جمعه 14 آبان 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بر سر قرار سبز، مسعود بهنود

مسعود بهنود
قرار سبز اولين قصه چاپ‌شده مسيح علی‌نژاد است. نمی‌شود پيش از اين قصه ننوشته باشد گيرم مجال انتشارش نبوده يا مايش نديده‌ايم. اين شايد اولين روايت مکتوب اين چنينی است که پس‌زمينه‌اش جنبش سبز است، اما ده‌ها نوشته شده، دو سه تائی را خوانده‌ام. گرچه به گمانم برای رعايت فضای موجود در کشور ابهام‌شان زيادست و به اندازه قرار سبز مسيح، جنبش را وسط قصه ندارند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


مسعود بهنود - ويژه خبرنامه گويا

به ساليان پيش معمار معتبری مامور شده بود تا ساختمانی طراحی کند درست کپی پاسارگاد، آرامگاه کوروش. وقتی اين تعريف کرد،سخنی هم گفت . گفت مهم نيست که يکی خود را در اندازه کوروش ديده است، از اين هوس ها خيلی ها کرده اند و می کنند، عجبم که چطور يکی در قدرت به مرگ انديشه کرده است. امروز می پرسيم او کجاست. پاسخ اين است که در پاسارگادش نيست و حتی تاريخ چموش، سی سال نگذشته کم تر نامی از وی می برد.

به گمانم تاريخ چموش تنها يک جاست که رام و به فرمان می شود، آن هم زمانی است که به ادبيات راه می يابد. وارطان يکی بود مانند ديگران، چنان که گاليا، چنان که آفاق نظامی، چندان که آن سال بد، سال مرگ مرتضی، سال اشک پوری. حتی وقتی ادبيات فرمان می دهد تاريخ در مقابل کسانی سر خم می کند که واقعيتی بيرونی ندارند، از رستم بيا تا زال محمد کليدر، از پريا بيا تا جان مريم. از تام و جری بگير تا جيمز باند. حالا کيست که بتواند اينان را از تاريخ بيرون بکشد.

برخورد اول
"نه نمی خواهد دختر. همين که هستی خوب است. خودت هستی، عجول و شلخته و بی تاب. چرا بايد نظر بدهم. بگذار در لذت خواندن قصه ات غرق شوم. حالا فرض کن دو سه تا غلط هم گرفتم. که چی. قصه ات به خودت می ماند. خودت به قصه ات می مانی. کتاب قصه ات خود تست. قصه روايت دروغ واقعيت هاست، و واقعيت های آدمی از لای لحظه های قصه اش سر می کشد. آرزو رضائی جايش در پاريس است که تو هرگز آن جا زندگی نکرده اند، تو که روزهای سبز در غربت بودی، در خيابان و سر قرار نبودی، آرزو حکايتش چيز ديگری است اما همان قمی کلائی است، من او را می شناسم".

اين را وقتی برای مسيح علی نژاد نوشتم که "قرار سبز" را فرستاده بود تا بخوانم قبل از انتشار. حرفم اين بود که عباس معروفی قصه نويس است و جانش در قصه است، خوانده. بس است. پس اين را نوشتم و فرستادم برای مسيح، و آن کار که می خواست نکردم، و با دل راحت شروع کردم به خواندن قصه اش.

آخر نوشته بود "از تو تقليد کردم. اما خبرنگارم و خوب می دانم ورود به حوزه ادبيات داستانی می تواند يک جسارت نابخشودنی تلقی شود برای همين است که باور دارم که "قرار سبز" بی نياز از نقد و ياری نيست".

برخورد دوم
قرار سبز اولين قصه چاپ شده مسيح علی نژاد است. نمی شود پيش از اين قصه ننوشته باشد گيرم مجال انتشارش نبوده يا مايش نديده ايم. اين شايد اولين روايت مکتوب اين چنينی است که پسزمينه اش جنبش سبز است، اما ده ها نوشته شده، دو سه تائی را خوانده ام. گرچه به گمانم برای رعايت فضای موجود در کشور ابهامشان زيادست و به اندازه قرار سبز مسيح، جنبش را وسط قصه ندارند. همين جا بگويم يکی از آن ها که خواندم هنر و تکنيک قصه نويسی و پيچيدگی حسی اش از قرار سبز مسيح بيشتر بود. اما قصه مسيح سرراست است، زور نزده تا قصه نويس شود. پيداست که آمده، از درون جان شيفته سر بر آورده. قصه همان کفش کتانی پوشيده هائی که يکی شان ندا بود و پرآوازه شد، بعد هم که ندا دراز کشيد کف آسفالت خيابان با چشمان باز تا عبرت سايرين شود باز هم کفش کتانی ها غلاف نشدند. اين قصه همان جوان هاست که هنوز در خيابان های شهرشان دنبال خاطرات آن روز می گردند. روزهای تلخ اما سرشار از زندگی. قصه دخترهائی که تا هفته ها می رفتند به شهرک محل اقامت ندا و سهراب برای گفتگو با اين و آن درباره آن دخترک اهل زندگی که شلوار جين می پوشيد و کفش کتانی به پا می کرد و می زد به خيابان های سبز. می رفت بر سر قرار سبز.
همين پريروز فيلمی ديديم گرفته به موبايل مخفی از يکی از خيابان های اروميه. دخترک کفش کتانی [ در فضای مجازی هست] مانند آهوئی است به دام افتاده. اما قورت داده نمی شود فرياد می کند مگر از حاضران صدائی برخيزد، اما نه. دخترک با همان نازکی و با کفش های نرم کتانی تن نمی دهد که ببرندش. به زبانی آذری فغان می کند تا از نفسشان می اندازد و وقتی هم آن ها خسته می شوند، رهايش می کنند در پياده رو اين ول کن نيست. حقشان است حق مسلمشان. چنان که حق مسلم مسيح بوده است که حس و حالش را در خيابان هائی که در غياب او آتش گرفتند ادا کند.

برخورد سوم
مسيح قصه را از تکه های واقعيت به هم دوخته است. مگر ديگر قصه ها از دوختن چه به دست می آيند. آری همه از تکه های راست قصه های دروغ می سازند که در اين ترکيب تازه خالقش همان است که اسمش روی جلد کتاب است. تفاوتش با واقعيت همين است. همگی آن را نساخته اند، وضعيت اجتماعی آن را نساخته، آقای بازجو آن را نيافريده، آقای قاضی آن را شکل نداده، تک تيرانداز مسجد لولاگر آن فاجعه را ايجاد نکرده است، اين را مسيح نوشته. اما سئوال اين است که آيا موفق بوده است در اين بازسازی و بازآفرينی قصه ای از تکه های واقعيت. بايد گفت آری موفق بوده است.

می گويند هر روزنامه نگار و خبرنگاری در وجودش يک قصه نويس حمل می کند، اکثريتی محموله را وسط راه زندگی گم می کنند، برخی آن را به راه عوضی می برند، برخی هم رهايش می کنند بماند لای دفترهای آبی رنگ پريده. اما همينگوی و مارکز و صدها مانند آن ها هم هستند که حمل را زمين می گذارند. مسيح هم همين طورست بالاخره وضع حمل کرد. قصه ای که از آدمی جدا می شود همچون جنينی است که تازه راه می افتد.

تکمله
هر روز فرمان می رسد اين در تاريخ جا گرفت و آن از تاريخ به در شد. آن يک می نويسد سفر مقام تاريخی شد و اين می نويسد بی فلان تاريخ يتيم شد. اما اين تاريخ چموش تنها از يکی فرمان می برد. از ما نمی برد. هر چقدر بخشنامه کنی و به رخ بکشی، بالا بنشينی و دريا را فرمان دهی و هوا را ببندی، باز تاريخ چموش از تو فرمان نمی برد. شاهدش اين که آنان که هزار سال است می گويد ها کن [و ملت هو می کند] ديگر نيستند، سده هاست ديگر غبارشان هم نمانده اما آن که گفت بوی دهان خبر دهد، خربزه در دهان مکن، جايش در تاريخ محفوظ محفوظ است، هم خودش هم شعرش. و آن بيت متاخر از روزگار غريبی است نازنين
دهانت را می بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم.

آخر حکايتی که بر ما ايرانيان گذشته جنبش سبز است. حالا کسانی ثابت کنند که تقلبی در کار انتخابات نبود، ثابت شود که همين بود و همين خواهد بود. شايد هم پذيرفته آيد. اما آن شور را که طبقه شهری را دريای سبز کرد انکار نمی توانند. گيرم شهر از ياد ببرد ندا و سهراب را. فراموش کند اين را که مردم محترم شهر در حبس اند و صدها دانشجوئی را که اين سو و آن سوی کشور دارند درس از ديوارهای نزديک انفرادی می گيرند. گيرم همه دستبندهای سبز که هنوز بر مچ هاست فرسوده شود و پودر شود. گيرم همه ديوارها را به اسيد بشويند. زندان ها خاطره شود، دشنام ها که شنيدند خلق به گذر زمان از ياد ها برود. گو برو. اما از ادبيات بيرونش نمی توان کرد. از همين روست که کتاب مسيح علی نژاد را بايد خواند. راه می دهد به جنبش برای خانه کردن در ادبيات. اولين قصه اوست. اما هميشه از يک جا شروع می شود. به قول فروغ هميشه پيش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد.
اينک مسيح رسيده است سر قرار سبز. می رود که جنبشی را در حافظه ادبی تاريخ جا دهد. بايدش خواند و دريافت که آيا می تواند مسيح علی نژاد.

نمونه
سی خرداد: شنبه‌ی خونين
قرارمان ميدان فردوسی است. جلوی در مترو. اولين آيه‌ی یأس را ريحانه می‌خواند:
ـ بعدِ صحبت‌های ديروز خامنه‌ای، امروز اينا پدرمونو در ميارن!
نمی‌خواست بيايد. وقتی ديد سامان به هيچ صراطی مستقيم نيست و به حرف دکتر هم گوش نمی‌دهد و لنگ‌لنگان آماده‌ی رفتن شد، لباس پوشيد و دوربينش را برداشت.
ساعت سه و نيم علی هم می‌آيد و دومين آيه را او می‌خواند:
ـ پليس و بسيج امروز حکم تير‌اندازی دارن!
.....
کروبی و حزبش اعتماد ملی، از وزارت کشور برای امروز تقاضای مجوز برای راه‌پيمايی کردند. از ميدان انقلاب تا آزادی. وزارت کشور هم طبق معمول موافقت نکرد. کروبی و حزبش با توپ و تشرهای ديروزِ خامنه‌ای قرار امروز را لغو می‌کنند، اما سبزها که نه تلويزيون دارند نه روزنامه و ماهوره و اينترنت و پيامک تلفن‌ِ همراه، همديگر را خبر می‌کنند که ساعت چهار ميدان انقلاب باشند.
دکتر درست در لحظه‌ای می‌آيد که آرش با نگاهش حالی‌ام می‌کند، بيش از اين نبايد معطلش شويم.
با همه دست می‌دهد. به ‌جز من و ريحانه. اولين‌بار است که او را با کت و شلوار نمی‌بينم. من هم نگران امروز هستم اما وقتی کنارِ او راه می‌روم، به دلايلی که منطقی به نظر نمی‌رسد، نصفِ نگرانی‌هايم دود می‌شود و می‌رود.
آرش آن طرفِ من است و می‌گويد:
ـ خوبه يه دکتر باهامون هست که می‌تونه اگه تير و باتوم خورديم مداوامون کنه!
....
دکتر ساکت است. از تيپ جديدش خوشم می‌آيد. با اين لباس اگر از دست پليس و بسيج فرار کند، خنده‌دار نيست، اما فرار با کت و شلوار خيلی مضحک است.
ريشِ آرش وزوزی و درهم است. سامان می‌گويد مثل ريش چه‌گوآرا و فيدل است. دست می‌برد توی ريشش و می‌گويد:
ـ چه حسی داری دکتر؟
دکتر شرمگين لبخند می‌زند:
ـ هزار و سيصد و پنجاه و هفت!
علی بين حلقه‌ی ما و حلقه‌ی ريحانه و سامان، تک می‌پرد و برای شکار سايه‌ی درخت‌های خيابان انقلاب، رقص پا می‌کند. توی پياده‌رو توی دست مردم آب معدنی و روزنامه می‌بينيم و اميدوار می‌شويم که تنها نيستيم.
علی عقب‌عقب می‌رود و رو به ما می‌گويد:
ـ امروز چه موجی احساس می‌کنی آرش؟
آرش يک سر و گردن از دکتر بلندتر است. نفس عميقی می‌کشد و هوا را بو می‌کشد.
ـ يه التهابی توی فضا حس می‌کنم. دلم گواهی بد ميده!
به دلم می‌آيد که: «حس ششم را از مادرش مهتاب به ارث برده» مهتاب «خاله‌خو وين» است و خواب‌نما!
با حفظ فاصله، کنار دکتر راه می‌روم:
ـ ممنون که اومدی دکتر! اين اولين قرارِ سبزِ ماست.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016