گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
29 فروردین» کتاب "سياست کُردها در خاورميانه" منتشر شد، ايلنا11 فروردین» اعدام قاضی در آن بامداد بهاری، عرفان قانعیفرد، کردستان امروز
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! آن زندهانديش هم رفت، دکترعلیمحمد حقشناس، زبانشناس درگذشت، عرفان قانعیفردمی خواهم گوشی تلفن را بردارم و به باطنی زنگ بزنم اما می لرزد دلم دستم. باورم نيست ز بد عهدی ايام هنوز. انگار در من، کسی پيوسته می گريد. رفت و چه آرام رفت آن پير حکايت گو که گويی گريه قرن ها در گلو داشت و باريد و رفت. او در هوای مهربانی بال می آراست. زنگ می زنم و کسی پاسخی نمی دهد. آن هنگام غم بر سر غم می گذارم. غم داستانی تازه سر کرده است . می دانم باطنی در خلوتش ، سايه را زمزمه می کند و شايد بگويد :
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ / آفتابی است هوا يا گرفته است هنوز ؟ / از بهاران خبرم نيست / آنچه می بينم ديوار است / ره چنان بسته است که پرواز نگه / در همين يک قدمی می ماند / کور سويی ز چراغی رنجور / قصه پرداز شب ظلمانی ست / نفسم می گيرد / که هوا هم اينجا زندانی است. ./ اين چه رازی است که هر بار بهار / با عزای دل ما می آيد / وين چنين بر جگر سوختگان / داغ بر داغ می افزايد... صدای خنده ديروزش در گوشم هست و چهره اش در برابر نظرم و نمی خواهم بغض آن رادمرد را هم بشنوم. تا بگويد : زبان دان مام ميهن رفت... علی محمد حق شناس چهره بر خاک ساييد و سر به سينه تراب نهاد... فکر می کردم سال ۱۳۸۸ سال نکبت و غم است و ديگر شايد – شايد – اين بهار ، مژده رسان شادی باشد اما تو گويی رخت بربسته است و اين کابوس خون آلود در پيچ و تاب اين شب بن بست پايان گرفته است اما بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست! و انگار هر روز می رود و می رود... که « سايه» هم روايتش نتواند. نميدانم اميد در دل تنگ که خواهد زيست؟ پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه، اما او يک استاد بود با منش و انديشه بزرگ يک انسان. به او گفته بودند درباره باطنی سخنی بگو ، گفت : هر گاه توانستم با صدای بلند عيب خود بگويم می توانم از عيب باطنی هم سخن برانم. و اين انسان که انسان زيست و آيينش انسانيت بود، و چه استوار ماند در هجوم هر گزند و نفروخت شرف قلم را و آرام زيست و نوشت و بازگفت به نسل بعد ، حديت آرزومندی را. استاد تنها رفت و بسيار سخت پر خواهد کرد کسی سکوت و اخلاق و وجودش را...عکسش آويختم بر ديوار خانه خالی تنهايی ، اين که همره تو می گريد آئينه است...« فرهنگ لغت انگليسی فارسی هزاره، تاريخ زبانشناسی، مکاتب زبانشناسی، مجموعه شعرش و....» . در ميان کتابهای کتابخانه ام سرک می کشند تا بگويند به سان رود رونده بود و گويند ز مرده معجزه نمی آيد، اما او زنده است....
Copyright: gooya.com 2016
|