شنبه 19 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آقای ابطحی عزیز، مسعود بهنود

مسعود بهنود
یادتان هست اول و شاید آخر باری که شما را دیدم وقتی بود که دعوت به گفتگوئی کردید و نظرتان به این بود که روزنوشتی درست کنید در وبلاگستان. نمونه های مختلف روزنوشت ها را مطالعه کرده بودید، یکی هم نوشته های مرا. دوره دوم ریاست رییس بود و من تازه از زندان به در آمده بودم و شما هم دیگر نه رییس دفتر بلکه معاون پارلمانی ریاست جمهور بودید و آن چنان سرتان شلوغ نبود. به ذهنم افتاد و به زبانم گشت که خیلی مهم است وبلاگی داشته باشید و گمان زدم که پرتیراژ خواهد شد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


حالا چرا آن روز را به یاد می آورم. چون خواستم اهلیت خود را در درخواستی که می کنم نشان داده باشم. منتها از باب تحبیب اول شرح عشق بگویم که چون به عشق آمد قلم را سر شکافت.

آن روزهای خوب

آن روز، روزی بود از روزگاری خوش، نه چون محل گفتگو در سعدآباد بود و در آن بهار لاله خونین جگر بود و آلاله خندان لب، یادم هست از پنجره اتاق کوچک دم دری که در آن نشسته بودیم پیچکی پیدا بود به دیوار چنگ زده. و من از آن پیچک آتش به جان گرفته کمک خواستم تا بگویم که چه می بینم در آینه روزگار. این شور اصلاح و میانه روی و تسامح چه خرمی به دل ها بخشیده بود، هر چه حریف تندی می کرد و سردی می فرمود انگار در گرمای ما اثری نداشت و همچنان به سرمشق آقای خاتمی از شهر روشن می گفتم و از دوستی و از مدارا، از این که گفتگو باطل السحر هر کینه که احوالمان خوش بود، از قضا به قول شاعر مرا پنجاه و شش بود.

اگر به زندان می افتادیم و یا روزنامه ای توقیف می شد. گمانمان بود که در عوض همه جامعه دارد تمرین می کند که چطور آزاد و رها زندگی کند. قتل های زنجیره ای را که تلخ تر از متصور نبود، با همین توجیه ها پشت سر گذاشته بودیم. هر چه می توانستند کردند و هیچ از دل بی رحمشان تقصیر نبود، اما سعید آقا درد می کشید و مشغول فیزیوتراپی بود، عامل ترورش- آن سعید دیگر- هم داشت خانه روشن می کرد و شاداماد شده بود، اما جرات نداشت دست عروس را بگیرد و به پارک برود میان مردم، چهره می پوشاند، اما سعید اول که به زحمت حرف می زد لبخند از صورتش برداشته نمی شد، مثل همیشه نگاهی داشت به صحنه که انگار دارد یک کارگاه عملی جامعه شناسی را نگاه می کند، کارگاه دموکراسی، کارگاه مدارا . در خلوت هم همه رعایت "آقا" را می کردند. اگر یکی هم گلایه ای می کرد دیگری بود که لب بگزد و رو در هم بکشد یعنی تند نرو. یعنی با "مقام" کاری نداشته باش. جنان که مقاله اکبر درآمده بود و نیمی از جامعه خندان لب بود و تنها ما اهل اصلاح بودیم که با اکبر گفتگو داشتیم، می نوشتیم آزادی این نهال نوپا را مراقب باید بود، مبادا هیجان و احساسات رکاب از دستمان برباید و به قول تهرانی ها یابو برمان دارد.

هم حسین الله کرم بود و هم حاجی بخشی، هم مرتضوی بود و به چه مهارتی دروغ می گفت و تهمت می زد و به هم می انداخت. کیهان هم بود و آقای شریعتمداری همین ها را می نوشت که بیست سال است می نویسد. آن کارخانه کینه می ساخت و در این طرف، انگار، جوانان، همه شهر را کتانی پوش شاد کرده بودند. همه این ها از این فرهنگسرا به آن دیگری. از این کنسرت به آن یکی. شب های عزا یادم نمی رود همه شهر سیاه پوش. به گمانمان بود که قطاری شده ایم که هردود می کشد و در دل کوه های سرد و دشت های سبز و آسمان آبی می رود، چه باک اگر آهسته می رود، شادی می پراکند و به مقصد نزدیک تر می شود.

بگذرم، چندی از آن دیدار گذشته بود که وب نوشت شروع به کار کرد و برخورد جهانی با این وبلاگ فوق العاده بود و شد پرتیراژترین وبلاگ فارسی ، نشریات مختلف وقتی می خواستند از وبلاگ فارسی بنویسند حتما اول اشاره به وب نوشت محمد علی ابطحی می کردند چنان که معمولا در گزارش ها یاد می شد از کسی که اول بار وبلاگ را یاد ما داد. یعنی حسین درخشان.

اما آن خرمی روزگاران ادامه نیافت، همه اش هم زور و قدرت رقیب نبود. در عالم واقع کسانی در چهره اصلاح طلبان مدام گل به دروازه خودی زدند حالا کار بدان جا رسیده است که سعید آقا را هم زندان کردند. شما هم به زندان رفتید آقای ابطحی. بسیار کسان که مغز استخوان نظام به حساب می آمدند. به خطای بزرگی که جناح راست کرد مدعیان حتی مغز استخوان نظام را هم جویدند. خوشا به دل آنان که از اول سقوط حکومت اسلامی را می خواستند.

به تحلیل من زیان دیده بر خلاف تصور امروزی ها، اصلاح طلبان نیستند که آن زندان باعث شد که از آتش بگذرند و پاک شوند. خواهید دید که جناح راست چنان زیانی خواهد دید از این معامله که شصت سال سابقه سیاسی را می بازد. همان ها که آن همه تلاش شد که به عنوان یک گروه سیاسی متمدن و قانونمند در صحنه کشور حضور داشته باشند. اما خودشان نخواستتد. عقاب نبودند و پرواز بلند در دستورشان نبود.

دلیل این نوشته

اما این همه چرا نوشتم . شرح مکرر. شما که همه این ها را می دانید. پاسخ این است که: نوشتم چون که چند پست اخیر وبلاگتان را خواندم و تذکر محکم آقای شریعتمداری نماینده ولی فقیه در کیهان را که تهدید به بازگشت به زندان پشتش بود، بعد نوشته ای که از قول شما در کیهان نقل شد.

چنین بود که به سرم افتاد به رعایت عهد قدیم به شما توصیه کنم برای مدتی شما چیزی در وبلاگ ننویسید. ببینید وقتی شما از دل نمی نویسید، کاربران وبلاگتان می دانند رمز عبور دست چه کسانی است و صدای پشت پرده را می شنوند و نه تنها به حسابتان نمی گذارند که به مظلومیتان بیش تر پی می برند. اما چه کنند وقتی وبلاگ ساندویچ می شود، یک نکته می خوانند که سخن شماست – مثلا در باب امام علی یا درگذشت علامه فضل الله – و آن گاه روز بعدی چیزی دیگر می خوانند.

و این جاست که از خود می پرسند آیا کیهان درست نوشته آقای ابطحی گمان داشته است که با اعترافاتش دیگر در ستون ویژه صفحه دوم جایش نیست.

آقای ابطحی عزیز و لاغر شده

بگذارید خودشان بنویسند و خودشان منتشر کنند. خود لطیفه بگویند و خود بخندند. حتی اگر همین فردا در وبلاگتان از زبان شما از اصلاح طلبی تنبه بجویند و وانمود کنند که از دوستان قدیم بریده اید و در قالب نویسندگان کیهان در آمده اید، ما می دانیم و رازشان را در می یابیم اما وقتی یکی در میان می شود خوف آن هست که گمراه شویم و به حسابتان بنویسیم و به حسابشان ننویسیم. بگذارید چنین شود.

سخت است اما یک چند میل جذاب و وسوسه کننده نوشتن در وبلاگ را در خود بکشید. تلاشی برای به یاد ماندن نکنید. حتی سعی نکنید که به ما برسانید که این ها نوشته شما نیست. قصه طوطی مولانا که یادتان هست.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016