گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
6 اردیبهشت» پيام رضا پهلوی به مناسبت درگذشت شجاعالدين شفا30 فروردین» حکايت، وقتی بیبیسی حکم به تکفير میدهد، طنزی از اسد مذنبی 20 فروردین» جنبش سبز به سوی کدام چشمانداز؟ جمشيد طاهریپور، کارآنلاين 12 فروردین» جنبش زنان ايران؛ راهگشای پيکار سبز، جمشيد طاهریپور 21 بهمن» آستان آزادی؛ به رسميت شناختن صداهای متفاوت است، جمشيد طاهری پور، کارآنلاين
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! آواز را بهخاطر بسپار و... آوازخوان را! جمشيد طاهریپورانحطاط سياسی و فرهنگی که دامنگير ماست به آن اندازه است که پاسداشت اهل انديشه و فرهنگ و ادب و هنر اين سرزمين، مقهور رویکَرد تباهیآور تقسيم ايرانيان به خودی و غير خودی است. چنان که بر مترجم نغمههای لامارتين و "کمدی الهی" دانته و ديوان شرقی و غربی گوته؛ و نيز اديب و شخصيت فرهنگی که در جستوجو و شناخت علل انحطاط ايران عمر بهسرآورد، رنگ الحاد و تکفير میپاشند، نام فروغ فرخزاد را از کتابها حذف میکنند، سايت صادق هدايت را به تاراج میبرند، و نامآوران هنر ايران، در مرگی بیصدا و بیپژواک، در خلوت و خاموش گوشههای بینام و متروک گورستان دفن میشوند!آنچه که در پی می خوانيد، يادنوشته-ای است که اکنون بيش از دهسال از تحرير آن می گذرد! در اين قطعه؛ اولين روز ورودم به قرائت خانه شهر تحرير شده و در آن از تأثير نخستين کتاب قرائتخانه روی نوجوان پانزده ساله-ای که بودم سخن می رود. نام اين نخستين کتاب؛ "نغمه های عاشقانه لامارتين"، ترجمه –ی شجاع الدين شفا بود. ۸ سال پيش، يادنوشته خود را برای آقای شجاع الدين شفا پست کردم(*) و قصدم قدر شناسی از او، به پاس سهم و نقشی بود که در پرورش شوق و ذوق "نوشتن" در من برجا گذاشت. شجاع الدين شفا، ۲۷ فروردين ماه در پاريس در گذشت. غالب محافل اپوزسيون ايران، در درگذشت او، بی حس و بی خيال باقی ماندند! و حتی نويسنده-ی تارنمای "جرس" در نوشتاری موهن، شجاع الدين شفا را نويسنده –ای توصيف کرد که "...سه دهه عمرش را به هتک باورهای دينی و اسلامی گذراند"! انحطاط سياسی و فرهنگی که دامنگير ماست به آن اندازه است که پاسداشت اهل انديشه و فرهنگ و ادب و هنر اين سرزمين، مقهور رويکرد تباهی آور تقسيم ايرانيان به خودی و غير خودی است. چنان که بر مترجم نغمه های لامارتين و "کمدی الهی" دانته و ديوان شرقی و غربی گوته؛ و نيز اديب و شخصيت فرهنگی که در جستجو و شناخت علل انحطاط ايران عمر بسرآورد، رنگ الحاد و تکفير می پاشند، نام فروغ فرخزاد را از کتاب ها حذف می کنند، سايت صادق هدايت را به تاراج می برند، و نام آوران هنر ايران، در مرگی بی صدا و بی پژواک، در خلوت و خاموش گوشه های بی نام و متروک گورستان دفن می شوند! باشد انتشار اين يادنوشته، با همان احساس قدرشناسی که در زمان حيات شجاع الدين شفا، به او ابراز کرده بودم، مايه تسلی و دلجوئی بازماندگان، خويشان و دوستداران او را فراهم آورد... ج – ط *** ... يک روز يک روز پنج شنبه بود. ساعتی می شد در "باغ ملی" نشسته بودم. باران نمی باريد، اما آسمان گرفته و ابری بود و هوا نم سردی داشت. آخرهای زمستان بود. من غمگين بودم و احساس می کردم سردم هست. از باغ ملی آمدم بيرون. جمعيت نبود. خيابان خلوت بود. تنها چند نفری، رو به جانب استخر و شيطان کوه، قدم زنان می رفتند. دست هايم را چپاندم توی جيب کتم و بی اراده، راه افتادم همان طرفی که مردم می رفتند. شوق قدم زدن نداشتم، دلم می خواست يک جائی بود و می رفتم آنجا! ده دقيقه- ای که رفتم، رسيدم به آن سالن درازی که پر از شيشه پنجره بود. اينجا را می شناختم و می دانستم "قرائتخانه" است. روی يک پلاک چهارگوش برنجی، خوش خط و خوانا نوشته بودند؛ "قرائتخانه عمومی شهرستان لاهيجان" و نصب-اش کرده بودند روی ستون هره. تا حال به فکرم نرسيده بود می شود رفت قرائت خانه! راست-اش نمی دانستم آدم های به سن و سال من اجازه دارند آن تو بروند، کتاب بگيرند و همانجا بنشينند و کتاب بخوانند! اين طرف پياده رو ايستادم و قرائت خانه را ورانداز کردم. در پشت پنجره، يک دو تا سر می ديدم که کتاب می خواندند. نمی دانم چند زمانی ايستادم و نگاه کردم، همين قدر در خاطرم مانده است که نه کسی از قرائت خانه بيرون آمد و نه کسی را ديدم داخل بشود. پيش خودم گفتم دارم که نمی زنند! می روم ببينم چه خبر است! و مصمم از اين طرف خيابان رفتم آن طرف خيابان. پله های قرائتحانه را بالا رفتم، طول هره را با احتياط پيمودم، در قرائتخانه را بی صدا گشودم و قدم به سالن قرائتخانه گذاشتم. چه می دانستم به دنيائی قدم می گذارم که از من آدم ديگری خواهد ساخت! در را که باز کردم اولين چيزی که ديدم ديوار صاف و سفيد ته-ی سالن بود. سالن که نبود! يک اتاق درازی بود. روی آن ديوار صاف و سفيد، درست وسط وسط، يک کاغذ مقوای نوشته که مستطيل بريده بودند، نصب بود. دور مستطيل يک حاشيه نازک، سياه قلم گل قالی کشيده بودند که از دور قاب نوشته بنظر می آمد. نوشته-ی روی کاغذ مقوا يک کلام قصار بود. هرکس در را باز می کرد، اولين چيزی که در چشم-اش می نشست؛ کلام قصار کاغذ مقوای روی ديوار بود. با درشت ترين خط نوشته بودند، با خط خوش نستعليق نوشته بودند، آن اندازه درشت و خوش خط نوشته بودند که آدم بی زحمتی می خواند: " بمن کتاب بدهيد، بمن پر بدهيد!" همان دم که خواندم کارم ساخته شد! حقيقتا"... کلام روی کاغذ مقوای ديوار، دلم را لرزاند و همان دم ورود، قرائتخانه را محبوب من کرد. دو طرف قرائتخانه، در هر طرف سه قاب پنجره بود که شيشه هايش از تميزی برق می زد و از پشت-اش هرچه نور و روشنائی بيرون بود، به داخل قرائتخانه می آمد. زير پنجره ها، هر طرف در يک رديف ميز و صندلی ها را چيده بودند، ميز ها يک نفره و پايه بلند بودند و پشت هر کدام يک صندلی. ميز و صندلی ها چوبی بودند و رنگ قهوه-ای سوخته-ای داشتند. قشنگ لاک الکل شده بودند و يک متانت تفکربرانگيزی به قرائتخانه می دادند. پايان ديوار پشت در، چسبيده به کنج، يک دريچه کار گذاشته بودند که بالای آن يک لامپ کم نور روشن بود. هرکس می فهميد برای گرفتن کتاب بايد رفت پای دريچه و از آنجا کتاب گرفت. پاورچين اما با گام های مطمئن، رفتم پای دريچه. روی پيشخوان دو تا دفتر بود. دفتر ها اندازه و شکل و شمايل دفتر حضور و غياب کلاس مدرسه را داشتند، منتها جلد- شان کلفت بود و روی جلد هر دو تا دفتر، يک کاغذ مربع شکل کوچک چسبانده بودند. روی يکی نوشته شده بود؛ "فهرست کتابهای قرائتخانه" و روی آن دفتر ديگر؛ "دفتر مخصوص مراجعه کنندگان". چشمم را که از دفتر ها برگرفتم، داخل را ديدم؛ قسمتی از قفسه-ی چوبی چند طبقه، با کتابهائی که رديف به رديف در آن چيده شده بودند. روبروی دريچه، با يک دومتری فاصله، پشت ميز آقائی نشسته بود و داشت کتاب می خواند. ميز و صندلی –اش مثل ميز و صندلی های سالن قرائت خانه بود. عينک ذره بينی روی چشمش بود و يک کتاب قطور، با صفحه-ی گشوده روبرويش و ظاهرا" غرق مطالعه بود. بالای سرش، کلاه شاپو و پالتو-اش، روی دوتا ميخ آويزان بود. کنار ميز، نزديک پاهاش، روی زمين يک والور کوچک گرد سوز قرار داشت، روی والور، يک کتری آب جوش با يک قوری چای. سر کتری را وارونه گذاشته بود و قوری چای را گذاشته بود توی سر کتری. کتری و قوری هر دو از جنس رويی بودند و دسته-ای با روپوش چوبی سياهرنگ داشتند. کنار کتاب روی ميز، يک استکان و نعلبکی و گوشه ميز يک قوطی کوچک حلبی، پر از حبه های ريز قند قرار داشت. استکان؛ نصف و نيمه پر چای بود. آهسته سلام کردم. نگاه که به من کرد، ديدم از بالای عينکش نگاه می کند. از پدرم جوان تر و لاغر تر بود. صورتش تراشيده بود و سبيل جو گندمی مرتبی داشت. موهای سرش هم جوگندمی اما انبوه بود که به بالا و موج دار شانه کرده بود، کراواتش گره-ی ريز ريزی داشت. بلند شد و آمد دم پيشخوان دريچه. مثل برج زهر مار بود! روی گره –ی ريز کراواتش، چرک و چيلی بسته بود و برق می زد. کج خلق و ترشرو پرسيد: فهرست درهم برهمی بود. به ترتيب حروف الفبا عنوان کتابها را نوشته بودند و شماره رديف، شماره کتاب به حساب می آمد. دو صفحه اول، صفحه وسط و صفحه آخر دفتر را خوانده نخوانده، نگاه کردم. واهمه داشتم نکند طول بکشد! يک عنوانی را از صفحه آخر انتخاب کردم؛ ... بنا به وضع و حالی که داشتم، آن عنوان به چشمم خوش نشسته بود. بلند شدم، دفتر را روی پيشخوان گذاشتم و با صدائی که بشنود گفتم: " نغمه های عاشقانه لامارتين، ترجمه شجاع الدين شفا، شماره ۵۲۷". شماره را يادداشت کرد و رفت طرف قفسه کتابها. سه چهار پنج دقيقه-ای طول کشيد و کتاب را همان طور؛ مثل اين که پاره آجری را بدستم می دهد، داد به من. کتاب هنوز در دستش بود، پرسيد: کتاب را مثل عزيزی روی سينه-ام فشرده داشتم. می خواستم آن ته، آن کنج؛ پای ديوار کنار پنجره بنشينم. از وسط سالن که می رفتم، چشمم روی نوشته-ی کاغذ مقوای ديوار بود: " بمن کتاب بدهيد، بمن پر بدهيد!". کتاب؛ سروده هايی از لامارتين بود. سروده هائی عاشقانه. شباهت هائی با غزل های ما داشت اما بکلی چيز ديگری بود. بعضی قطعه ها، به نامه های عاشقانه شباهت داشت؛ نامه های عاشقانه-ای بودند که لامارتين برای محبوب خود نوشته بود. هرچند آن غزل را به تقليد از حافظ خوانی های پدرم سروده بودم و حقيقتا" هم در وصف حال و آن عاشقيم بود، اما بی فکر و تفکری آن غزل را سروده بودم؛ انگيزش و الهامی بود، آمده بود و من شکار-اش کرده بودم! و بعد... وقتی خواندم، دانستم بيان جان عاشقم است! به اين بيان از قبل معرفت و آگاهی نداشتم؛ يک مضمون واضح که به قصد خواسته باشم در غزل بگويم، در سرم نبود. همه-ی کلمات، همه-ی مصراع ها، همه-ی بيت ها؛ بدايتا" در مخيله-ام درخشيده بودند! وقتی نوشتم و خواندم، دانستم چه گفته و نوشته-ام! اما کتاب لامارتين در نظرم بيان سنجيده-ی فکرها و انديشه هائی آمد در باره عشق و عاشقی و معشوق. تا آنزمان بنظرم نرسيده بود آدم می تواند فکر کند و در باره عشق و عاشقی خود، انديشه هائی را بنويسد و حرف هائی بزند که عشق و عاشقی-اش را معنا کند و به ديگران هم بفهماند. اين يک چيز بکلی تازه-ای بود و همين جا بگويم آن کشش برتری را که در من برای "نوشتن" بود، تقويت کرد. طرز بيان کتاب تأثير شگرفی در من گذاشت. چه واژگان قشنگ و در عين حال قابل فهمی! چه ضربآهنگ گوش نوازی آن طرز نوشتن داشت؛ مثل صدای باران و دريا ميمانست! در عين حال هر قطعه و هر نامه، يک ضربآهنگ مخصوص به خود را داشت. حتی در يک قطعه، نه يک صدا و يک آهنگ، بلکه چند صدا و چند آهنگ در گوشم می نشست! بعضی قطعه ها؛ آن اندازه خوش آهنگ و پر از طنين های گوناگون بود که دلم می خواست بلند بخوانم! به خودم فشار می آوردم که بلند نخوانم؛ دهانم را با دستم سفت گرفته بودم و فشار می دادم که بلند نخوانم! کتاب قرائتخانه گنج نويافته-ای در نظرم جلوه کرد.ما کتاب شاهنامه و کتاب حافظ در خانه داشتيم. از برادران بزرگتر، کتابهای زيادی در خانه موجود بود هرچند من اجازه نداشتم بردارم و بخوانم. می خواهم بگويم کتاب چيز ناآشنائی برايم نبود؛ من با کتاب شاهنامه و کتاب حافظ، انس و الفتی داشتم و اين انس و الفت را پدرم در من کاشته بود، بعضی وقت ها برمی داشتم و می خواندم، اما هيچوقت اين احساس را نداشتم که گويا اين کتاب ها مونس من- اند. کتاب حافظ را که می خواندم يک همزبانی احساس می کردم اما اين همزبانی، طنين يک پژواک دور، يک پژواک از جنس روح، يک طنين اثيری و آسمانی داشت؛ صدائی آشنا اما خيال پرور و وهمناک بود که از فراسوی مه آلود جان می آمد! از ماسوا می آمد؛ از لامکان و لازمان! بيان کتاب لامارتين شاعرانه اما از جنس آفتاب و زمين بنظرم آمد. در برخی صفحات، شرح و وصفی از عشق و عاشقی آمده بود که زبان حال من بود! يک زبان حال واقعی که آهنگ گام های تنهائی مرا داشت در آواز باران لاهيجان. زبان کتاب؛ تب و تاب و درگيری هايی را که من داشتم؛ يعنی در شب و روز خود داشتم بيان می کرد. اين همزبانی و همدلی از جنس زمان که صدای طپش دل و نفس های مرا داشت، کتاب را مونس من کرد. کتاب را که تحويل می دادم دستم می لرزيد. دلم می خواست کتاب را با خود می داشتم و در خلوت بالا خانه-مان، بلند می خواندم. بيرون که آمدم يک حالت عجيبی داشتم. پر در آورده بودم و پاهايم می دويد. يکراست آمدم منزل، پله های بالا خانه را دوتا يکی بالا رفتم و در آن بالا خانه، با يک سرخوشی که در من کم سابقه بود دو صفحه در باره "عشق" نوشتم! نمی دانم! شايد انديشه هائی از آن کتاب را به قلم خودم نوشتم. بيشترين احتمال همين است اما اين ذره-ای از اهميت آن تأثير عميقی که نخستين کتاب "قرائتخانه" روی من گذاشت نمی کاهد. وقتی نوشته-ی خودم را خواندم به خود گفتم؛ جمشيد! ساعت انشاء در کلاس بخوان. ـــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|