتارهای فرد ممکن است موجب آزار ديگران شود، اما بايد آزار ديدن از چيزی را از صدمه ديدن از آن چيز تفکيک کرد. آزار ديدن از باورها و نگرش های فرد رنج ديده ناشی می شوند، اما صدمه مترادف مورد حمله و تهديد قرار گرفتن ، از بين رفتن دارايی ها و بدتر شدن وضعيت فرد است. فرمانفرمايی شخص بر بدن و رفتارش مطلق است و فرد مجاز به هر کاری است به سرط آنکه به ديگران صدمه وارد نياورد:
"هر وقت صدمه ای قطعی، يا احتمال صدمه ای قطعی به فرد يا به عموم مطرح است، آن مورد از قلمرو آزادی خارج و وارد قلمرو اخلاق يا قانون می شود".
بدين ترتيب بايد ميان صدمه و دل آزاری (offense) تمايز قائل شد. ممکن است رفتار فردی(مثلاً همجنس گرايی، سقط جنين و...) ناقض باورهای اخلاقی فرد ديگری باشد،اين نوع رفتارها دل آزارند،نه صدمه زننده. دولت مطلقاً مجاز به دخالت در رفتارهای زشت و زننده ی افراد که صدمه به ديگران وارد نمی آورند نيست، اما ديگر شهروندان، نه دولت، حق و اخلاقاً وظيفه دارند - که از راه اعتراض، استدلال، ترغيب و درخواست- بر رفتار اين گونه افراد تأثير بگذارند. نگاه بدبينانه ی ليبرال هايی چون ميل به دولت ، غير قابل انکار است.
جوديت اشکلار گفته است که بی اعتمادی عميق ليبرالها به دولت به حوادث اوائل دوران مدرن باز می گردد که طی آن تجربه نشان می داد که دولت ها متمايل به سوء استفاده از قدرت و انجام اعمال بيرحمانه اند. آنان براين باور بودند که هيچ انسان خطاناپذير و خوبی وجود ندارد که از قدرت گسترده ی دولت سوء استفاده نکند. توانايی آدميان برای بيرحمی کردن، در مقابل آنها بود. به همين دليل بود که آنان به اين سو رفتند که اعلام کنند زمامداران سياسی و نهادهای اجتماعی به راحتی می توانند فاسد شوند و از قدرت شان سوء استفاده کنند.
۳۰- نگاه منفی مارکس و انگلس به دولت و قدرت سياسی انکارناپذير است. مارکس در مانيفست کمونيست نوشته است:
"قوه ی اجرايی دولت جديد چيزی نيست مگر کميته ای برای مديريت امور مشترک کل بورژوازی".
در جای ديگری نوشته است، انقلاب سوسياليستی:
"ديگر نخواهد کوشيد اين دستگاه ديوان سالاری- نظامی را از دستی به دست ديگر منتقل کند، بلکه می کوشد آن را خرد کند، و اين پيش نيازی است برای هر انقلاب مردمی واقعی در اين قاره"
انگلس در اين خصوص نوشته است:
"در واقع دولت چيزی نيست مگر دستگاهی برای سرکوب طبقه ای به وسيله ی طبقه ی ديگر، و در واقع در جمهوری دموکراتيک وضع بهتر از نظام سلطنتی نيست".
مارکس در آثارش درباره ی کمون پاريس نوشته است که پس از ۱۸۳۰ :
"قدرت دولت بيش از بيش خصلت قدرت ملی سرمايه بر کارگر، و خصلت يک قدرت دولتی سازمان يافته برای برده سازی اجتماعی، و خصلت موتور و نيروی محرک استبداد طبقه به خود می گيرد".
مارکس و انگلس در نقد برنامه ی گوتا نوشته اند:
"ميان جامعه ی سرمايه داری و کمونيستی دوره ای از دگرگونی انقلابی از جامعه ای به جامعه ی دگر قرار دارد. مترادف با آن نيز گذاری سياسی است که در آن دولت می تواند چيزی جز ديکتاتوری انقلابی پرولتاريا نباشد".
Karl Marx , Selected Writings, ed. David Mclellan (Oxford: Oxford University Press, 1977), p. 137.
در جامعه ی کمونيستی دولت وجود نخواهد داشت:
"طبقه ی کارگر... به جای جامعه ی مدنی پيشين انجمنی را جايگزين خواهد کرد که طبقات و مخاصمات آنها را حذف خواهد کرد، و ديگر قدرتی سياسی که دقيقاً مناسب اين نام باشد وجود نخواهد داشت، زيرا قدرت سياسی دقيقاً بيان رسمی خصومت در جامعه ی مدنی است".
مارکس در پاسخ به باکونين آنارشيست که مدعی بود او جباريت تازه ای به نام دولت ديکتاتوری کارگران را جايگزين دولت های ستمگر پيشين کرده است،پاسخ می گفت که در دوران کمونيسم دولت و حکومت وجود ندارد، بلکه:
"توزيع وظايف عمومی به مطلبی کسب و کاری بدل خواهد شد که جايی برای سلطه باقی نمی گذارد".
Selected Writings, 563.
مارکس که دارای نگاهی سراسر ناقدانه و طرد کننده درباره ی دولت داشت،دولت و تقسيم کار را محدود کننده ی آدميان به شمار می آورد و می گفت، فقط در يک جامعه ی کمونيستی فاقد دولت و تقسيم کار است که قابليت آفرينش گری انسان، در نبود حيطه ی فعاليت انحصاری، فراهم می گردد:
"در جامعه ی کمونيستی، که در آن هيچ کس دارای يک حيطه ی انحصاری فعاليت نيست بلکه هر کس می تواند در هر شاخه ای که بخواهد کارآمد شود، جامعه توليد کلی را تنظيم می کند و از اين رو به من اين امکان را می دهد که امروز يک کار بکنم و فردا کاری ديگر، صبح شکار کنم،بعداز ظهر ماهيگيری، عصر دامپروری کنم، و پس از شام به کار نقد بپردازم. يعنی دقيقاً هر کاری که در ذهن دارم، بی آن که هرگز شکارچی، ماهيگير، چوپان، يا منتقد بشوم".
German Ideology, 53.
۳۱- توکويل در اين خصوص نوشته است:
"مردم تلاش می کنند مديريت عمومی را در دست حکومت متمرکز کنند، تا بتوانند مديريت امور محلی را از چنگ اشرافيت در آورند. به عکس، در مراحل پايانی چنين انقلابی، معمولاً اين اشرافيت مغلوب است که تلاش می کند مديريت تمامی امور را به دولت واگذار کند، زيرا چنان اشرافيتی از جباريت مردمی که با او برابر شده و غالباً اربابش شده اند بيمناک است... تا زمانی که انقلاب دموکراتيک ادامه داشته باشد، هميشه يک طبقه در کشور وجود خواهد داشت، که از لحاظ تعداد و از لحاظ ثروت قدرتمند است و هيجانات يا منافع خاصی وادارش می کند مديريت عمومی را متمرکز کند".
Democracy, 2: 315- 316.
توکويل نگران بود که افکار عمومی به جای آن که به عنوان يک نيروی انتقادگر عمل کند، به نيرويی خشن برای همرنگی با جماعت تبديل شود:
"انسان ها هر اندازه يک رنگتر و همشکل ترمی شوند،اعتقادشان به فرد يا طبقه ی خاص کمتر می شود و در عوض بيشتر به توده ايمان می آورند. افکار عمومی نيز روز به روز بيشتر ارباب دنيا می شود... و در دموکراسی های امروز از قدرت شگفت انگيزی برخوردار است.[افکار عمومی] برای القای ايده هايش لازم نيست آدميان را ترغيب کند، زيرا قدرت خارق العاده ی اذهان عمومی قادر است هوش هر فرد را متحير سازد و ايده های رايج را در روح او تزريق کند. در ايالات متحده، اکثريت توانسته است آرا و افکار بسته بندی شده را در اختيار هر کس بگذارد و لذا او را از ضرورت فکر کردن برهاند. به همين دليل امروزه بسيار از نظريه های فلسفی، اخلاقی و سياسی وجود دارند که افراد بدون فکر و بر مبنای ايمان به افکار عمومی آنها را می پذيرند".
Democracy, 399-400.
توکويل با اينکه افکار عمومی قدرت ها را کنترل کند، مخالفتی نداشت، اما مخالف آن بود که اکثريت آن چنان سيطره يابد که هيچ کس نتواند از زير سيطره ی آن بگريزد:
"وقتی در ايالات متحده، در حق يک فرد با يک حزب بی انصافی و بی عدالتی شود به کی بايد مراجعه کند؟ به افکار عمومی؟ اين که عين اکثريت است. به هیأت مقننه؟ اين هم که نماينده ی اکثريت و مطيع بی چون و چرای آن است. به قوه ی مجريه؟ اين هم که منتخب اکثريت است... به پليس؟ پليس چيزی نيست جز اکثريت در لباس نظامی. به قضات؟ قضات همان اکثريت اند...".
Democracy, 233.
جان استيوارت ميل هم در اين خصوص نوشته است:
"اراده ی مردم... عملاً به معنای اراده ی بيشترين عده، يا فعالترين بخش مردم است: يعنی اکثريت، يا آنهايی که موفق می شوند خودشان را به جای اکثريت جا بزنند؛ بنابراين مردم ممکن است دلشان بخواهد بر بخشی از مردم ستم روا دارند؛ و در برابر چنين امکانی به همان اندازه ی سوء استفاده از قدرت بايد به هوش بود و تدبيری انديشيد..."استبداد اکثريت" امروزه عموماً جزو آفاتی به حساب می آيد که جامعه بايد در برابرش به هوش باشد... استبدادی که اکثريت اعمال می کند بسی هولناکتر از هر نوع ستم سياسی ديگر است،زيرا، اگر چه در اين نوع استبداد مجازاتهای بسيار افراطی به کار گرفته نمی شود، اما در مقابل راههای گريز از آن بسيار کمترند، و عميقاً در جزئيات زندگی نفوذ می کند، و خود روح را به بردگی می کشاند".
John Stuart Mill ,On Liberty, in Warnock American Library, New York, 1974.pp. 129-130.
ميل زير بار چنين استبدادی نمی رفت و می گفت:
"اگر همه ی افراد بشر به استثنای يک نفر عقيده ی واحدی داشته باشند، و فقط آن يک نفر عقيده ای خلاف عقيده ی همه ی افراد بشر داشته باشد، تلاش نوع بشر برای ساکت کردن آن يک نفر همانقدر ناموجه است که تلاش آن فرد برای به سکوت کشاندن کل نوع بشر، در صورتی که قدرتش را می داشت"
John Stuart Mill ,On Liberty, p. 142.