سه شنبه 4 خرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

جهان‌بينی ترس، آرش جودکی

آرش جودکی
در جامعه‌ای با حکومتِ همه ‌جا حاضر و ناظر، هيچ‌کس دل‌آسوده نيست، هر کسی در هر کجای پايگان اجتماعی، چه مستقيم به دستگاه حکومت وابسته و چه غير مستقيم، نمی‌تواند از عواقب آن‌چه می‌کند و می‌گويد و می‌پندارد بيم‌ناک نباشد چون معيار نهايی برای سنجش هر کردار و گفتار و پنداری با آن‌چه بايست کرد و گفت و پنداشت از همگان پوشيده‌است. اين‌جاست که در جهان ساختگیِ توتاليتاريسم، ترس، چگونگی بودن در جهان و شيوه نگرش به آن می‌شود. پس آن‌جا که ترس چنين کارکردی می‌يابد حتماً با شکلی از اشکال توتاليتاريسم رو‌به‌رو هستيم

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


از بارون فون هامرشتاين Hammerstein بلندپايه ترين ژنرال ارتش آلمان در آغاز دهه سی ميلادی ـ که هر‌چه در توان ‌داشت بکار گرفت تا هيتلر به مقام صدراعظمی نرسد و سپس خانه نشينی خودخواسته‌ای اختيار کرد که تا مرگش در سال ۱۹۴۳ ادامه يافت ـ سخنی نقل می‌کنند که هرچند دو سال پيش از به قدرت رسيدن نازی‌ها بر زبان آمده، به خوبی دليلِ مخالفت سرسختانه‌‌اش را با رژيمی که می‌رفت بر آلمان و بر سراسر اروپا به شومی سايه بگسترد آشکار می‌کند: «ترس جهان‌بينی نيست». چنين نگرشی به جهان اگر سنگ بنای رژيم ‌هيتلر نبود پيامد آن اما بود. اينکه ترس در نهايت جهان‌بينی شد ردّ اين سخن نيست که ترس جهان‌بينی نمی‌تواند باشد. چون ترس جهان‌بينی نمی‌شود مگر در راستای تلاشی برای ويران‌سازی جهان. و بدينسان ديگر جهانی هم نمی‌ماند تا ترس نگرش به آن باشد.

جهان پيرامونی ما را که از و با روزمرگی پايندگی می‌گيرد ترس‌های بزرگ و کوچکی که از اين جهان و در آن می‌زايند ويران نمی‌کنند. اينگونه ترس‌ها واهمه‌هايی هستند که نام و نشان از همان جهان روزمره می‌گيرند و در آن جايگاه دارند. چرا که از سويی روزمرگی با دلمشغولی و گرفتاری سرشته شده است و از سوی ديگر دلمشغولی‌های روزانه دلواپسی‌ ‌آورند همچنان که گرفتاری‌های روزمره نگرانی‌زا. و همين پيوند ناگسستنی ميان اينهمه است که دغدغه را چگونگی گذران جهان روزانه می‌سازد که آدمی خواه و ناخواه به آن دچار است و به ناچار با آن دست به گريبان. خواستِ پی افکندن جهانی از ترس نيست که واهمه‌هايی از اين دست را ديگر می‌کند و دلنگرانی را دلهره می‌گرداند. چون چنين خواستی خود در خواستی ديگر و بنيانی‌تر ريشه دارد: اينکه اصل تعيين کننده تمامی اشکال روابط اجتماعی و تمامی شيوه‌های کنش‌ورزی در چنگ حکومت باشد.

چنين خواستی که منطق توتاليتاريسم بر آن استوار شده به معنای پايان دادن به دوپارگی دولت و جامعه مدنی از يکسو و چندپارگی اين آخری از سوی ديگر است. که اينهمه در پی انقلاب سياسی مدرن (در کنار انقلاب‌های ديگر: علمی، صنعتی، مذهبی...) در اروپا چهره نموده‌اند. خاستگاه دموکراسی مدرن دگرگشتی است که در ذات سمبوليک قدرت سياسی پديد آمد: برقراری قدرتی محدود و بر پايه قانون به گونه‌ای که در بيرون از ساحت سياسی، ساحت‌های ديگری همچون اقتصادی، قضائی، فرهنگی، علمی و هنری که مستقلاً از قواعد ويژه خود پيروی می‌کنند بتوانند شکل بگيرند و در محدوده خود پيرو قوانين‌شان ببالند. فرايندی چنين در نهايت به جدايی جامعه مدنی از نهاد دولت انجاميد. آنچه توتاليتاريسم جست‌و‌جو می‌کند نابودی اصل تمايز ميان دولت و جامعه، و پايان دادن به گوناگونی هنجارهايی است که نه تنها روابط جوراجور آدميان بلکه شيوه‌های زندگی و باورها‌يشان را نيز اداره می‌کنند. از آنجا که در جامعه مدرن و دموکراتيک همنشينی اين هنجارهایِ خودفرمان مد نظر است و نه همگنی سر‌به‌فرمان‌شان، آن همسانی و هماهنگیِ گوش‌به‌فرمانی که توتاليتاريسم می‌جويد بی افزايش حضور حکومت در فضای جامعه به دست نمی‌آيد.

برای جوش دادن جامعه و دولت به هم و زير پوشش ساحتِ سياسی آوردنِ هرچه ساحت ديگر، می‌بايست که قدرت سياسی مدام خود را در همه جا بپراکند بی‌آنکه يکپارچگی‌اش پريشان شود. از اين رو می‌بايد هر گونه اصلی که بخشی از جامعه يا سپهری را از ديگر بخش‌ها و سپهر‌ها جدا می‌کند انکار شود. چون نمی‌شود جامعه را از سر تا به پا يکدست خواست و همزمان گوناگونی هنجارهايی را پذيرفت که هرکدام چگونگی کنش‌ورزی ويژه‌ای را گرد می‌کنند و نهاد خودفرمان ويژه‌ای را استوار می‌سازند. و اين يعنی ديدن همه جامعه به چشم يک ارگانيزاسيون بزرگ و همچون شبکه‌ای دربردارنده ارگانيزاسيون‌های کوچک‌تر آفريدن آن.

انگاره توتاليتاريسم از جامعه، يکانی يک‌لخت است در خود و به خود بسنده از آنجا که به واسطه قدرتی تعريف می‌شود که به خود و در خود بسنده است. و بدينسان بر زمينه زنجيره‌ای درهم از فرايندهای همزمانِ همگون‌گردانی ‌جامعه و دولت از سويی و همگن‌سازی سراسری جامعه‌ای در خودبسته و وابسته به قدرتی درخود فروبسته از سوی ديگر، سيستم توتاليتاريسم برپا می‌شود. اينکه چنين هدفی در نهايت دست‌نيافتنی است يک چيز است، شناخت ساز‌وکار آن يک چيز ديگر. در سيستم توتاليتر قدرت سياسی می‌خواهد جامعه را يکسره و چه بسا از هيچ بيافريند و اين خواست که چند‌و‌چونش جز بر خود او هويدا نيست و چون‌و‌چرا برنمی‌دارد در هر لحظه از اين آفرينش می‌خواهد که همه چيز جامعه برايش رو باشد و نمايان. اما همه جامعه هيچگاه به تمامی در مشت قدرت نمی‌گنجد و هميشه از گوشه و کنار به مدد روابطی گسترش می‌يابد که منطق خود را دارند و از چنگ قدرت می‌گريزند. از همين رو در جامعه‌ای با حکومت همه جا حاضر و ناظر، هيچکس دل آسوده نيست. هرکسی در هرکجای پايگان اجتماعی، چه مستقيم به دستگاه حکومت وابسته و چه غير مستقيم، نمی‌تواند از عواقب آنچه می‌کند و می‌گويد و می‌پندارد بيمناک نباشد چون معيار نهايی برای سنجش هر کردار و گفتار و پنداری با آنچه بايست کرد و گفت و پنداشت از همگان پوشيده است. اينجاست که در جهان ساختگیِ توتاليتاريسم، ترس چگونگیِ بودن در جهان و شيوه نگرش به آن می‌شود. پس آنجا که ترس چنين کارکردی می‌يابد حتماً با شکلی از اشکال توتاليتاريسم رو‌به‌رو هستيم.

بيخود نبود که نخستين سخنرانی‌ ژان پل دوم پس از انتخابش به مقام پاپی با «نترسيد!» آغاز شد. روی سخن او از فراز ميدان سن‌ـ‌ ‌پی‌ير رم، بی‌گمان به سوی هموطنانش در لهستان بود که می‌خواستند و می‌آموختند که نترسند ديگر. و پژواک اين سخن چه زود در گدانسک و کراکوی و ورشو پيچيد و مردمی که ديگر نمی‌ترسيدند بساط آن جهان ترسناک را برچيدند. اما اين شعار به ظاهر ساده « نترسيم، نترسيم ما همه با هم هستيم» که مردم ايران سر داده اند از فرمان پاپ هم ارزشمندتر است و هم پيچيده تر. ارزش آن همين که آنان خود، خود را از ترسيدن نهی می‌کنند و نه اينکه کسی ديگر که از بيرون آمرانه و از جايگاهی برتر آنها را به نترسيدن فرا بخواند. پيچيدگی‌اش اينجاست که سه بعد زمانی را در خود دارد. «نترسيم»ِ آغار جمله نمودار سرشت کنونی و هميشگی جمهوری اسلامی است، «همه با هم» در ميانه نمايانگر واکندن سنگ‌ها با گذشته‌ نزديکی است که پيآمدهايش تا حال کشيده شده است و «هستيم»ِ پايانی نمادی برای آينده‌ای است که از اکنون می‌زايد.

هر آنچه در باب سيستم توتاليتر گفته شد، با در نظر گرفتن ويژگی‌های جمهوری اسلامی در مورد آن صدق می‌کند: همان تلاش برای از ميان برداشتن جدايی جامعه از دولت، همان چنبره زدنِ ساحت سياسی گرداگرد ساحت‌های ديگر اجتماعی برای زير پوشش خود در آوردنشان و نفی هنجارهايشان، همان حضور فراگير قدرت سياسی در جای جای زندگی فردی و اجتماعی، همان درخودفروبستگی دايره قدرت. و اينهمه چندان دور از ذهن هم نيست. جامعه ايرانی از انقلاب مشروطه به اينسو با فراز و نشيب‌هايش به مدرنيته پيوست. همانگونه که اين جامعه با ويژگی‌های خود وارياسيونی بر روی تمِ نوگری Modernité است، جمهوری اسلامی هم وارياسيون ديگری از تم کلی توتاليتاريسم به دست می‌دهد و واکنشی است به همان نوگری. سرشت توتاليتر جمهوری اسلامی به واسطه همين «نترسيم» نمود می‌يابد و دريافتنی می‌شود، چون گفتيم که از بودنِ ترس در جامعه می‌توان به وجود توتاليتاريسم راه برد. اما هنگامی که مردم ديگر ترس را نمی‌پذيرند ناقوس مرگ توتاليتاريسم نواخته می‌شود. تنها يک نکته و آن اينکه تکرار«نترسيم، نترسيم» در اين شعار تنها به اقتضای وزن جمله صورت نگرفته است بلکه از دشواری راه خبر می‌دهد. بايد گفت و گفت و به خود و ديگران اميد داد تا ترس دوباره چيره نگردد.

هنوز «همه‌با‌هم»ی که خمينی می‌گفت در گوش‌ها طنين دارد و بدگمانی به اين «همه» هنگامی که می‌خواهند با هم باشند را برمی‌انگيزد. اما همانطور که الله اکبرِ اين روزها همان الله اکبرِ سی و چند سال پيش نيست، همه‌با‌همِ «ما همه با هم هستيم»ی که ملت می‌گويند هم همان وحدت مد نظرِ خمينی از همه با همی که قرار است «امت» بسازد، نيست. او همه را وقتی که همگی يکپارچه به گرد او بودند می‌خواست نه در چندگانگی‌شان. افقِ هولناک از‌هم‌گسيختگی، افقی بود که از آن می‌ترساندشان اگر به همايش به گرد او تن نمی‌دادند و در‌هم‌ می‌شکست‌شان اگر می‌ديد که از چنين گردهما‌يی‌ای تن می‌زنند. او توده بی‌شکلی la masse را می‌خواست که تنها گردآمدنش به دور اصلی يگانه می‌توانست متشکلش کند. برای او دموکراسی ـ که گرد آمدن بسياران است تا در بسياری خود، راه و چاهِ با هم زيستن را بياموزند ـ افق هراس‌انگيزی بود که يگانگیِ اصل يگانه را به خطر می‌انداخت. پس با ترساندن همه، آنان را گرد خود آورد و خشت اول توتاليتاريسم را نهاد. هنوز بعد از گذشت اين همه سال، مرد شجاعی چون عزت‌الله سحابی به آن ترس باور دارد وقتی که وجود روحانيت و شخص خمينی را عامل سرپا ماندن کشور پس از انقلاب می‌داند (۱).

اما همه‌با‌همی که مردم امروز می‌گويند پاسخی است هرچند ديرهنگام به خمينی و از سر گرفتن پيکارشان برای برقراری دموکراسی که در آن همه در با هم بودنشان همه می‌مانند و يکانی يک‌لخت نمی‌شوند. همچنين پاسخی است به خامنه‌ای وقتی که در خيال جنگی مدام با دشمنانی خيالی، تازه آن يکان را يگانی نظامی می‌خواهد. و اينگونه مردم از با هم بودن کنونی‌شان نمادی از آنگونه باهم بودنی که در آينده‌ای نزديک می‌خواهند با هم بيازمايند به دست می‌دهند: بنياد يافتگی هر حکومتی بر همه مردم به گونه‌ای که هيچکس از خود و با خود عنوانی پيشينی نداشته باشد تا او را از پيش سزاوار حکومت کردن کند. که دموکراسی چيزی نيست جز برابری هرکس با همگان و آزادی اثبات اين برابری در عمل.

آرش جودکی

۱- «نه! آرزوی ما اين است که اين‌ها به تدريج سر عقل بيايند و به تدريج عقب بنشينند و قدری کوتاه بيايند. زيرا من فروپاشی يک‌باره را به نفع ايران نمی‌بينم، چرا که در سال ۵۷ وقتی شاه می‌رفت گفت من می‌روم ولی بعد از من ايران می‌شود ايرانستان؛ نشد! چرا که آن موقع يک روحانيتی بود، يک آقای خمينی‌ای بود. » مصاحبه عزت‌الله سحابی با مريم محمدی، راديو زمانه، ۲۴ فرودين ۱۳۸۹.
http://zamaaneh.com/analysis/2010/04/post_1436.html

[نسخه پی‌دی‌اف مقاله را با کليک اين‌جا دانلود کنيد]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016