دوشنبه 30 فروردین 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه سعيد لطفی، فرزند مجتبی لطفی: گناه پدرم دفاع از آيت الله منتظری است!

بنام خدا
سلام بر تو ای پدربزرگوار
تا به حال ننوشتم، اينک نوشتم!
پدرم جرمش چه بود! کتاب نوشت خودشان مجوزش را دادند، تهمت زدند ماهواره دارد! واقعا ً که- کسی که بچۀ جبهۀ اين مرزوبوم بود ،خاکش راخورد، آثاربمب های شيميائی را به بدن سپرد، تيرها را به کمر نشاند-آيا حقش اين است ؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


خودشان در پشت جبهه بودند و پدرم در خط مقدم ، آنان فرمان می دادند و پدرم درحال اجرا، حالا برای خود فرمانده،سرلشگر،سرتيپ،سرهنگ ودادستان و... شدند و شعارشان اين است،ما اين مرز و بوم را مديون شهدا،ايثارگران و جانبازان هستيم ، نمی دانم ؟ ولی حالا جان او در بند و روحش در جسم ماست.
کارش دفاع از فقيه عاليقدر و مظلوم (ره) بود، خدايش رحمت کند . درمحضر مرجع بزرگوارادامه درس داد، تا اينکه به آقايان برخورد، وظيفه خود دانست دفاع کند از استادش و دفاعش دفع دروغ ها و تهمت ها به استادش بود و شد رنجی برای ما... در بند او نبود، پسرانش بودند شاگردانش از کوچک و بزرگ جز آنها که ترکش نمودند... .
برای پدرم ۴ سال حبس و ۴ سال تبعيد بريدند، گفتند جاسوس است در بيت فقيه عاليقدر(ره)،گفتند سی دی مبتذل دارد ، واقعا ً نمی دانم فيلمی که يکی از کارگردانان حال و حاضر و مطرح اين کشور در مورد فقر و فحشا درست کرده ، حالا می شود مبتذل، جالب است!
آبرويمان را به قول خودشان بردند ! ولی چون استقامت داشتيم و مردم هم عاقل بودند، نرفت.
مادرم را در حال ريختن به خانه هول می دهند و ضربه ای به دستش می خورد. بدون اجازه وارد می شوند ، پدر شيميائی اکسيژن بر دهان دارد بلندش می کنند خانه را به هم می ريزند، فيلم می گيرند... نمی دانم اسمش را چی بگذارم، شايد عمليات والفجر بگذارم بهتر است.
حال او دوباره وچند باره از ۱۸ فروردين ۸۹ به زندان برگشته، تعجب دارد قبلش در بند باز بود ، صبح تا ظهر گاهی بعدازظهر در زندان و شب در کنار ما.
فردايش مادر با اضطراب لباسی برای پدر به دادگاه ويژه روحانيت می برد، به پيش اطاق اجرای احکام می رود می پرسد جرمش چيست؟ می گويد :غيبت داشته پدر مريض بود از دکتر استراحت به دست داشت-پيش دادستان رفت دادستان با لحنی گفت خير غيبت نبوده ، من دستور دادم برود بالأخره ارفاق ما پايان يافت پرونده جديد دارد، پرسيدم دوباره جرمش چيست؟در جواب گفت به شما ربطی ندارد در دل گفتم : ای خدا، گفتم وگفتم و ديگر اشک به جای ماند در چشمانم ولرزان دستهايم بود که به طرف خدا دراز شد و گفتم خدا خدا خدا... .
هرچند کوتاه و بد، اما حرفهای نگفته را گفتم.
به اميد آزادی همۀ بيگناهان

دل باز نشود
تا تو برگردی

سعيد
فرزند مجتبی لطفی

۳۰/۱/۱۳۸۹


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016