صد سال زمان حال، به ياد همه جانباختگان آزادی، الاهه بقراط، کيهان لندن
در تمام اين سالها که خفقان "اصلاحگرا" همدوش خفقان "اصولگرا" به تبليغات مشغول بود و سايه سنگين و فرصتطلبانه خود را با پشتيبانی مادی و معنوی دولتی و غير دولتی کشورهای غربی بر خارج از کشور و تبعيديان نيز میانداخت و پس از مدتی از "خارج کشوریها" نيز طلبکار شد، من هرگز نتوانستم اندوه سنگين زنان و مردانی را از فکر و دل بيرون کنم که حتی اگر راهشان اشتباه بود، ليکن به آزادی باور داشتند و بر سر همان نيز جان فدا کردند. امروز جامعه ايران اگر بتواند شانههای خود را از زير لاشه سنگين "انقلابیگری" و "اصلاحطلبی" جمهوری اسلامی رها سازد، بیترديد به بازنگری از درک خود درباره مبارزه و مقاومت خواهد پرداخت
کيهان لندن ۲۰ مه ۲۰۱۰
www.kayhanlondon.com
www.alefbe.com
زمان، واقعيت شگفتانگيزی است. هر اندازه که انسان تلاش نموده تا آن را با معيارهای رياضی در سطح عقل بشر به فهم و درک روشن، قابل اندازهگيری و منظم در آورد، با اين همه هرگاه به آغاز تصورناپذير و پايانی که نمیتواند داشته باشد، میانديشم، نسبت به ناتوانی معيارهای رياضی، کاستی عقل بشر و محدوديت فهم و درک انسان متقاعد میشوم. بيهوده نيست که روزی روزگاری، «زمان»، خدا بود.
حاکمان تکراری
صد سال، عمر چند نسل است؟ چند نسل در ايران تاوان آزادی را پرداختهاند؟ در اين صد سال حتی مفاهيم والای تاريخی مانند مقاومت نيز دگرگون گشتند و گاه در اين دگرگونی دستاويز سياستی ترفندباز شدند. برای نمونه، در دورهای، در همين سالهای سياه هفتاد خورشيدی که برخی از آن به عنوان بهترين دوران جمهوری اسلامی ياد میکنند، «مُد» شد که بايد به هر قيمتی ماند! برخی حتی از جانباختگان ده شصت طلبکار شدند. توبه پشت توبهنامه! به طوری که برخی از «سرشناسان» آن را به حساب زرنگی و زيرکی خود در بوق و کرنا دميدند و خود، توبه خويش را منتشر کردند.
در تمام اين سالها اما هنگامی که خفقان «اصلاحگرا» همدوش خفقان «اصولگرا» به چنين تبليغاتی مشغول بود و سايه سنگين و فرصتطلبانه خود را با پشتيبانی مادی و معنوی دولتی و غيردولتی کشورهای غربی بر خارج از کشور و تبعيديان نيز میانداخت و پس از مدتی از «خارج کشوریها» نيز طلبکار شد، من هرگز نتوانستم اندوه سنگين زنان و مردانی را از فکر و دل بيرون کنم که بر سر اعتقاد خويش ايستادند و جان باختند. شايد اعتقاد آنها که از احزاب و گروههای مختلف سياسی و قومی و مذهبی و در مواردی افراد مستقل بودند، با يکديگر و حتی در خود تناقض داشت. ليکن يک چيز را نمیتوان انکار کرد: همه آنها به آزادی باور داشتند. آرمانشان که جان بر سر آن باختند، جز آزادی نبود، اگر چه جانباختگان سياسی ممکن بود آن را چنان که بايد نشناخته باشند. ولی آخر در کجا و با کدام امکانات میبايست چنين شناختی را میيافتند؟! همين که برای آزادی به طور کلی، و نه به طمع حوريان بهشتی و يا از روی کينه و انتقام جان فدا کردند، آنها را از ديگران، از جمله برخی به جای ماندگان، متمايز میکند.
امروز جامعه ايران اگر بتواند شانههای خود را از زير لاشه سنگين «انقلابیگری» و «اصلاحطلبی» جمهوری اسلامی رها سازد، بیترديد بار ديگر به بازنگری از درک خود درباره مبارزه و مقاومت خواهد پرداخت. مبارزه و مقاومتی که با وجود ترفندهای تکراری و پوسيده رژيم، از پشت ديوارهای بلند زندانها پيام پايداری و استقامت را سر داده است. من هرگز لحظهای نيز با خود نينديشيدم: آخر برای چه کشته شدند؟ دليلاش معلوم بود. هرگز نگفتم کاش خود را انکار میکردند تا بمانند. و انکارکنندگان را نيز هرگز ملامت نکردم. آنها نيز انتخاب کردند. فرياد درد من همواره زمانی در گلو خفه میشد تا در بغض شبانه بترکد که مشوقان انکار، آنان را که مرگ در راه آزادی را برگزيده بودند، ملامت میکردند! ما تبعيديان به کنار، اين قماش حتی طلبکار مردگان نيز هستند.
در اين زمان صدساله، نه تنها سرکوب و مرگ آزادیخواهان، بلکه گويی نقشها نيز تکرار میشود. قضاوت قطعی را بیترديد زمان پيش روی آيندگان خواهد نهاد. ليکن من اکنون بر اين باورم که مماشاتگران با حکومت دينی در ايران به اندازه حکومت، در فلاکت ايران و سقوطاش به ورطه نابودی همه جانبه نقش تعيينکننده داشته و دارند. مماشاتگرانی که با دفاع از از انقلاب اسلامی، تبيين «خط امام» و پس از آن با اميد به «استحاله» حکومتی که متعلق به علی اکبر هاشمی رفسنجانی میپنداشتندش، و آنگاه با «اصلاحات»، و اينک با... همچنان به تکرار عادت مشغولند.
نگاه کنيم! به دقت نگاه کنيم! آيا شباهتها را تشخيص میدهيم؟ آنقدر انسانهای تهی و کمظرفيت را در «قدرت» و در «غربت» بالا بردند (چه بسا به طمع نام و نان و به قول شاملو «به دريوزگی کف نان»)، آنقدر مماشات کردند که اينک هراسشان گرفته که سپاه پاسداران بر صنعت نفت و انرژی نيز حاکم میشود.
سرنوشت تکراری
جنگ و اعدام سپاه پاسداران را بالا کشاند. اعدام در زندان، هنگامی که هيچ کس نيست تو را ياوری کند، به مرگی غمانگيز تبديل میشود. در بيرون از زندان چه؟ آنجا که به خانهات هجوم میآورند و پيکرت را دشنهآجين میکنند؟ آنجا که تو را میربايند و خفه میکنند؟
شبی که تئاتر «يک پرونده، دو قتل» از نيلوفر بيضايی در برلين اجرا میشد، هنوز شنبه ۱۸ ارديبهشت بود. هنگامی که هرمين عشقی در نقش «ندا صادقی» بخشهايی از اعترافات متهمان به قتلهای زنجيرهای را میخواند، سالن میخواهد از اندوه و بغض بترکد. قاتلانی که با نام «يا فاطمه زهرا» سينه پروانه و داريوش فروهر را دريدند، قاتلانی که محمد مختاری را ربوده، به مخفيگاه اطلاعاتیشان در بهشتزهرا بردند و در آنجا خفه کرده و بعد پيکرش را در بيابان رها کردند در اعترافات خود مدعی شدند (مستند) که دستور داشتهاند، وظيفه و مأموريت خود را انجام دادهاند، حتی اضافهکاری هم گرفتهاند و اساسا قتلی مرتکب نشدهاند بلکه عمليات «حذف» انجام دادهاند. گفتند آقای دری نجفآبادی (که از اصلاحطلبان شد) میگفت کاش میشد همه اينها را جايی جمع کرد و بمبی بر سرشان انداخت!
چند ساعت بعد، صبحگاه يکشنبه ۱۹ ارديبهشت ۸۹ پنج جوان ايرانی را به قانون و عدل اسلامی در زندان اوين به دار کشيدند. فکر میکنم پرونده قاتلان قتلهای زنجيرهای با زندگینامه حاکمان ايران گرهای باز نشدنی خورده است.
آيا سرشت انسان در «قدرت» و در «غربت» تغيير میکند؟ من ترديد دارم. همه گوهر خويش را که گذشته از بخش غريزی و ژنتيک، مجموعهای از فرهنگ، تربيت، آموختهها و اعتقادات حاصل از زندگی در يک زمان و محيط معين خانوادگی و اجتماعی است، حفظ میکنند. «موقعيت» است که اين گوهر را، خوب يا بد، نشان میدهد. در اينجا هنر و ادبيات، سينما، به داد درک انسان میرسد. ولی در اين سو نيز، کسانی که راندهشدگان از قدرت را (مانند خمينی) که به معترض تبديل شدهاند، آنقدر بالا میبرند و حتی به ماه میرسانند که بعدا نتوان پايين آوردشان، در عمل به تولد مستبدان بعدی ياری میرسانند.
آيا اين همه داستانی تکراری نيست؟ آيا ما تجربه نسل پيشين و فرزندانمان تجربه ما را تکرار نمیکنند؟ آيا نبايد سر به بيابان گذاشت که پس از آن همه جانبازی و از خودگذشتگی در اشکال گوناگون، سرانجام اين هستيم که میبينيم؟ باز زندان و شکنجه و اعدام و حذف و قتل... باز اعتراض و تظاهرات و گلوله... باز شعارهايی که تکرار میشوند... «نمیتوان پريشان نبود و گريه نکرد» (شعری از پروانه فروهر). اين پريشانی اما بخشی درباره آنچه است که روی میدهد. بخش ديگرش اما مربوط به آنچه است که قرار است روی دهد و کسی را از آن آگاهی نيست. خندهدار نيست؟ ما، همه ما، در حال آماده کردن و شکل دادن آن رويدادها هستيم، ولی نمیدانيم چيست! حرف میزنيم و اقدام میکنيم (خود حکومت نيز) تا آنچه روی دهد که مورد نظر ماست، ليکن نمیتوانيم وقوعش را تضمين کنيم. حکومت نمیتواند، زيرا بر خلاف منطق تاريخ و روح زمان حرکت میکند. ما نمیتوانيم، زيرا حلقهای گمشده، زنجيره رويدادها را از هم میگسلد: اتحاد عمل سراسری ايرانيان و شکلگيری يک نيروی جايگزين آزادیخواه و دمکرات که بتواند راه را به روی آينده بگشايد و طلسم صد سال زمان حال را بشکند تا ديگر کسی به دليل فکر و عقيده و فعاليت سياسی و قومی و مذهبی اعدام نشود. «حذف» نشود، ربوده و کشته نشود، زندان و شکنجه نشود، مورد تجاوز قرار نگيرد، اخراج و توقيف و تبعيد نشود.
هزار سال هم که از «اصلاح» و «انقلاب» بگويند، از «جنبش سبز» و «راه سبز اميد» و سبزها و رنگهای ديگر بگويند، بدون اين اتحاد عمل، نه فرزندان ما بلکه نسل بعدی نيز محکوم به تکرار تجربه ما گذشتگان و درگذشتگان خواهد بود. افراد، احزاب و گروههای سياسی که در تمامی اين سالها در امر اتحاد عمل سستی به خرج دادند، در خرابی ايران و اعدام جوانان نقش بازی کردهاند. اينک نيز هر روزی که از عمر اين رژيم میگذرد، گذشته از جنايتهای جاری، همه ما در ربودن، دستگيری، شکنجه، تجاوز، اعدام و قتل و شليک به کسانی نقش داريم که هنوز به دنيا نيامده و يا دوران کودکی را میگذرانند. درست همان سرنوشتی که فرزندان دهه انقلاب و اعدام يافتند.اين مسئوليت، اين بار، بسيار سنگين و توانفرساست. بايد آن را به زمين گذاشت. همه ما از اين همه مصيبت خستهايم. صد سال زمان حال، بس است! بايد به آينده گذر کرد.