مناسبات انسان با نظم و آشوب، ب. بینياز (داريوش)
کلاً میتوان اين حکمِ عمومی را اعلام کرد که تاريخ تکامل انسان، تکامل نظم انسانی است. اگر چنين باشد آنگاه اين پرسش طرح میشود که چرا انسان اساساً نسبت به نظم يک گرايش و کششِ ناگزير دارد و در مقابل، از آشوب (Chaos) گريزان است؟ همانگونه که در سطور زير خواهيم ديد، نظم برای انسان از دو کيفيت اساسی برخوردار است: ۱- تضمين امنيت و ۲- بهکارگيری حداقل انرژی و رسيدن به حداکثر بازدهی
رابطه نظم و امنيت
منشاء اولين پديدهها و فرآيندهای پرآشوب و بینظم در نيروهای قهريهی طبيعت نهفته است. توفانها، آتشفشانها، زلزلهها، سونامیها، خورشيدگرفتگی و ماهگرفتگی، خلاصه اين که همه اين پديدههای طبيعی، که خود ناشی از يک نظم طبيعی است، برای انسان نماد آشوب بودند. و در همين رابطه بود که انسان طی يک روند تاريخی نسبتاً طولانی خدايان «خوب» را جزو خدايان نظم و خدايان «بد» را جزو خدايان آشوب طبقهبندی کرد. سرانجام نتيجه اين شد که مفهوم خدا با نظم گره خورد.
آشوب، آن چيزی است که خارج از کنترل قدرت انسانی میباشد و نتايجاش برای انسان فاجعهبار است. تمامی تلاش انسانها، چه در رابطه با طبيعت و چه در رابطه با خود (جوامع انسانی)، در اين قرار داشته و دارد که زندگی خود را با نظم و سامان سازگار کند. عجيب نيست که از منظر عمومی افرادی که، چه در بُعد زندگی شخصی و چه بُعد اجتماعی، به ورطهی آشوب میغلطند، يا بيمار يا غيراجتماعی يا غيرعادی ارزيابی میشوند. و چنين بوده و هست که اساس تلاشهای دينی، فلسفی، علمی، صنعتی و جامعهشناختی انسانها معطوف به نظم بوده و هست. از اين روست که میتوان گفت تاريخ بشری، تاريخ جستجو و ايجاد نظم است، هم در رابطه با طبيعت و هم در رابطه با خودش. حال میخواهد اين جستجو، يک جستجوی فلسفی، يا يک جستجو در حوزهی فيزيک يا شيمی و يا زبانشناسی و قواعد دستوری زبان باشد. همهی دستگاهها يا انديشههای فلسفی، تبيين معينی از نظم يا نظاممند کردن آن پروسهای هستند که ظاهراً بر بستر آشوب روان بوده يا هست. حتا وظيفهی اصلی نظريهی آشوب (Chaostheorie)، نه در تبيين خود آشوب بلکه برای درک عميقتر انسان از نظم شکل گرفته است. و در يک کلام، نظم، زندگی انسان را رقم میزند.
نظم و آن چه که ما تکامل و پيشرفت میناميم، دو روی يک سکه هستند. کلاً هر چه نظم در يک جامعه عميقتر باشد، آن جامعه به همان نسبت نيز پيشرفتهتر است. در مقياس فردی نيز چنين میباشد، افراد منظم، موفقتر هستند، يعنی امکان رسيدن اين افراد به اهداف واقعی خود بيشتر از افرادی است که فاقد نظماند. در نظم برخلاف آشوب، عنصر «غيرمنتظره» کمتر عمل میکند، يعنی وزنهی محاسبهپذيری سنگينتر میشود. درست به همين دليل است که انسان در نظم، احساس امنيت میکند و در آشوب همواره منتظر «دست غيبِ حادثه» است و احساس ناامنی دارد. آن چه ما امروز در حوزهی فعاليتهای خود تحت مفاهيمی مانند پايداری، ادامهکاری و پيگيری تعريف میکنيم عارضههای نظم و نظاممندی هستند. يعنی پيگيری و ادامهکاری يکی از نتايج بلاواسطهی نظم در يک حوزهی معين است. به سخن ديگر، هر چه نظم ظريفتر و کارِ انسانی نظاممندتر باشد، عارضهها و نتايج آن نيز مؤثرتر خواهند بود.
اما نظم در جوامع انسانی (نظامهای انسانی) تابع مستقيمی از برآيند حس امنيت انسانهای آن جوامع میباشد. يعنی تا مادامی که نظم اجتماعی حاکم به «حس امنيت» عناصر انسانی خود پاسخ میگويد، آن نظم دچار بحران نمیشود. البته لازم به يادآوری است که «حس امنيت» يک امر تعريفشدهی مطلق نيست. همين حس در طول تاريخ هم وسيعتر و هم عميقتر شده است. اگر زمانی حس امنيت فقط به امنيت جانی محدود میشد، امروز اين «حس» به حوزهی اقتصادی، سياسی و مدنی نيز توسعه يافته است. به عبارتی، «امنيت» برای انسان يک حس ثابت نيست بلکه يک تابع متغير است. زمانی که توماس هابس اثر خود، لوياتان، را به رشته تحرير در آورد، حس امنيت مردم در اروپا به گونهای ديگر بود تا آن زمانی که جان لاک مطابق حس امنيت جديد، نظم سياسی ديگری را عرضه نمود. عجيب نيست که هسته و گوهر انديشههای سياسی و فلسفی اساساً در رابطه با تضمين «امنيت انسانی» بنا شده است. تمامی علوم انسانی، خواه روانشناسی، خواه علم سياست يا اقتصاد يا جامعهشناسی وظيفهشان پيدا کردن «نظم»ها يا سامانهايی بوده يا هست که بتوانند «امنيت انسان» را تضمين و تأمين و يا توجيه نمايند.
اعتراضات عمومی در ايران کنونی در مرتبهی اول ترس مردم از فقدان امنيت (جانی، مدنی، اقتصادی) است. يعنی مردم به «نظم» موجود، علیرغم قداست اوليهاش، به عنوان يک خطر برای ادامه بقای خود مینگرند. و درست به همين دليل است که هر فرد يا گروهی میخواهد که نظم ديگری به جای اين «نظم» قرار گيرد. به سخن ديگر، برای مردم ايران، «نظم» کنونی ديگر کيفيت نظم خود را از دست داده است و به يک آشوب تبديل شده است. نقدِ نظم قديم، همواره در اين راستا حرکت میکند که نشان دهد، نظم قديم ديگر نظم نيست بلکه آشوب است يا به آشوب ختم خواهد شد. و آشوب برای انسان مترادف است با فقدان امنيت. همين موضوع در اختراع و ساخت ابزارهايی که توسط ما انسانها توليد میشود نيز صادق است. مثلاً خودروهای صد سال پيش که جای خود را به خودروهای امروزی دادهاند میبايستی دو وظيفه را به فرجام برسانند: صرف انرژی کمتر و تضمين امنيت. و اين فرمول برای خودروهای آينده و ديگر ساختههای بشری نيز صدق میکند.
کارآيی نظم
هر چيزی که انسان میسازد، يک نظم است. در کنار «امنيت»، کيفيت ديگر نظم، صرف حداقل انرژی و کسب حداکثر کارآيی است. اين نظم ممکن است يک اتومبيل ، يک هواپيما، يا يک سينی باشد. اگر نظمی نتواند اين معادله را حفظ کند، زود يا دير از دور خارج میشود. به سخن ديگر، هم فرآيند توليد يک چيز (مادی يا معنوی) و هم نتيجهی آن (محصول) يک نظم است. به همين دليل درکِ انسان از نظم و درجهی تکامل مغز او در حقيقت يکی هستند. هر چه مغز اجتماعی پيچيدهتر باشد به همان نسبت میتواند نظمهای پيچيدهتری خلق نمايد، يا به عکس، هر چه يک جامعه بتواند نظمهای پيچيدهتری خلق کند، برآيند مغز اجتماعی آن جامعه پيچيدهتر و منظمتر است. حال اين پرسش پيش میآيد که چرا انسان همواره در تلاش بهينهسازی نظمهای قديم است و يا آنها را با نظمهای جديد تعويض میکند؟ و اين فرآيند تا کجا ادامه خواهد يافت؟
اين کيفيت، ناشی از مغز انسان است. مغز انسان با وزنی برابر با ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ گرم و داشتن تقريباً ۱۰۰ ميليارد عصب بدون استراحت همواره در حال گرفتن اطلاعات، پردازش آنها، محاسبهی آنها و فرمان دادن است. اگر بخواهيم اين محاسبات را به يک کامپيوتر ساختهی بشر بسپاريم، آنگاه به جای ۲۰ ولت برق (ناشی از ترکيبات الکتروشيميايی) که مغز برای اين همه کارآيی مصرف میکند، به چند ميليون وات نياز میداشتيم. در واقع مغز انسان، صرفهجوترين عضو انسانی است. انسان به عنوان جاندار خونگرم، برای اين که گرمای بدنش را در حد ۳۷ درجه حفظ کند، نيازمند انرژی زيادی است. تقريباً ۸۰ درصد انرژیای (کالری) که ما مصرف میکنيم برای تنظيم گرمای بدن ما بکار میرود، مابقی را مغز مصرف میکند. بنابراين نظم که کيفيت اصلیاش صرفجويی است، منشاءاش يک «بايد» بيولوژيکی است؛ اين راهی است که هر مغزی بايد طی کند. به همين دليل انسان، همواره، مستقل از اراده و شعور خود، در پی بهينهسازی ابزار، ساختههای خود و نظامهای اجتماعی خود است و تلاش میکند که به حداکثر کارآيی و امنيت دست يابد: انرژی کمتر، کارآيی بيشتر؛ اين اصلی است که مغز انسان مطابق آن کار میکند و به همين دليل «میخواهد» که همه چيز مانند «خودش» عمل نمايد، وگرنه انسان قبل از اين که به اختراع اتومبيل برسد، به همان گاری و درشکه قناعت میکرد! امروز تلفنهای دستی (موبايل) يک مجموعهی بسيار پيچيدهای از فناوریها میباشند که نسبت به انرژیای که مصرف میکنند کارآيی بسيار کلانی عرضه میکنند.
انسان و آشوب
منبع اصلی ترس انسان، آشوب است. آشوب برای انسان يعنی ناامنی. تجلی آشوب برای انسانهای باستانی در مرتبهی اول در نيروهای طبيعی قرار داشت. برای انسان باستانی اين آشوب طبيعی آن چنان قوی و تعيينکننده بود که توانايی ديدن ديگر آشوبهای حاکم بر زندگی خود را نداشت. شناخت انسان از آشوبهای طبيعی- که در واقع از نظم طبيعی نشأت میگيرد- و محافظت نسبی خود در مقابل اين «آشوبها» راه را برای «ديدن» آشوبهای ديگر هموار ساخت و بدين گونه انسان در «آشوبِ زندگی» به جستجوی قانونمندیها پرداخت، چه در طبيعت و چه در نظامهای انسانی. و در همين مسير، انسان، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه، به اين نکته پی برد که نظم و قانون (چه در طبيعت و چه در نظام اجتماعی) همسان و مترادف هستند. به سخن ديگر، انسان برای حفظ و ادامهی زندگی خود نظم و قوانين حاکم بر آن را به پناگاه و تضمين ادامهی بقای خود تبديل نمود يا دقيقتر گفته شود شناسايی کرد.
کلاً وقتی انسان از قانونمندی يک پديده مطلع نيست، آن را در ردهی «آشوب» طبقهبندی میکند. همانگونه که انسان اوليه نيروهای قهريهی طبيعت را به مثابهی آشوب درک میکرد، انسان امروز نيز در حوزههايی از جهان کلان يا ذرهای خود را با آشوب مواجه میبيند. کلاً يکی از ترسهای کهنه و نهان که در ضمير ناخودآگاه انسان تثبيت شده است، ترس او از آشوب (بینظمی و هرج و مرج) است و برای او هر آن چه که «آشوب آفرين» باشد، موجب ترس میشود، زيرا امنيت او را به خطر میاندازد. ترس واقعی زمانی در انسان ايجاد میشود که نتيجهی آن، يک فرآيند يا پديده آشوبزا باشد يا آشوبزا قلمداد شود. عجيب نيست که اين فرمول همواره مورد سوءاستفادههای سياسی قرار گرفته و میگيرد. آشوب يعنی بیقانونی، يعنی بازی بدون قواعد، يعنی محاسبهناپذيری. به همين دليل تمام تلاش انسان- صرفنظر از ارزشگذاریهای اخلاقی- در مسير محاسبهپذيری زندگیاش طی میشود.
از سوی ديگر، همهی نظمهای انسان ساخته دارای خطا هستند. هيچ نظمِ انسانیای، مطلق نيست، يعنی عاری از خطا نمیباشد. حال میخواهد اين نظم يک چکش باشد، يک مداد باشد، يک دستگاه فلسفی باشد يا يک دستگاه اقتصادی. بجز طبيعت، مابقی «چيزها»، چه مادی و چه معنوی، ساختهی بشر است و آن چه ساختهی ماست، يک نوع نظم معين است. وقتی گفته میشود که هيچ نظم انسانی، مطلق يعنی عاری از خطا نيست، بدان علت است که ما همواره در حال کشف خطاها در نظمهای خود ساخته میباشيم و مشغول بهينهسازی آنها هستيم.
ولی خطا يعنی چه؟ خطا يعنی آن عنصری که در يک نظم معين يا موجب آشوب شده يا میتواند آشوبزا باشد، يا مانع از کارآيی بيشتر آن نظم است يا امنيت را در آن نظم کاهش میدهد. به اصطلاح برای ما انسانها، خطاها منبع آشوب يا موجب بروز آنند يا به سخن ديگر، خطاها، هم امنيت انسانی را خدشهپذير میکنند و هم باعث میشوند که ما به فرمول «حداقل انرژی و حداکثر بازدهی» نرسيم. تاريخ تکامل اتومبيل يا ديگر توليدات انسانی يک فرآيند پويا از بهينهسازیها بوده است: يعنی کشف خطاها، جرح و تعديل و حتا در بعضی مواقع نوسازی کل سيستم. به همين دليل، ما انسانها علیرغم آن که بر بستری وسيع از نظمهای خودساخته و يا طبيعی زندگی میکنيم همزمان نيز بر بستری از آشوبها زيست میکنيم، زيرا همهی نظمهای ساختهی ما، ناقص و پرخطا يعنی میتوانند آشوبزا باشند.
کلاً خطاها در هر نظمِ انسانساخته، اجتنابناپذيرند، علت اين اجتنابناپذيری به طور ساده در اين قرار دارد که هيچگاه انسان قادر نخواهد بود که به اختراع يک اتومبيل دست يابد که تجسم و تبلور نظم مطلق بوده، يعنی از هر گونه بهينهسازی آتی مبرا باشد. حتا ما تاکنون نتوانستهايم بهترين «مداد» يا «چاقو» را بسازيم و اعلام نمائيم که اين مداد يا چاقو تبلور نظم مطلق و پاسخگوی هر نياز مربوط به آنهاست.
ولی اجتنابناپذيری خطاها در نظمهای انسان ساخته، به معنای همارز دانستن خطاها نيست. در اين جا میبايستی خطاهای موزون را از خطاهای ناموزون تفکيک کرد. خطاهای موزون، خطاهايی هستند که بدون اختلال در کارکرد يک نظم، به گونهای ارگانيک در آن نظم جذب شدهاند؛ خطاهای ناموزون، خطاهايی هستند که موجب اختلال در کارکرد میشوند. در مورد اول- خطای موزون- فقط کارآيی و امنيت يک نظم معين، کاهش میيابد ولی در مورد دوم يعنی خطای ناموزون، اساساً به امنيت و کارآيی نظم مربوطه خدشه وارد میآيد (امروزه اين خطاها به لحاظ حقوقی پيگيرد قانونی میشوند، مانند خطاهای زمخت معماری، راکتها، هواپيماها، معادن و غيره).
منشاء نظم انسانی
به طور کلی میتوان گفت که منشاء نظم انسانی، چه در مقياس کلان اجتماعی و چه در مقياس فردی، کار است. هر کاری، از سادهترين تا پيچيدهترين، يک فرآيند منظم و سامانيافته عقلانی است. اين کار خواه توليد يک چاقوی سنگی توسط انسان اوليه باشد، خواه توليد پنير توسط يک دهقان باشد، خواه توليد يک هواپيما باشد و يا توليد معنوی در عرصهی فلسفه، دين، ادبيات و هنر باشد. کار، پيش از آن که يک عمل فيزيکی باشد، يک عمل عقلی يا فکری است که از فعل و انفعالات الکتروشيميايی مغز نشأت میگيرد. به عبارت دقيقتر، پيش از آن که «کار» به يک فعاليت مادی يا عملی تبديل شود میبايستی فرآيند عقلانی آن به گونهای خام و مقدماتی درمغز انسان شکل بگيرد، يعنی نظم اوليه عقلانی مقدم بر کار فيزيکی (توليد يک شئ يا توليد معنوی) است؛ اين فرآيند را شايد بتوان با طرح اوليه معماری (روند اوليه عقلانی) و ساختن ساختمان (کار فيزيکی) مقايسه کرد، که اولی مقدم بر دومی است. بنابراين هر چه کار يا کارها و به تبع آن سازمان اجتماعی کار در يک جامعه پيچيدهتر باشد، نظم – که خود يک پروسهی عقلانی است- در آن جامعه بيشتر حاکم میباشد. بنابراين وقتی ما نظم و کار را از يک جنس به شمار میآوريم آنگاه میتوان نتيجه گرفت که جوامعی که از تقسيم کار ظريفتر و ارگانيکتر برخوردار هستند، جوامعی هستند که از نظم و نظاممندی بيشتری نيز برخوردار میباشند. يا به سخن ديگر، عقلگرايی يا خردگرايی در اين جوامع بيشتر شيوع يافته است. زيرا «فرهنگ» کار، «فرهنگ» عقل و خرد است.
www.biniaz.net