یکشنبه 19 اردیبهشت 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بهار وحشت، شهرزاد

راستی در کشور استبداد زده ما آيا روزی امکان بخشيدن و فراموش کردن اين همه جنايت هست؟ بخشيدن اين همه خونهای پاک بر زمين ريخته شده، بخشيدن اين همه غنچه های پرپر شده ، بخشيدن اين همه آرزوهای برباد رفته، بخشيدن اين همه جوانی های جوانی نکرده ، بخشيدن اين همه سروها ی بر خاک افتاده ، خدايا در اين بهار وحشت بداد خانواده های دردکشيده و دردمند که شاهد از دست دادن تمام سرمايه زندگی شان هستند برس.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


امروز هوای پاريس ابری تر و غم انگيز تر از روزهای قبل است. آنچنان دلم گرفته است و آنچنان بغض گلويم را که نمی دانم چه می خواهم بنويسم . می دانم که همه مثل من در سوگ اين خونهای ريخته شده عزادارند. بيشتر از هر زمانی با مرگ فرزاد کمانگر و چهار زندانی سياسی نمی دانم چرا تمام خاطرات تلخ تلخ دردناک سالهای اوايل انقلاب برايم تداعی می شود. براستی تاريخ کشور ما تاريخ تکرار درد و رنج است. بارها به عکس مادر فرزاد کمانگر نگاه می کنم. مادری با لباس محلی که قاب عکس فرزند برومندش را در دست گرفته است. احساس نزديکی زيادی با او دارم. چقدر اين عکس برايم آشنا است.مادری مثل مادرهای لرستان، ذهنم به دور دستها می رود زمانی که در اوايل انقلاب بدنبال کشته شدن سيامک اسدی چريک فدايی در درگيری، در مراسم عزاداری اش در لرستان تعداد زيادی از بچه های چپ را دستگير و بعدا اعدام کردند. زمانی که اولين حمله های گسترده به نيروهای چپ شروع شد، زمانی که سازمان ما ضربه خورد، زمانی که بهترين ياران ما را دستگير و زير شکنجه های وحشيانه بردند. يادم می آيد وقتی در کشتار ۶۷ خبر کشته شدن هبت و ديگر رفقا را شنيدم، بقدری غم از دست دادن آنها سنگين بود که يقين کردم که هرگز ما با اين همه کوله بار رنج و درد کمر راست نخواهيم کرد. بازهم در خاطرات سالهای قبل می روم. اين قاب عکس دست مادر فرزاد برايم آشنا است، کجا او را ديده ام، يادم آمد قاب عکس هبت است در دست مادرش، وقتی پاريس بود عکس هبت را که ما در قاب گذاشته بوديم هربار برمی داشت و غبار روی آنرا می گرفت و بعد برايش به زبان محلی مويه می خواند. و من هربار برای اينکه اشک مرا نبيند از اطاق بيرون می رفتم. کاش امروز من تنها بودم تا در خانه گريه که نه، زار بزنم. چطور می تواند خانواده ای، مادری بتواند زندگی کند، زمانی که می داند فرزند دلبندش در زير وحشيانه ترين شکنجه ها ست. چطور می توان اين همه رنج را تاب آورد. چطور می توان زنده بود و روزی صدبار مرگ را زندگی را کرد. من زبانم لال حتی تصور آنرا هم برای خودم نمی توانم بکنم. بازهم به سالها پيش می روم، من مادری را يعنی شير زنی را می شناسم که با وعده آزادی تنها فرزند پسرش او را برای ملاقات خواستند در حالی که همان موقع فرزندش را کشته بودند. اين مادر برايم تعريف می کرد که فکر کردم می خواهند رضا را آزاد کنند يعنی اين طور گفته بودند وقتی کلاشينکف بدستها خنده کنان به پيشوازم آمدند و خبر کشته شدن او را دادند خواستم او را برای آخرين بار ببينم، هنوز تن اش گرم بود و جای گلوله ها تازه، در برابر من و پدرش جنازه اش را در وانت بار انداختند و... راستی مرزی برای تحمل رنج و درد هست؟ راستی مادر تو روزی می توانی ببخشی؟ مادر فرزاد و فرزادها، مادرانی با قلبهای پاره پاره شده، مادران رنج، مادران درد، روزی می توانند ببخشند؟ در کشور بلا ديده ما روزی می توان از آشتی صحبت کرد؟

شهرزاد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016